سه شنبه ۲۹ مهر ۹۹
سه شنبه ۲۹ مهر ۹۹
شنبه ۲۶ مهر ۹۹
پنجشنبه ۳ مهر ۹۹
معشوق پاییزی من، سلام!
امیدوارم که احوالاتت در این روزهای ابتدایی پاییز، در این فصل عاشقانههای بیبدیل، فصل دلانگیزِ شروعت، مثل درختان بهار باشد؛ سرزنده و سبز، پر از شکوفههایی که بوی زندگی میدهند.
دیروز به شکرانهی شروع پاییز و به یمن هوای خنک و نسیمی ملایم به دشتهای اطراف کوه پناه بردم.
نسیم همراه با سبزهها، موهای خستهی نشسته بر شانهام را نوازش میکرد و صدای خشخشِ بینظیر درختان که به استقبال فصل سکون میرفتند گوشهایم را مهمان ضیافتی پاییزی کرده بود.
به آسمان چشم دوخته بودم، به ابرهای سفید، به زیبایی دلگیری که رفته رفته جایش را به تاریکی اعجابانگیز شب و درخشش مسحور کنندهی ستارگان میداد؛ چشمانم محو پرستویی بازیگوش بود که تلاش میکرد همبازی ابر کوچکی شود، ناگهان هواپیمایی در کنار آن بیکرانهی سپید نمایان شد!
قلبم، احساس کردم جایی در قلبم به لرزش در آمد.
یادت هست؟ عصر آن روزِ ... آوریل بود!
در میان خیل جمعیت حاضر در فرودگاه، در ازدحام مردمی که با چشمان گریان عزیز کردهیشان را به دست پرندهای غولپیکر و مردمی غریب میسپردند، در نگاههای بیقرار مادرم، اشکهای جاری گلاره، صدای فینفین دوستانم؛ چشمانم به دنبال نگاهی آشنا صورتهای سرد و کمرنگ آدمها را درو میکرد.
نیامده بودی، با هر قدمی که میرفتم چند قدم به عقب برمیگشتم تا برای آخرین بار نقش چشمانت را در مردمکهای شرجیزدهام حک کنم اما ... نبودی.
قدمِ آخر، کنار درِ خروجی، وقتی با قدمهایی سست جسمِ بیجانم را برای آخرینبار از فرودگاه ایران بیرون میکشیدم، لحظهی آخر، نگاه ناامیدم به نگاهِ خستهی تب کردهات، نگاهی که بوی کوچهای اجباری و استیصال میداد، گره خورد. ندیدی که با چه جان کندنی دستهی فلزی چمدان را در دستهای یخ بستهام نگه داشتم.
از پنجرهی هواپیما، از فاصلهای که چون قرنها دور و دراز میآمد؛ چشمانم به روی وطنم قفل شده بود.
جانِ دل! تو وطنم بودی و من بیوطن شده بودم.
اینجا برای تو نقطه میگذارم در انتهای آن روز تا زمانی که خودت روایتش کنی، اما برای خودم سه نقطه میگذارم، مثل زخمی که هرگز بسته نشده باشد.
قلبِ من هنوز هم چینی صد تکهاش با تداعی آن روز، فریادهای بیصدایش، نگفتههایش، هزار پاره میشود ...
+ شبیه برگِ پاییزی پس از تو قسمت بادم ... خداحافظ ولی هرگز، نخواهی رفت از یادم!
يكشنبه ۲۳ شهریور ۹۹
تصور کنید در یک باغ بزرگ، سرسبز و جذاب هستید که رنج و سختی و مشکل و تلاش و همه چیز هم تعطیل است، زمان تلاش گذشته و حالا نوبت به درو محصولات و استفاده رسیده است؛ هر چه بخواهی هست و هر آنچه اراده کنی حاضر و آماده در اختیارت میگذارند.
تا کِی؟ تا همیشه، تا ابد!
این همان تصویر بهشت موعودی که همیشه برایمان مجسم کردهاند نیست؟
من همیشه به اینجایش که میرسم مغزم ارور میدهد، "خب که چه؟" پررنگتر میشود.
همین؟ صبح تا غروب بنشینیم و موز و پرتقال و انار پوست بگیریم و نوش جان کنیم؟ نماز و دعا بخوانیم و بخوابیم؟ با زنی، مردی یا چیزی هم گاهی همراه شویم؟ خب که چه؟ تا کی؟ هدف همهی اینها چیست؟ بعد از همهی اینها به کجا خواهیم رسید؟
حس میکنم به پوچی رسیدهام، بخش پاسخ دهندهی ذهنم از پس سئوالهایم بر نمیآید و بخش پرسنده هم کوتاه نمیآید؛ شما پاسخی برای این دسته از سئوالاتتان دارید؟
+ همیشه وقتی چنین سئوالاتی رو مطرح میکنم که برام مهمه و ذهنم رو مشغول کرده، چند نفر پیدا میشن که بگن "تو حالا برو بهشت، بعد خسته شدی یه کاری میکنی"!
لطفا شما از این دسته آدمها نباشید :)
جمعه ۲۱ شهریور ۹۹
معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه به دستت میرسد احتمالا صبحِ روز جمعه است و تو از دیدن نامهام ذوقزده و غافلگیر شدهای. [از صمیم قلب امیدوارم که اینطور باشد]
دیروز به علت مشکلات آب و هوایی و باران شدید پیشبینی نشده، همهی پروازها کنسل شده و تمام نامهها با یک روز تاخیر به دست صاحبانشان رسیده است.
دو، سه روز قبل، در صندوق کوچکی، حاوی وسایل قدیمی که با خود از ایران به یادگار آورده بودم، سیدی کهنهای پیدا کردم. وقتی آن را در دستگاه پخش قرار دادم خاطرات سالهایی دور و دراز مقابل چشمانم رژه رفت.
سیدی را به همراه دنیایی از خاطرات مشترکمان و به انضمام دلتنگی بیحدی، در پاکت نامه قرار دادهام؛ امیدوارم بعد از شنیدن آن خاطرات روزهای خوب گذشته در ذهنت تداعی شود.
+ همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم ... و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی
دوشنبه ۱۷ شهریور ۹۹
امروز ۱۶ شهریور ماه، روز بلاگستان فارسی بود.
خواستم به مناسبت امروز، از همین تریبون، از یکسری دوستان تشکر کنم.
اولین تشکر رو تقدیم میکنم به همهی دوستانی که تو این سالها مدام پستهای مرگ بلاگستان، وبلاگنویسی مرد و ... رو منتشر کردن و دغدغههای دیگران رو به باد سخره گرفتن؛ ممنونم که وقت گرانبهاتون رو صرف غصه خوردن برای دیگران کردید، صرف غصهی دغدغه نداشتن دیگران [ که آخرش هم ما نفهمیدیم اصل دغدغهی خیلیهاشون چی بود اصلا]!
ممنونم از دوستان عزیزی که مجاهدانه تو تمام وبلاگها کامنت گذاشتن و از نداشتن دغدغه صحبتها کردن، اهدافمون رو از نوشتن پرسیدن و باعث شدن یک روزِ تمام ذهنمون رو درگیر پیدا کردن یک دلیل خفن کنیم!
ممنونم از کسانی که از هیچ تلاشی در راستای توهین، ازار و ناراحت کردن بقیه کوتاهی نکردن و با رفتارهاشون هر روز بعضیها رو دلسردتر و دورتر از این مکان کردن، شماها واقعا آزمون صبر بودید برای خیلیها :))
اما تشکر ویژهتر و کاملتر رو تقدیم میکنم به دوستانی که همهی این موضوعات رو دیدن، خوندن اما همچنان مینویسید، نامهربونیها رو میبینن اما فضای وبلاگ اونقدر براشون دوست داشتنیه که چشم به روی دلخوریها میبندن.
مینویسن، از اعماق قلبشون، از لایههای مختلف ذهنشون، از دغدغههاشون، دغدغههایی که برای خودشون بزرگ و با ارزشه، از احساسات پاک و دستنخوردهشون که خط به خطش رو با صداقت و ظرافت ثبت میکنن و هر پست، بیشتر از پست قبل تلاش میکنن که بهتر بنویسن؛ کسانی که دغدغهی نوشتن و خوب نوشتن همیشه همراهشون بوده.
به عنوان یه مخاطب، به عنوان یه بلاگر، به عنوان کسی که هر روز یکی از مردم آبادیش میرن و ترس متروکه شدن، ترس فرو ریختن، ترس نیست شدنِ فضایی که دوستش داره رو با وجودش حس میکنه، از همهی شماهایی که هنوز هستید، هنوز مینویسید و چراغ خونههاتون رو تو این ولایت روشن نگه میدارید و امید میشید برای بقیهی همسایههاتون تشکر میکنم :)
ممنونم! بابت بودن تکتکتون ممنونم، الهی همیشه باشید و چراغهاتون روز به روز بیشتر خودنمایی کنه :)
پنجشنبه ۱۳ شهریور ۹۹
بچه که بودیم برای اینکه ظهرها هوس بازی کردن در کوچه به سرمان نزند میگفتند "ماشین آشغالی میاد و میبرتت" ما هم از ترس ماشین آشغالی حتی خیال کوچه را به مغزمان راه نمیدادیم.
من حالا ۲۲ سالمهام و خوب میدانم که قرار نبود مامور شهرداری فرشتهی کوچک را زیر بغل بزند و با خود ببرد اما هنوز هم با دیدن ماشین زباله ترس ناشناختهای به جانم هجوم میآورد، تپش قلبم بالاتر میرود و استرس وجودم را احاطه میکند، استرسی که نمیتوانم بر آن فائق بیایم؛ دیگر فرار نمیکنم اما تا حد امکان تلاش میکنم با آن برخوردی نداشته باشم.
حتما کسانی را دیدهاید که با وجود سن زیاد از تاریکی یا تنهایی میترسند، یا کسانی که با وجود بارها آمپول زدن هنوز هم از شنیدن اسم سوزن رعشه به تنشان میافتد.
اغلب ما از ریشهی ترس آدمها، حتی آدمهای نزدیک دور و برمان، حتی دوستان سالیان درازمان اطلاعی نداریم؛ ترسی که شاید به ظاهر مضحک و خندهدار باشد، ترسی که میتواند بیشاز تصور ما روان افراد را تحت تاثیر قرار دهد.
پس لطفا با زدن برچسبهای "ترسو" ، "بزدل" ، "سوسول" و ... تشدید کنندهی ناراحتی و رنجش اطرافیانمان نباشیم.
+ عنوان پست : صدای ماشین زباله قطعهای معروف به "برای الیزه" اثر بتهوون است :)
سه شنبه ۱۱ شهریور ۹۹
نوشته بود "میل و رغبت آدمی بر اساس فطرت به سمت جاودانگیست" [نقل به مضمون].
این روزها هر چه با خود فکر میکنم، در پس تمام حساب و کتابهای ذهنم، میلی نه بر عدم و نه بر جاودانگی نمییابم؛ از تصور نیستی همان قدر رعشه به تنم میافتد که از تصور جاودانگی!
کاش راه سومی هم بود؛ راهی مخصوصِ آدمهایی که خودشان هم نمیدانند به دنبال چه هستند...
پنجشنبه ۶ شهریور ۹۹
سر سفره نشسته بودیم و صحبت یکی از آشناها شد، گفت:
_اون جایی باشه که سرباز دور و برش نباشه بهتره!
[مادرم]_ چطور؟
_ اذیت میکنه، دمار از روزگار سرباز در میاره!
_شوخی یا جدی؟
[من]_ مگه شوخی و جدیش فرقی هم داره؟ منم از بچهها شنیدم که سربازها رو خیلی اذیت میکنه.
_مثلا شوخی میکنه، ولی پدر سرباز رو در میاره، کسی نیست زیر دستش که دادش رو نداشته باشه.
بحث کامل کشیده شد به سربازی و هشتگ از سربازی بگو
_ اونایی که با سیکل یا دیپلم و این چیزها اومدن معمولا خیلی عقدهای بازی در میارن اما تحصیل کردهها، اونهایی که معمولا مدارک بالا دارن خیلی بهترن و باشعورتر رفتار میکنن، کمتر عقدهای توشون پیدا میشه.
شروع کرد به گفتن خاطرات سربازیاش، کمتر پیش میآید از سختیهایش بگوید، از آن شبی که کشیک بود و سرمای زمستان زده بود به استخوانش، از آن روزی که رفیقش خودکشی کرد، از آن روزی که تیر اسلحه در رفته بود و سینهی رفیقش را شکافته بود، از آن روزی که توی دادگاه علیه چند نفر شهادت داده بود و ماجراها و خطرهای بعدش، از کشیکهای نصف شب بالای برجک و سیاهی وحشتناک پادگان؛ از اینها کمتر میگوید، بیشتر اما از خاطرات خندهدارش میگوید، حالا هم بند کرده بود به سهراب، پسرِ شر هم خدمتیاش که همشهریمان بود، میخندید و میگفت "ایقه به هادی گفته بیدن چندتا از بچههای بوشهر تو پادگانن و یکیش سهرابه و سهراب همشهریته و ای چیزها، که همش دنبال ای بی که سهراب ببینه، وقتی دیدش شوکه وایی، سیاه عین قیر، لباسهای چرک، پوتین باز، دکمههای پیرهن باز، سهراب هم تا دیده بودش به همه گفته بی ای همشهریمه کسی حق نداره نزدیکش بشه، یه روز هم با هم گشتن بعدش هادی فهمید همش دنبال شر و دعوایه گفت عامو هر کس میخواد مونه بزنه بزنه، فقط سهراب مانه ول کنه!"، همه میخندیدند و او ادامه میداد، یکهو زد زیر خنده، گفت:
_ یه روزی هم با یکی از بچهها جر کرده بی، ما اومدیم و میونهشون گرفتیم که اقا جر نکنید و زشته و بیخیال، چند دقیقه بعد سهراب اومد، نشست رو تخت مو، مو و او رفیقمون هم نشسته بودیم رو تخت روبرویی، سهراب سیش گفت مو شرمندهام و اعصابم خراب بی اشتباه کردم، حالا اسمت چنه؟، بندهی خدا هم سر سنگین گفت افشین، یه دفعه سهراب پرید گفت "عه! مانم یه خری داریم اسمش افشینه"، باز رفیقمون جری شد گفت "بیا! تو نگاش کن چی میگه، بعد میگی دعوا نکنید" مونم نتونستم خومه نگه دارم و زدُم زیر خنده، ناراحت سیلوم کرد[ نگاهم کرد] گفت تو چته؟ گفتُم "آخه راس ایگه، اسم خرشون افشینه!".
چهارشنبه ۲۹ مرداد ۹۹
این فقط بخش کوچکی از باغچهی مادر است، باغچهای که زمستان گوجهها و حالا هم چند وقتیست که سبزیها مهمانش شدهاند. سالها پیش هم مأمن نارنج قد بلندم بود!
پشتِ سرم شاهتوتی غمین نشسته، تنهایی بی بار و برش کرده، رفیق پیرش را دست بیرحم ارّهها قطع کردند.
و این سنگریزهها و فرورفتگیها حاصل آمد و رفت بوتهها و نهالهایی است که نتوانستند ساکن دائمی خاک باشند.
+ این چالش رو بِلاگِردون شروع کرده و من هم به رسم چالش دعوت میکنم از ۲۲ فوریهی عزیز ، آقا میثم روزها ، واران عزیز ، صنمای مهربان و اقا احسان طاق فیروزه :)
باز کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!
همهی چلچلهها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیهی جشن اقاقیها را
گل به دامن کرده است!
باز کن پنجرهها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینهی گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزهی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچهی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقیها
جشن میگیرد!
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران را باور کن...
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!
همهی چلچلهها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیهی جشن اقاقیها را
گل به دامن کرده است!
باز کن پنجرهها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینهی گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزهی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچهی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقیها
جشن میگیرد!
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران را باور کن...
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آرشیو مطالب
-
فروردين ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۲ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۲ ( ۳ )
-
اسفند ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
آبان ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
مرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
خرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
اسفند ۱۴۰۰ ( ۵ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
مهر ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
آذر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
مهر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۵ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
فروردين ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱۴ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۱۱ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۴ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
شهریور ۱۳۹۴ ( ۴ )
نویسندگان
پیوندها