هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


منجی باش...

همه خاطره ها تلخند با این تفاوت که بعضی ها اصالتشان تلخ است و مرورشان زهرت میکند و بعضی ماهیتشان مثل شهد شیرین است اما یادآوری عبورشان تلخت میکند.

 از همه ی اینها تلخ تر انسانیست که سالها وسط منجلاب خاطرات دست و پا میزند ولی توان رهایی ندارد... میان خاطراتش دوباره متولد میشود،نفس میکشد،رشد میکند،عاشق میشود،میمیرد و دوباره متولد میشود اما... زندگی نمی کند،طعم لحظه ها را نمی چشد،عطر هیچ شاخه گلی نوازشش نمی کند،لذت قهوه ی داغ وسط یک روز برفی را حس نمیکند،موسیقی شرشر باران را نمی فهمد،صدای خنده ی یک کودک لبخندی بر لبانش جاری نمیکند و امیدی به فردا در ورق به ورق روزهایش نیست، او فقط روزی چندبار دایره ی خاطراتش را دور میزند و دوباره از نو شروع میکند.

 باید باور کنیم قدم زدن در کوچه های گذشته حاصلش مرگ امروز است،حاصلش رنجور و فرتوت شدن امروز و تنومند شدن دیروز است...

دیروز را کنار بزن،پنجره ها را باز کن ،پرده ی خاطراتت را پس بزن ،بگذار خورشیدِ امروز تنت را گرم نفسهایش کند،از نو نفس بکش و تکرار دنیا را در چشمهایت بشکن...

امروز منجی فردای خودت باش...

زیبا 
:)
ممنون از حضورتون
دوشنبه ۶ شهریور ۹۶ , ۱۹:۵۷ سیّد محمّد جعاوله
خیلی خوب بود
ممنونم.
لطف دارید
ممنون از حضورتون
عاااالی
عالی خوندی عزیزم:)
ممنون از حضورت
فرشته رو منبر که میری آدمو محو حرفات میکنی..
میدونستی پستای تو اصلا ذرهای هم کسل کننده نیست؟؟ من که روان جلو رفتن کلماتت رو دوست دارم. :)
و صدالبته چقد زیبا بود این پست.
منبر؟ من از ارتفاع میترسم ها:))) لطف داری عزیزم:)
میدونستی کامنت های تو هم خیلی انرژی بخشه؟ کلمه به کلمه اش حس خوبه:)
و صد البته خیلی زیبا خوندی عزیزم:)
ممنون از حضورت عزیزجان
عه چه تفاهمی منم ترس از ارتفاع دارم. :))
بلی بلی. الکی مثلا خیلی خوبم. :)
:)
جدی؟ پس بیا با هم دوست بشیم:)))
نه جدی خیلی خوبی:)
ممنون از حضورت عزیزم

دیوونه دوستیم دیگه :) بله عزیزم جدی جدی
این یه شوخیه که دوستم همیشه هرگاه تو یه چیزی اشتراک داریم به خودم میگه، مثل بچه دبستانی ها که میگن بیا با هم دوست بشیم:))
ممنون از حضورت عزیزم
خوب بود
:)
تشکر از حضورتون
ِD: چه پست فلسفی و خوبی ...
از شما انتظار نمی رفت ولی بازم خوب نوشتین :))

بعله شما صحیح می فرمائی  :) خاطره ها دست و پا گیرن ولی نباشن زندگیت رونقی نداره ...


بعد یه سوال فلفسی D: این پنجره و پرده خاطرات کجا میشه ؟! :)) من گشتم پیداش نکردم 
شما خاطراتت پنجره دارن ؟1 :))

خواستم ثابت کنم هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست:))

خاطره ها همیشه هستن منتهی باید بتونیم یاداوریشون رو کنترل کنیم، خودمم خیلی از پسش بر نمیام ولی تو گذشته زندگی کردن خوب نیست چیزی رو هم درست نمیکنه:)

پنجره همون جاست که یاداور خاطرات میشه و پرده هم همون خاطره هاست که جلوی چشمت رژه میرن، اگه پیدا نکردید اشکال نداره بخاطر کهولت سنه احتمالا :)))
اره تازه دوجداره هم است:D
ممنون از حضورتون
✔ :)
ممنون از حضورتون
امروز هم حتی مهم نیست - چرا که قرار است در آینده زندگی کنیم 
امروز همون اینده ی دیروزه، زندگی تو اینده هم به نظرم میشه هپروت اگه تو امروز درست زندگی نکنی، به قولی فردا هیچ وقت نمیرسه:)
ممنون از حضورت
امروز ، الانه ، لحظه است
میشه با کلمات تا بی نهاست بازی کرد ، دیروز هم آینده پریروزه و .....
واقعیت این است که زنده ایم که در آینده زندگی کنیم
بله ولی وقتی اینده ی پریروز رفت دیگه رفته، اینده ی امروز هم میرسه و رد میشه، در حقیقت اگه امروز درست نباشی فردا و امروز فرقی نداره.
نمیدونم راستش نمی تونم جمله ی اخرت رو درک کنم، ما برای اینده زحمت میکشیم ولی تا وقتی امروز نباشه اینده به چی قراره برسیم؟:)
ممنون از حضورت
به به :)
عالی بود. همه رو باور دارم و اتفاقاً دغدغه ی این روزهای منه.
:)
عالی خوندی، ان شاا... بتونی منجی دنیای خودت باشی:)
ممنون از حضورت عزیزم
ادبی بود؟ :)
نبود؟:)
ممنون از حضورت
آخ که چقدر نوشته هات قشنگن
آخ که چقدر لطف داری عزیزم:)
ممنون از حضورت
جدیدا متن ادبی رو خوب نمی فهمم :))
اشکال نداره مال پیریه:))
البته مطمئنی که میخونیشون دیگه که انتظار داری بفهمیشون؟:))
ممنون از حضورتون
چه قلم فلسفی وادبی خوبی....:)
چه نظر زیبایی:)) لطف داری عزیزم
ممنون از حضورت عزیزم
:)
:)
ممنون از حضورتون
:)
:)
ممنون از حضورت
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan