هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


نامه‌ای برای امیر

بادبادک‌باز کوچک، امیر، سلام!

 می‌دانم که وقتی این نامه به دستت برسد دیگر آن بادبادک‌باز کوچک با چُپُن رنگی بر فراز عمارت نیستی، می‌دانم که حتی یادآوری آن خاطرات هم می‌تواند برایت تلخ و آزار دهنده باشد، اما راستش را بخواهی دلیل اصلی مخاطب قرار دادنت همان خاطرات زیبای کودکی و روزهای شاد مردم افغان است!

 قرار بود بنویسم، صبح یک روز که خواب از سرم پریده بود تو به خاطرم هجوم آوردی و تصمیم گرفتم که نامه‌ را به تو بنویسم! راستش روزهاست که تلاش می‌کنم نامه‌ای در خور بنویسم اما افکارم مجال نمی‌دهد و همین چند خط را هم وقتی برایت می‌نویسم که در حیاط نشسته و به آسمان دلگیر پوشیده از ابر که گه‌گاهی قطره‌ای از بغضش بر سرم می‌چکد نگاه می‌کنم.

برایت نامه می‌نویسم چون می‌خواهم بدانی که تا چه اندازه خاطراتِ تو و روزهای قبل از فاجعه‌ی غم انگیزی که بر سر مردمت نازل شد در نگاه و نگرش من به مردم افغانستان، مهاجرت و جنگ موثر بوده است!

میدانی از آن روزی که بادبادک‌باز را به پایان رسانده‌ام احساسم نسبت به همسایه‌های افغانمان تغییر کرده است، احساس می‌کنم که بیش از پیش دوستشان دارم و برایشان احترام مضاعفی قائلم؛ بارها به سرم زده است که کتابت را تهیه کرده، به منزل‌شان بروم و بگویم "بفرمایید این را برای شما خرید‌ه‌ام، فکر می‌کنم بدتان نیاید در یک عصر بهاری نگاهی به آن بیندازید"، دوست دارم بدانند که تو تا چه اندازه می‌توانی مبلّغ خوبی برای فرهنگشان باشی، آنها باید بدانند که دختری در همسایگی‌شان زندگی می‌کند که حالا مدت‌هاست با دیدن خنده‌های کودکانه‌ی کودکانشان به جای جنگ و آوارگی و خون‌ریزی و حماقت به یاد باغِ بابر، مزار شریف زیبا، عمارت‌های بزرگ و رنگی کابل می‌افتد، خصوصا با دیدن آن دخترک ۳_۴ ساله‌ی  مستاجر خانه‌ی صادق با موهای کوتاهِ زرد، چشمان رنگی و لباسِ قرمز افغانیش، و همه‌ی این‌ها به یمن نوشته‌های توست!

امیر عزیز!

نمی‌دانم حال که این نامه به دستت می رسد روزگارت چگونه است؟ هنوز هم به بازار اجناس دست دوم سر میزنی؟ خاطراتت را می‌نویسی؟ حال دوستان افغانت چطور است؟ آه که از این فاصله هم می‌توانم زخم مردم از عرش به فرش آمده‌ای را که به ناحق مجبور به تحمل آوارگی و سختی‌ها هستند را حس کنم! 

با همه‌ی این‌ها می‌دانم که تو از حال امروز مردم و کشور من آگاهی، از روزهایی که بیرق سیاهش را روی زندگی‌مان پهن کرده و انگار قصد بیخیال شدن هم ندارد!

راستی حال پسرِ حسن چطور است؟ متأسفم که اسمش را فراموش کرده‌ام! گفتم حسن، آه آن پسر مهربان هزاره!

 میدانی! سراسر صفحات آن خاطره‌ی تلخ برای حسن اشک ریختم، برای تنهایی و ملال نشسته بر سینه‌اش، و راستش را بخواهی با تمام تلاشی که انجام دادی اما هرگز نتوانستم تو و پدرت را به خاطر جفایی که بر او روا داشتید ببخشم، فکر نمی‌کنم بتوانی انزجار درونیم را هنگام خواندن آن صفحات متصور شوی!

امیر! کاش میشد دنیا را به روزهای سفید بادبادک‌بازی‌هایت، به عیدهای شاد، لباس های رنگی زنان و مردمانتان ، به جشن و پایکوبی برگرداند؛ کاش میشد دنیا را مثل خنده‌های کودکانه‌ات رنگ آمیزی کرد، مثل بادبادک‌های رنگی‌ات، مثل پشمک های روز عید، مثل رنگ عمارت‌ها قبل از آمدن طالبان، مثل شادی مردم وسط کوچه و خیابان؛ اما افسوس که روزها می‌روند و فقط خاطرات از آنها باقی می‌ماند مثل صدای احمد ظاهر که هنوز در خاطرات باقی مانده!

قرار بود نامه بنویسم که خستگی و تلخی این روزها را از یادمان ببرد اما گویا نامه دارد رفته رفته تلخ‌تر می‌شود، بهتر است نامه را به اتمام برسانم، لطفاً اگر این نوشته به دستت رسید به دختر آن سرهنگ بازنشسته سلام برسان، روی ماه پسر حسن را ببوس و بگو که پدرش در ذهن همه ما انسانی نجیب و مهربان بود، اگر احیاناً دوباره قدم در افغانستان زیبا نهادی به جای من به کبوترهای شاه دو شمشیره دانه بده و بادبادک قرمزی را در آسمان هرات رها کن!

امضا : فرشته

16 مارس 2020


+ ممنونم از مستور و نسرین عزیز بابت دعوتشون :)

++ من هم دعوت می‌کنم از گلاویژ عزیز و آقا احسان و روزها برای شرکت در چالش آقاگل :)

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan