هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


No fozole:))

حکما کور بهتر می بیند.چرا؟چون چشمش به کارِ دیگران نیست،چشمش به کارِ خودش است،چشمش به معرفتِ خودش است...یاعلی مددی!

"منِ او_ رضا امیرخانی"


ننه یا مامی؟

شبِ شام غریبان را در مسجد جامع شهر بودم،حاج آقا حرف جالبی زد، میگفت: "خدا رحمت کنه ننه های قدیم رو؛ نمیدونم چرا بهشون میگفتن ننه، اما فکر میکنم چون بچه هر کاری میخواست بکنه بهش میگفتن نه، این نَه نَه ها جمع شد و شد ننه، مثلا میگفت برم بالای درخت؟ میگفت نه،برم تو کوچه؟نه، بازی کنم؟نه، دست به این بزنم؟نه، دست به اون بزنم؟نه؛ خلاصه که بچه هر کاری میخواست بکنه میگفتن نه ؛ خوبه آدم گاهی واسه خودش ننه باشه،دست و پای گناه رو ببنده، به گناه بگه نه، خوبه آدم گاهی واسه خودش ننه باشه..."

راست میگفت، خوب است گاهی ننه باشیم و جلوی زیاده روی هایمان قد عَلَم کنیم و یک نه قاطع به خودمان بگوییم، اما ما این روزها "مامی جون" شده ایم که این کودک سرکش هر چه بخواهد به او میدهیم تا ساکت شود، تا این نفسِ سرکشِ یاغی دست از سرمان بردارد؛ اما ابهت ننه ی آن روزها کجا و مامی این روزها کجا...


لالا لالا

صدای یک شهر نجوا گونه به گوشم می رسد...تو گویی این زمزمه های عاشقانه مرهم دردهای پیشین است...

شهر در سکون و سکوتی وهم انگیز فرو می رود؛ ناگهان فریاد گریه های کودکی قلبِ خاموشی ها را می شکافد و نوری باز از نو متولد میشود...

اشکها بر پهنای صورت جاری میشوند،قلبها دوباره به تپش می افتند و زمزمه ها اوج میگیرد: " لالا لالا علی لالا "...

پ ن: چیزی تا ظهر عاشورا نمانده که حسین(علیه السلام) ، ح س ی ن شود...



ای دَم تو دَم صد حضرت عیسی، عباس!

ابروی ترک خورده ی عباس...خدایا!

شق القمر از لشکر ابلیس بعید است...

بر نیزه سر توست که افراشته گردن؟

یا سرخ ترین سوره ی قرآن مجید است؟

پ ن: داغ عباس(علیه السلام) کمر می شکند...


دِ برو دیگه:))

سال دوم یا سوم دبیرستان بودم، امتحان ریاضی داشتم و سخت مشغول خواندن بودم،خانم همسایه هم آمده بود عصر نشینی(مثل شب نشینی😁) با مادر و خواهرم در اتاق نشسته بودند که ناگهان صدای"فرشته! فرشته!" مادر بلند شد،حوصله نداشتم بلند شوم از همانجا داد زدم"بله" ولی داد مادر بلندتر شد"فرشته بیو صحرا، زلزله یه ها" (فرشته بیا بیرون، زلزله است) هول کردم و دویدم به سمت هال ولی با صحنه ای مواجهه شدیم که حتی در آن شرایط اضطراب هم نتوانستیم جلوی خنده یمان را بگیریم.

خانم همسایه قدی بلند و هیکلی چاق دارد، چاق به معنی وزنی حدود ۱۲۰ تا ۱۳۰ کیلو(خدایی اغراق نیست و عین حقیقت است)، با همان هیبت به زور بلند شد و جلوتر از ما در چارچوبِ در ایستاد، من و خواهر و مادر هم پشت سرش در اتاق گیر کرده بودیم و هر چه هل میدادیم تکان نمی خورد، فکر کردیم شوکه شده و کنترل حرکاتش را از دست داده است، اما غافل از اینکه در چارچوبِ در پناه گرفته است!

مادر که ترسیده و نگران بود فریاد زد "فاطی برو صحرا دیگه" و همزمان همگی با هم فشار محکمی به او وارد کردیم تا بالاخره فاطی هن هن کنان حرکت کرد، ما که گویی از زندان گوانتانامو فرار کرده بودیم به سمت حیاط هجوم بردیم،مادر در حال مواخذه ی من برای بی توجهی به فریاد هایش بود"ایسو تو صدای تکون خوردن دیوار هم نفهمیدی؟خدا رحمت کرد" فاطی که روی قسمت سیمانی کنارِ خانه نشسته بود و نفس تازه میکرد با حالتی بیخیال گفت:"مو عامو تو چارچو در پناه گرفته بیدم اما شما خو خدا خیرتون بده، ننهادین":))



الهی شکر مولایم علی شد

در غدیر خم، بیا کامل شویم
«یاعلی» گوییم و صاحبدل شویم
«یاعلی» گوییم تا بالا شویم
قطره‌ها، ای قطره‌ها دریا شویم

الحَمدُللهِ الّذی جَعَلَنا مِنَ المُتِمَسِّکِین بِولایهِ مولانا امیرالمومِنین علیِّ بِن ابِی طالب( علیه السلام) و الائِمَّهِ المَعصومین
پ ن1: عید غدیر به همه ی شما دوستانِ جان مبارک ان شاا... که زیر سایه ی حضرت مولا هر روزتون عید باشه و مبارک:)
پ ن2: ممنونم از همه دوستانی که تبریک گفتند و اطلاع رسانی کردند و همچنین به همه ی دوستانی که جزء وبلاگ های برتر شدند خصوصا حوای عزیزم و آقاگل تبریک میگم:)
پ ن3: نتم یه چند روزی قطع شده و تا وای فای مجدد شارژ بشه باید چند روزی صبر کنم دعا کنید زودی شارژ بشه که عین معتادها خماری و بدن درد دارم :)
پ ن4 : امروز مادر یکی از دوستانم فوت شد، انقدر خبر تلخ و غیر منتظره ای بود که هنوز از شوک بیرون نیومدم،اینکه چطوری باید تو مراسم فردا شرکت کنم رو نمیدونم، راستش اصلا فکر نمیکنم طاقت دیدن دوستم رو تو این شرایط داشته باشم.
 لطفا یه فاتحه براشون بخونید، ممنونم.


تو چی؟!

_ تو چی؟

_ من؟! من چی؟

_ تو چی؟ معمولا به چه چیزهایی فکر میکنی، به چه چیزهایی فکر نمیکنی؟

_ من معمولا به همه چیز فکر میکنم ولی سعی میکنم ذهنم رو مشغول چیزهای الکی نکنم.

_چیزهای الکی؟! مثلا چی؟

_[با لبخند] اوووم، مثلا تو !

پ ن: روزگار برعکس شده است حالا بیشتر از همیشه به "او" فکر میکنم! عجیب تر آنکه حتی دلتنگش هم میشوم...


انکه افتاده به خون پیکر دلواری توست...

بعضی تیرها داغ شان به بلندای تاریخ خواهد بود، این که کجا را نشانه میرود مهم است نه آنکه رهایش می کند...

اگر دل شیرمردی همچون رئیسعلی دلواری در سینه باشد جای تیر بر درِ خانه اش هم ماندگار می شود...

صد و دومین سالروز شهادت شهید رئیسعلی دلواری بزرگ مرد جنوب و روز مبارزه با استعمار انگلیس گرامی باد.

پ ن : قسم نامه ی شهید رئیسعلی دلواری که در پیشگاه خدا و قران سوگند یاد کردند و خود و خالو حسین دشتی تا آخرین قطره ی خونشان بر آن وفادار ماندند.

«ای کلام الله! گفتار مرا شاهد باش. 

من به تو سوگند یاد می کنم که اگر انگلیسی ها بخواهند بوشهر را تصرف کنند و به خاک وطن من تجاوز نمایند در مقام مدافعه برآیم و تا آخرین قطره خون من بر زمین نریخته است دست از جنگ وستیز با آنان نکشم، و اگر غیر از این رفتار کنم در شمار منکرین و کافرین به تو باشم و خدا و رسول از من بیزار شوند


کهیعص

عرفه هم گذشت و حالا حسین (علیه السلام) با همه ی هستی خود به کربلا می آید.

غلغله ای عجیب در دلم به پاست، کاش میشد فریاد بکشم:

حسین جان! نامه ها مثل سقیفه بوی خیانت میدهد، نیا اینجا به جای دل با خنجر به انتظارت نشسته اند.

نیا! اینجا اکبرت را پر پر و کمر زینبت را خواهند شکست؛ داغ اسارت کمر سجادت را خم میکند ، شش ماهه ات ... و آخ از درد شش ماهه ات...

حسین جان ! اینجا امانت مجتبی را به کام شهادت می فرستند و عباست را...

ای کاش میشد باد صدای مسلم را از دارالحکومه به گوش حسین برساند:" نیا حسین، کوفه هنوز همان کوفه ی بی وفا به علیست!"

پ ن: سند حقانیت فرزندان علی(علیه السلام) را همین بس که شیعه تا ابد به مولای بی سرش ح س ی ن اقتدا میکند...


شاهکار

بعد از سالها خواندن رمان های آبکی عاشقانه ی ایرانی که حال فکر میکنم خواندن اغلب آنها اتلاف وقت بوده و در این اواخر بیشتر بخاطر بیکاری به سمت آنها رو آورده بودم تا آن علاقه ی روزهای نوجوانی؛ بالاخره تصمیم گرفتم سری به رمان های ترجمه ای خارجی که همیشه از خواندن آنها فراری بودم بزنم.

چند روزی را به خواندن بینوایان گذراندم ، از متن داستان بر می آمد که قطعا داستان زیبا و جذابی دارد اما وضع ترجمه آنقدر بد بود که برای درک یک جمله باید به دنبال معنی آن می دویدم، به همین خاطر همان جلد اول را ناتمام رها کردم.

گتسبی بزرگ که لقب دومین رمان بزرگ قرن 20 را یدک میکشید، دومین کتابی بود که شروع به خواندن آن کردم،داستانی تقریبا جذاب با نثری شیوا و روان و در کلیت در حد همان جمله ی خوب بود ،حقیقتش را بخواهید به نظر من دومین رمان بزرگ قرن 20 برای این کتاب اغراقی بیش نیست.

و اما سومین کتاب ، از اسم کتاب میتوانستم حدس بزنم که باب میل و سلیقه ی من نیست و قرار است با داستانی خشک و بی روح و ترجمه ای افتضاح رو به رو شوم که در همان صفحه ی 20 آن را به گوشه ی پنجره پرت کنم تا فردا به کتابخانه پس بدهم اما صرفا بخاطر جمله ی شاهکار قرن 19 تصمیم به امتحان آن گرفتم.

مشغول خواندن یا بهتر است بگویم محو خواندن کتاب شدم و لحظه ای که به خود آمدم صفحه ی 50 را رد کرده بودم ، آنقدر درگیر جنگ و صلح لئون تولستوی شده بودم که شمار روزهایی که برای خواندن این کتاب صرف کردم را از دست دادم،به واقع فکر نمیکردم یک رمان ترجمه ای به قدری برایم جذاب باشد که ساعت 7 صبح برای خواندنش بیدار شوم، همراه با شخصیت هایش دلشوره بگیرم ، درگیر و دار جنگ از فرانسوی ها و ناپلئون متنفر شوم و یا برای از دست رفتن یکی از شخصیت های داستان گریه کنم.

به نظرم، با وجود کم تجربه بودنم در خواندن رمان های خارجی، بتوانم جنگ و صلح را شاید با کمی اجحاف در خور همان کلمه ی شاهکار بدانم که با وجود کمی طولانی بودن (1088 صفحه) ، تعدد شخصیت ها و مکان ها جذابیت خود را برای مخاطب حفظ کرده تا با همان علاقه ی اولیه مشتاقانه داستان را تا انتها پیش ببرد.

با وجود اینکه به ندرت ،شاید کمتر از انگشت های یک دست، اتفاق بیافتد که یک کتاب را،خصوصا اگر رمان باشد، دو بار بخوانم اما جنگ و صلح جزء همان دسته از کتاب هایست که شاید 5 یا 10 ساله بعد دوباره با دیدنش مشتاقانه شروع به خواندن آن کنم.

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan