هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


لزوم یافتن تفریح و شادی

پنج‌شنبه‌ها را دوست دارم. آخرین روز کاری هفته است و نوید جمعه‌ای با یک ساعت خواب بیشتر را می‌دهد. علاوه‌بر این خیابان دائما شلوغ محل کارم نیز، به دلیل تعطیلی ادارات، خلوت است، حتی مغازه‌های اطراف هم کمی زودتر از روزهای معمول کرکره‌ها را پایین می‌کشند.

این خلوت و آرامش پنج‌شنبه را دوست دارم، می‌توانم به‌دور از نگاه مغازه‌های روبرو خمیازه‌‎های کش‎دار بکشم، بخاطر سکانس یک سریال از ته دل بخندم یا حتی چشم‌هایم را بسته و احیانا چرتکی بروم، البته که چیز بعیدی است ولی خب به هر حال احتمالات را نباید نادیده گرفت.

اما به جمعه‌ها احساس خاصی ندارم، روز تعطیل است و تا چشم برهم بزنی غروب دلگیر و محزونش از راه رسیده است. طول روز اغلب با انجام کارهای عقب افتاده، شستن لباس‌ها، پخت غذا، گاهی مهمان‌داری و ... می‏‏‎‌گذرد. هر بار غروب که از راه می‌رسد آه از نهادم بلند می‌‎شود؛ جمعه رفته و خستگی یک هفته‌ی کاری همچنان باقی مانده است. گاهی فکر می‌‎کنم ارزش آن همه انتظار و چشم به‌‎راهی را ندارد، شبیه آن مهمان‌ افاده‌ای که دیر می‌آید و زود هم می‌رود.

تراپیستم می‌‎گوید بخشی از ریشه‌ی خستگی و بریدگی‌‎ات از همه چیز همین است. روحت ورودی ندارد و تا وقتی ورودی نیست چطور توقع خروجی‌های چشمگیر داری؟ تفریح نداری، شنبه تا پنج‌شنبه کار، جمعه زندگی مسخره‌ی خانه و کارهای روتین یک زن خانه‌دار، تفریحش کجاست؟ نقطه‌‎‌ی امیدبخشی که به انتظارش طول هفته را سپری کنی کجاست؟ هیچ کجا!

در طول هفته گاهی فیلم می‌بینم، فضای مجازی را شخم می‌زنم، کتاب می‌خوانم. همه‌ی این‌ها خوب است اما یک تفریح انرژی‌بخش نیست. چیزی که خستگی را از تنم بشوید و ببرد نیست. همیشه خسته و کسل و بی‌جانم. خوشی را فراموش کرده‌ام، انگار چگونگی خوشحالی و تفریح را از یاد برده‌ام. مرخصی نسبتا زیاد و وقت نسبتا آزادم تعطیلات نوروزی بود که از همان اول با ورود ماه رمضان ناک اوت شد.تمام 7_8‌ روزش شبیه یک جمعه‌ی کش‌دار البته با چاشنی فراوان عصبانیت، غم و حرص و جوش گذشت. خلاصه یک جور به یاد ماندنی و خاصی گند بود، از آن گندهایی که گویا قرار است تا مدت‌ها اثراتش را روی زندگی‌ام تحمل کنم.

بگذریم، داشتم چه می‎گفتم؟ آهان خروجی بدون ورودی.

بله، الحمدالله تا چشم کار می‌‎کند نه ورودی امیدبخشی دارم و نه خروجی خاصی. شبیه اقتصاد ایران شده‌ام، رکود خالص، در آستانه‌ی فروپاشی.

چشم تیزکرده‌ام برای ماه محرم، دوست دارم یک هفته‌ای مهمان امام‌ رضا باشم و سری به دوستانم بزنم. دلتنگم برای آن فضای دوستانه، قهقهه‌های از ته‌دل، بیرون رفتن‌های چند نفره، پانتومیم‌ و جاسوس دست جمعی. انگار که سال‌ها از آن تایم طلایی گذشته باشد، انگار که امید تجربه‌ی دوباره یا مشابه‌اش سوخته و فقط حسرت از کف رفتنش برایم باقی مانده است. هوووف، زندگی. عجب جاندار عجیب و غریبی است این زندگی.

+ عمیقا دلم یک اکیپ پایه و خوب شبیه اکیپ دانشگاه می‌خواهد. جمعی کوچک پایه‌ی تفریح و لذت. حیف، حیف که تا چشم کار می‌کند برهوت است.

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan