پنجشنبه ۲۹ فروردين ۹۸
معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را میخوانی احتمالاً برای یک کوهنوردی نیم روزه راهی کوههای شمالی شدهام.
دیروز وقتی که از تنهایی و غم نشسته بر کلبه سخت آزرده و غمگین بودم تصمیم گرفتم که امروز را راهیِ طبیعت شوم؛ کولهی قهوهای کوچکم را با کمی بیسکویت و شیرقهوه برداشته و پالتوی یشمیام را به تن کردم، یادت که هست؟ همان پالتویی که در ۲۵ مارچ هدیه داده بودی؛ سالهاست که در انتهاییترین گوشهی کمد نگهداریاش میکنم و تنها زمانی که تنهایی چنان بر من غلبه میکند که احساس میکنم هوایی برای نفس کشیدن باقی نمانده آن را به تن میکنم، مثل امروز که دلم میخواست عطرت را به تن کنم و در خلوت یک عصر بهاری در میان دامنههای کوچک کوه تو را سخت در آغوش بگیرم، آنچنان که گویی همینجا و در کنارم هستی!
در روزهای بهاری آپریل، کنار چشمههای روان آنگلبرگ صدای تو را می شنیدم که کمی دورتر از من "من عاشقت هستم ولی، دیگر شکستم را مخواه..." میخواندی و دنیا را مهمان موسیقی دلنشینت میکردی، و کمی بعد جای خالیات چون طبلی در گوشهایم صدا می کرد؛ افسوس که در بهار سبزِ اینجا میان شکوفههای صورتی درختان نیستی تا زیبایی شگفتانگیزشان را دو چندان کنی!
راستی دیروز پیامی از دوستی قدیمی دریافت کردم که در آن به گرفتاریها و مشغلههای کاریات اشاره کرده بود، امیدوارم که هنوز هم مثل یک دوست و همراه قدیمی روی من حساب کنی و اگر کمکی از من بر میآید در گفتن آن دریغ نکنی، میدانی که همیشه در یاری تو از خودت مشتاقتر هستم!
معشوق پاییزی من!
نامهام را با دستهای از گلهای میخک و یاس و شکوفههای صورتی برایت پست میکنم تا بدانی همیشه و در تمام زیباییها شریک و همدم من هستی حتی اگر کالبدهای خاکیمان کیلومترها از هم دور باشد!
+ عهد با زلف تو بستیم، خدا میداند ... سرِ مویی نشکستیم، خدا میداند!