هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


1400

زل زده بودم به صفحه‌ی لپ‌تاپ و مثلا آمار می‌خواندم اما ذهنم در حوالی روزهای گذشته پرسه می‌زد، هر چند دقیقه یکبار چشم‌هایم را روی هم فشار می‌دادم تا ذهنم را روی مانیتور متمرکز کنم اما ... دریغ!
صدای چت تلگرامم بلند شد، استاد امتحان فردا را به هفته‌ی بعد موکول کرده بود. سعی کردم کمی ادامه دهم تا از بار هفته‌ی بعد کم شود اما نشد.
نشستم به فکر کردن، تلاش کردم ذهنم را از پستی و بلندی‌ها و افکاری که حتی در خواب هم دست از سرم بر نمی‌دارند دور کنم.
به 1400 فکر کردم، به تحویل سال و به آغاز بهاری که نمیدانم اسمش را می‌توان خوب گذاشت یا بد ولی هر چه هست انگار مقداری با سال‌های قبل‌ترش تفاوت دارد.
تصمیم دارم امسال دنبال یادگیری یک حرفه‌ باشم، هنوز نمیدانم دقیقا کدام حرفه (یعنی یک چیزهایی میدانم و یک تصمیم‌هایی در سرم می‌لولد اما تا وقتی به مرحله‌ی عمل نرسیده است و نمیدانم که می‌توانم شاخش را بشکنم یا نه همان نمی‌دانم واژه‌ی بهتری است) اما هر چه که باشد دلم می‌خواهد حرکت جدیدی را، نهال امیدی را، در دلم بکارم.
فروردین 1400 مثل خیلی از روزها و ماه‌ها و ساعت‌های دیگر با بغض و غصه گره خورد، شادی هم داشت البته اما خب ... بگذریم.
داشتم از تصمیماتم می‌گفتم، دلم می‌خواهد کمی از این افسردگی وحشت‌ناکی که بیخ زندگیم را گرفته فاصله بگیرم، کمی راحت‌تر و بهتر نفس بکشم، خلاصه بگویم : کمی زندگی کنم.
الان که دارم تایپ می‌کنم کسی کنارم نیست، درِ هال باز مانده و نسیم خنک بهاری در اتاق‌های خانه می‌پیچد، شاید برای همین است که دلم تصمیمات تازه و امیدهای نو می‌خواهد؛ کمی بعد اگر خلوت اتاق بهم بخورد، هوا گرم شود و مجدد آوار زندگی روی سرم بریزد کاخ آرزوها و تصمیماتم هم فرو می‌ریزد.
چیزی که مرا از خودم دور و خسته می‌کند همین تصمیمات لحظه‌ای و عمل نکردن‌هاست، همین رها کردن‌ها و نیمه ماندن‌ها!
 دلم تصمیمات مصمم  و عمل کردن می‌خواهد، رسیدن و موفقیت و طعم خوش پیشرفت، پیروزی، رهایی، استقلال و ...
البته تصور نکنید آدمی ضعیف الاراده و ناتوان پشت این خطوط نشسته است، نه! در نرسیدن‌ها و رها کردن‌های آدم‌ها غیر از تنبلی هزار علل دیگر هم دخیل است که راستش را بخواهید میلی به نوشتن از آنها ندارم.
القصه که دلم می‌خواهد 1400 طعم تلاش و رسیدن و تجربه‌های دلنشین بدهد، پر باشد از آخیش‌های از ته دل و نفس‌های راحت!
 دلم می‌خواهد 1400 از حجم این غصه‌هایی که همیشه بغض می‌شود و می‌نشیند روی سیبک گلویم کم کند، در عوض به پشته‌ی شادی و امیدم حجم زیادی را بیافزاید.

برای هزار و چهارصدتان دعا می‌کنم، برای هزار و چهارصدم دعا کنید.

+ دلم برای اینجا و نوشتن، و کلا نوشتن تنگ شده است، می‌خواهم 1400 سال نوشتن‌های بیشتر هم باشد، برای همین صفحه را باز کردن، بدون فکر کردن به موضوعی خاص نوشتم، از همین حالا، همین‌هایی که در سرم رژه می‌روند، زین پس می‌خواهم از این خالی کردن‌های ذهن هم بیشتر داشته باشم، همین :)



نامه‌های پنج‌شنبه [۲۱]

معشوق پاییزی من، سلام!
در ابتدای نامه‌ام، آغاز بهار، فصل شکفتن و سبز شدن را به شکوفه‌ی چشمانت شادباش می‌گویم.
حالت چطور است؟ بهار به باغ مادربزرگت رسیده؟ شاه‌توت‌ها سرخ شده‌‌اند؟ حال باغچه‌ی پشت خانه چطور است؟ هنوز هم میان درختان پرسه می‌زنی تا هوای بهار را در ریه‌هایت حس کنی؟!

عزیزم!
دلم برای بهارهای ایران عجیب تنگ است، برای بوی بهارنارنج و گل‌های همیشه بهار، برای طراوت عید و سفره‌های رنگی نوروز، بازیگوشی ماهی‌گلی‌های توی تنگ و عطر سنبل، بوی اسپند و سبزی‌پلو‌های مادر، دعای تحویل سال و حول حالنا‌های زیر لب، دلم برای بهارهای ایران، برای بوی اسکناس‌های تانخورده و بوسه‌های وسط پیشانی؛ از همه بیشتر برای لبخندهای کنار هفت‌سین، بهار پاشیده در چهره‌ات، نگاه‌های خیره و تبریک‌های محجوبانه‌ی سال تحویلت، تنگ شده است.

عزیزِ جانم!
بهار به کوچه‌های اینجا هم رسیده، برگ‌های تازه جوانه زده‌ و گنجشک‌ها آواز بهاری سر داده‌اند، برف‌های قله کم‌کم ذوب می‌شوند و طنین رودخانه در شهر می‌پیچد، بهار از پشت پرچین به گل‌های حاشیه‌ی باغ هم سرک کشیده است.
 من اما شبیه آن نهال جا مانده‌ام، همان که زمستان چشم‌هایش را بست و فراموش کرد که بهاری هم در راه است؛ همان که از قافله عقب مانده، زمستان در دلش ته‌نشین شده و برگ و برش را به تاراج برده است.

مهربان محبوبم!
تو اما همیشه بهار بمان، نگذار لبخندهایت را پاییز به یغما ببرد و عطر گیلاس موهایت اسیر یورش زمستان شود.
 بهار بمان عزیزم! بهار با تو زیبا می‌شود.

 سال نو مبارک عزیزِ پاییزیِ همیشه بهارم!

+ آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
وای از آن سال که بی یار بهارش برسد!

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan