هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


Z_Score، باران، نیمه‌ی گور به گور و سایر مشتقات.

هوا بارانی‌ست. هر چند دقیقه، از خیابان کنار خوابگاه، صدای خرد شدن استخوانِ قطرات زیر چرخ ماشین‌ها به گوش می‌رسد.در این هوای دل‌گیر که جان می‌دهد برای نشستن پشت پنجره و فنجان چای داغ، من فردا امتحان دارم و سرم گرم فرمول‌های کوواریانس، Z-Score و هموارسازی‌های خسته کننده‌است. دلم به خواندن نمی‌رود اما چاره‌ای نیست.

هوا بارانی‌ست، من دارم درس می‌خوانم اما بین خودمان بماند، وسط این فرمول‌های مسخره جای تو حسابی خالی‌ست. صدای ریزش باران و نور کم‌ جان خورشید از پس ابرهای تیره هوای تو را در سرم زنده می‌کند. کاش بودی تا کوچه به کوچه، کاشی به کاشی بلوارهای شهر را قدم بزنیم. کاش بودی و بدون چتر، فارغ از این سرفه‌های مکرر، زیر درخت‌های کاج مزین شده به باران قدم می‌زدیم، شعر می‌خواندیم و شهر را به تماشای دیوانگی دعوت می‌کردیم. جاده‌های طولانی، بلوارهای بی برگ و بار همگی جان می‌دهند برای هم‌قدم شدن‌های طولانی.

 انصاف نیست که در این هوای شعر زده، هوای آوازه‌خوانی و خندیدن و آش رشته به جای دلی که گرم تو باشد سرم گرم فرمول‌های ریاضی‌ است. انصاف نیست که زندگی در این ساعت‌های تر تا این حد خشک و یخ زده می‌گذرد. 

کاش بودی ... نیستی، بگذریم.

 بسم الله الرحمن الرحیم، طبقه‌بندی یک تکنیک رایج در ... .


برای یکم بهمن‌ ماه، طلوع بیست و پنج سالگی

ربع قرن گذشت. ربع قرن از نفس کشیدن در این هستی فناپذیر، این سیاره‌ی بلازده، این جغرافیای پر مصیبت گذشت.
وقتی به گذشته نگاه می‌کنم اجتماع نقیضین است. طولانی و کش‌دار، کوتاه و زودگذر.
به بعضی روزها، ساعت‌ها و خاطراتش که چشم می‌دوزم آنقدر طولانی و مداوم است که گویی یلداست؛ یلدایی که هرگز به صبح نمی‌رسد. به جمیع این ۲۵ سال که چشم می‌دوزم ولی گویی به چشم بر هم‌زدنی گذشته است، شبیه طفلی نهایتا ۵ ساله که چیزی از زندگی ندیده است.
القصه که زندگی با تمام پستی و بلندی‌ها، گریه‌ها و خنده‌ها، خوشی‌ها و ناخوشی‌ها، حالا رسیده است به کوی ۲۵ سالگی. اینکه چند زمستان دیگر در برگه‌ی زندگی چشم به راهم ایستاده را نمی‌دانم اما آرزو میکنم سپیده‌ی ۲۶ سالگی با طلوع عدالت از مشرق این سرزمین سر بزند.
آرزوی امسالم چیزی فراتر از سال‌های پیش و پیش و پیش‌تر است، به قلم نمی‌آید، شاید هم می‌آید اما اینجا و حالا مجال نوشتنش نیست، مخلصش اما می‌شود همین چند کلمه‌ی کوتاه : «به امید وطنی آباد و آزاد و شاد».

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan