هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


تفنگ سر پُر

نشسته بود و یک ریز اشک میریخت آن هم برای یک موضوع مسخره، مطمئن بودم که اگر چند دقیقه ی دیگر ادامه بدهد حتما میگرنم عود میکند.

+ عزیزم یه روز میشه به این گریه هات فکر میکنی و خنده ات میگیره!

_ تو اصلا حالمو نمی فهمی، دارم میگم معدلم شده ۱۵ !!

و دوباره با صدای بلندتری ادامه داد؛ نگاهی به او که روبروی تلویزیون لم داده بود کردم و با اخم به سرم اشاره کردم، متوجه شد ولی کاری از دستش بر نمی آمد، شانه ای بالا انداخت که یعنی اگر میتوانی خودت آرامش کن‌. 

+عزیزم منم تا همین ۱،۲ سال پیش عین تو مدرسه ای بودم، یادمه سالهای اول دبیرستان به خودم میگفتم وقتی میشه با ۱۸،۱۹ پاس کرد چرا با ۱۵،۱۶ پاس کنم؟ ولی سال آخر به این نتیجه رسیدم که وقتی میشه با ۱۰،۱۱ پاس کرد چرا باید با ۱۳،۱۴ پاس کنم؟!! 

یک دفعه از جلوی تلویزیون چرخید و با صدای پر از خنده گفت:

+ امیدوارم چند سال دیگه در مورد شوهر کردن به این نتیجه نرسی!!!

از خشم مثل لبو قرمز شدم و حسرت خوردم که چرا یک تفنگ سر پُر کنارِ دستم نیست؟


روزنه ای رو به تگزاس

ظهر تابستان، خسته و وارفته در حالی که کتاب ها را به زور نگه داشته بودم وارد کوچه شدم؛ آفتاب مستقیم به سرم می زد و شرشر عرق از سر و صورتم پایین می آمد، مثل هر روز نگاهم به در حیاط بود و احساس میکردم مثل سراب هر چه که میروم نمی رسم .

بالاخره هن هن کنان پشت در رسیدم، نفسی از سر آسودگی کشیدم و با تمام توان باقی مانده به جان درِ بیچاره افتادم ، صدای " آمدم آمدم "  ننه از داخل حیاط به گوش رسید. وارد حیاط شدم و به سمت اتاق پا تند کردم ؛ آن موقع ها در روستا کمتر کسی بود که کولر داشته باشد ما هم از این قضیه مستثنی نبودیم ، خودم را جلوی پنکه ی رومیزی که تنها داریی سرمایشی آن روزهایمان بود ولو کردم.

ننه با لیوان آب خنک خودش را به من رساند:

_ وووی نگاش کن انگار کوه کنده، برو نگاه کن مردم الان دارن تو این هوا خرمن میچینن تو از مدرسه تا اینجا اومدی نا نداری؟

بی توجه به غرغر های هر روزه اش چشمهایم را بستم و با صدایی که انگار از ته چاه می آمد گفتم :

_ناهار چی داریم ننه؟

صدایش پر از ذوق شد و انگار که ساعتها منتظر این سئوال بوده با هیجان گفت:

_امروز برات غذای فرنگی درست کردم که خستگی مدرسه از تنت در بره.

از شنیدن غذای فرنگی تعجب و هیجانی به تنم منتقل شد که صاف مثل میخ نشستم، با چشمانی شبیه به وزغ و صدایی که بی شباهت به فریاد نبود گفتم:

_غذای فرنگی؟ غذای فرنگی از کجا بلد بودی ننه؟

لبخند زد و به سمت آشپزخانه رفت!

_ تازه یاد گرفتم ؛ امروز اورده بودن روستا منم خریدم براتون درست کنم.

لبخندِ روی لبم پررنگ تر شد، ته دلم از مزه کردن غذای جدید آن هم از نوع فرنگی اش غنج می رفت؛ نمی توانستم تا زمانی که بابا از زمین برگردد و تازه بخواهد نماز بخواند و استراحت کند صبر کنم ، صدای شرشر آب و بهم خوردن ظرف ها که از حیاط بلند شد پاورچین پاورچین راه افتادم سمت آشپزخانه تا اولین  لقمه ی غذای فرنگیمان را دور از چشم ننه بخورم، احساس میکردم از روستا روزنه ای رو به تگزاس برایم باز شده است و با اولین لقمه یک قدم به فرنگی و باکلاس شدن نزدیک میشوم.

کنار اجاق که رسیدم دست بردم سمت در قابلمه که صدای ننه شکه ام کرد:

_ مختار! صبر کن بابات بیاد بعد با هم بخوریم ،نمی تونی یه کم جلوی اون شکمت رو بگیری؟

بدون توجه به صدای توبیخگرانه اش هل هلکی در قابلمه را باز کردم تا اولین کسی باشم که از این شاهکار ننه رونمایی میکند اما با دیدن چیزی که رو به رویم بود خشکم زد ؛ با ته مانده ی انرژی و چشمانی که رو به سیاهی میرفت زمرمه وار تکرار کردم:

_این دیگه چیه ننه؟

_غذای فرنگیه دیگه، بهش میگن آب آلاسکا، چندتا بیشتر ازش نمونده بود همونم من و کَل خدیجه و صغری خریدیم.

نفس عمیقی کشیدم و در حالی که حس میکردم روزنه ی رو به تگزاسم کور شده است به چوب بستنی هایی که روی آب گرفته بودند خیره شدم...


اضافات

نمیدانم چطور بحث به"رامین" پسر عموی شوهرش کشیده شد. 
اول با تعریف و تمجید های کوچک شروع کرد و هیچ کس واکنش خاصی نشان نداد اما کم کم آش تعریف هایش شور شد،به به و چه چه هایش به جایی رسید که همه را متعجب کرد؛ با گوشه ی چشم به "علی" که گوشه ی اتاق نشسته بود نگاهی انداختم، سعی میکرد عادی باشد و واکنشی نشان ندهد اما متورم شدن رگ گردن و تکان پاهایش حکایت از عصبانیتی رو به انفجار میکرد.
بچه ها سعی کردند مجلس را جمع کنند و بحث را به سمتی دیگر سوق دهند اما چنان طناب صحبت را محکم گرفته بود که هیچ کس حریفش نمیشد تا اینکه ضربه ی آخر را زد و گند را به اوج خود رساند " حالا اگه علی بخواد همین کار رو انجام بده باید پونصد نفر کمکش کنن بلکه خراب کاری نکنه" همه هل کرده بودند و با اضطراب به علی نگاه میکردند ولی او خودش را پشت نقاب آرامش پنهان کرده بود و تمام حواسش را مشغول جواب دادن به پیام هایش نشان میداد.
محمدحسین از سکوت به وجود آمده استفاده کرد و در حالی که سعی میکرد عصبانیتش را نشان دهد تا شاید زبان به کام مبارک بگیرد، حرف عروسی رضا و نرگس را پیش کشید و دیگر تا آخر مجلس اجازه ی صبحت کردن را به او نداد اما آن شب نگاه ناراحت و به غضب نشسته ی علی درس عبرتی برای خانمهای جمع بود.

"إِن کُنتُمْ تَعْقِلُونَ"

تا همین چند مدت پیش دوره افتاده بود و میگفت:

" آقا ما وقتی خودمون دین داریم، پیامبر داریم چرا باید از یه پیامبر عرب تبعیت کنیم؟ من که اصلا اسلام رو قبول ندارم میخوام برم زرتشتی بشم" 

حالا هم میگوید:"اسلام مال ۱۴۰۰ سال پیشه کجا با جامعه ی امروز ما تطابق داره؟ هر چی بدبختیه مال همین دین و اسلامه"

گفتم:"مستر تو خو تا دو روز پیش میخواستی بری زرتشتی بشی که خدا میدونه مال چند میلیارد سال پیش بوده حالا میگی اسلام مال ۱۴۰۰ سال پیشه و کهنه است؟" 

چند دقیقه نگاهم کرد و چیزی نگفت، با خنده و شوخی گفتم" والا اگه از کل دین زرتشت به غیر از یه شعار پندار نیک، کردار نیک،گفتار نیک و یه آرم فربهر چیز دیگه ای بدونی اسمم رو عوض میکنم" !

خندید و آرام آرام با شیب ملایم بحث را به سمت دیگری کشید!


بخدا من خرما نمیخوام:((

الان وضعیت هوای ما در حدیست که اگر یک مرغ ۲ کیلویی را در هوای آزاد بگذارید و نیم ساعت بعد به سراغش بروید هم نیم پز شده است و هم وزنش به ۱ کیلو رسیده است.
شرجی وحشتناک، هوا داغ ؛ فکر کنم همه ی اینها تمرینات قبل از جهنم جهت آمادگی های لازم باشد ، شاید هم یکی از فرشته ها فراموش کرده است در جهنم را ببندند، به هر حال هر چه که هست مثل کوره ی آجرپزی داغ است.
به جان خودم اگر در آخرت عذاب ما و اردبیل ،تبریز و حتی یاسوج یکی باشد من به کل سیستم الهی اعتراض میکنم.
+ این روزها دعاهای من این شکلیست: خدایا پختییییییم خو! خواهشا شعله اش رو کم کن، یه کولر هم بزن برامون بخدا قول میدیم در حق بنده هات جبران کنیم:(
+ +دیروز گفتم خیییلی گرمه گفت خرما پزونه دیگه، گفتم آقا ما اگه خرما نخوایم و هلو بخوایم باید کی رو ببینیم اخه؟؟
شرح تصویری هوای بوشهر :|

جومه زرد جونم گلّه ی تو چنه؟:))

آهنگ گوش کردن یکی از کارهای مورد علاقه ی منه، اما بیشتر آهنگ های آروم و پاپ میشنوم و کمتر تو گوشی من میشه آهنگ شاد و ریتمیک پیدا کرد.
این روزها که مشغول آماده کردن مراسم عقد برادرم هستیم(پنج شنبه) معمولا دو تا آهنگ شاد رو گوش میکنیم.
یکی از این آهنگها رو بشنوید و شاد باشید:)


آهنگ به زبان شیرین لرهای بختیاری است:)

مساحت زیست من

از طرف آقای روزمرگی به چالش مساحت زیست دعوت شدم.

چندین روز فکر کردم که ببینم به جز خانواده چه چیزهایی عضو اصلی مساحت زیستم به حساب میان؛ با وجود این که تو زمان ها و شرایط مختلف مساحت زیست هر کس تغییر میکنه اما بالاخره موفق شدم چند مورد که همیشه ثابت بودن رو پیدا کنم.

شعر(دفتر شعر) ؛ نوشتن(قلم) ؛ موبایل و هندزفی

مزار دو شهید گمنام شهرمون با منظره ی زیبای رو به دریاش که آرامگاه من به حساب میان

+ تمام دنبال کننده های وبم رو به چالش"مساحت زیست"دعوت میکنم:)


هم اکنون به دعاهای شما نیازمندیم

پ ن : نه از یه سال دیگه پشت کنکور میترسم و نه از روزهای پیش رو؛ برعکس تجربه های این یک سال خیلی قوی ترم کرد و خیلی چیزها رو یادم داد اما... تنها استرسم موقعیه که فکر میکنم اگه یه سال دیگه(شاید بشه گفت برای اولین بار به طور جدی)بخوام برای ارزوهام بجنگم تحمل متلک های بقیه چقدر برام سخته؛ دعا کنید رتبه ام حداقل در حد حفظ ابرو بشه:))

پ ن: دعای شما سرمایه ماست(بانک فرشته ایران :)) )


برجک پیرزن

بچه که بودم خانه یمان کوچک تر بود، ۲ اتاق داشت و یک آشپزخانه، یک اتاقش مربوط به پدر و مادر بود و دیگری بچه ها!
 همه تقریبا جای خاص خود را داشتیم؛ سربازی برادرم که تمام شد او هم به جمع افراد اتاق اضافه شد و به طبع فاصله ها کمتر، طوری که اگر قرار بود یک نفر برود دستشویی(گلاب به رویتان) باید مارپله را عملی اجرا میکرد و کم نبود زمان هایی که در تاریکی اتاق صدای آخ یکی و پشت بندش صدای معذرت خواهی دیگری به گوش میرسید‌.
جای برادرم خطرناک ترین جای اتاق یعنی دقیقا روبروی در بود و معمولا صدای آخ هم از همانجا بلند میشد.
روزهای اول فقط به غر و نق میگذشت و چاره ای نداشت جز تحمل، اما خیلی نگذشت که راه حل را پیدا کرد، آن هم چه راه حلی! 
هر شب برایمان قصه میگفت، قصه های سربازی! البته نه به روال همیشگی و ماجرای شیرین کاری سربازها... بلکه قصه ی برجک پیرزن و جن های مخوفش!
به ساعت خاموشی که نزدیک میشدیم او هم سکوت میکرد و مشغول اماده کردن قصه میشد، همزمان با خاموشی چراغ اول صدای قصه گفتن او و بعد صدای التماس ما برای تعریف نکردن سهم قصه ی آن شبمان شروع میشد.
ما التماس میکردیم و او میگفت:"نه امشب با دیشب فرق داره میخوام بگم اصل ماجرای برجک چی بود و بخندین" شروع میکرد و هر چه قصه پیش میرفت نه تنها خبری از خنده نبود بلکه همان قصه ی دیشب بود با کمی صحنه های اکشن تر!
بعد از اتمام قصه و چند دقیقه صدای اعتراض ما، تخت میخوابید و ما تا صبح از جایمان تکان نمی خوردیم که خدایی ناکرده پیرزن برجک به سراغمان نیاید.
بعد از مدت ها که دیگر قصه هایش ته کشیده بود خیالمان را راحت کرد که برجک را انداخته اند و دیگر کسی در آن برجک نگهبانی نمی دهد.
نکته ی جالب آنجاست که همین چند مدت پیش متوجه شدم گویی برجک پیرزن مربوط به یکی از پادگان های استان کردستان بوده اما ... برادر من سرباز پادگان بوشهر بود!!!

از شام بلا باز هم شهید آوردند

ما هم قسم خون شقایق شده ایم ... ما دست به دامان حقایق شده ایم

روزی که به شهر ما شهید آوردند ... والله قسم دوباره عاشق شده ایم

+ نه ملیتش، نه شکل و چهره اش، نه آداب و رسومش؛ هیچ کدام شبیه ما نبود اما ... عشق علی...امان از عشق علی که خط میکشد بر هر تفاوتی.

شهادتت مبارک مَرد!

+ در این گرمای طاقت فرسا تمام شهر آمده بودند؛ امروز باور کردم عشق مرز ندارد.

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan