سه شنبه ۱۲ آذر ۹۸
وقتی که تحویلش گرفتم آقای فروشنده گفت "خب به جمع عینکیها خوش اومدی"!
در آینه به چشمهایم نگاه کردم، قرمز شده بود؛ شیشهی مستطیلی عینک دورش را حصار کشیده و گویی سعی میکرد خستگیاش را پنهان کند.
حالا بهتر میفهمیدم که چرا عاشق شب و تنهاییام، عاشق تاریکی شبهای بلند و نشستن در عصرهای تاریک و روشن اتاق!
نور! من از نوری که اطرافم را روشن میکرد بیزار بودم؛ من از نور به تاریکی اتاق پناه میبردم، شبیه انسانی که از تنهایی به آغوش هر اهل و نااهلی پناه میبرد!
به شیشهی عینک دقیقتر شدم، در ذهنم گذشت " کاش میشد به جای شفاف شدن تاریها، زشتیهای دنیا محو میشد!" اما حیف که عینکها معجزه نمیکنند، پیامبری با معجزهی عینک مبعوث نمیشود و هیچ کجای تاریخ نمینویسند در فلان سال یک عینک جادویی توانست جنگ، فساد، ظلم ، خیانت یا ... را ناپدید کند!
از اینها گذشته کاش یک روز هم عینکی بسازند که بتوان با آن کسانی که نمیخواهی را نبینی، زشتیها را نبینی، پلیدیها و خستگیها را نبینی، حتی تاریکیها را هم نبینی...
کاش روزی عینکی بسازند که با آن نبینی ...!
+ زینپس یک عدد فرشتهی عینکی هستم :)