هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


نامه‌های پنج‌شنبه [۱۰]

حالم حالِ آن برگِ زردِ در آستانه‌ی سقوط است که بر بلندترین شاخه‌ی افرا نشسته؛ پر از افسوس روزهای رفته و فصل‌هایی که بی‌رنگ و تار گذشت ...
و اینک پاییز و روزهای خزان زده، ایستاده بر لبه‌ی پرت‌گاه ، پر از فریاد رفتن ... پر از فریاد مرگ!

+ ای آنکه مرا برده‌ای از یاد کجایی؟ ... بیگانه‌ شدی، دست مریزاد، کجایی؟

بارالها جرات ما را سر و سامان بده

این شب‌ها و روزهایی که خیلی وقت نیست از خانواده فاصله گرفتم و زیاد دلتنگ می‌شم همش چیزهایی رو به خودم یادآوری می‌کنم که از قبل برای تحمل این شرایط آماده کرده بودم.
یکی از چیزهایی که بهم کمک می‌کنه آهنگی که بخاطر چند بیت خاصش تقریبا هر شب می‌شنومش، امیدوارم تهش هم راهم همین‌ قدر روشن باشه :)

کِی به اندک بادی اقیانوس لرزان می‌شود؟
کوه کِی با یک خراش ساده ویران می‌شود؟
عاشق رفتن کِی از رفتن پشیمان می‌شود؟



نامه‌ای به گذشته

بسم الله الرحمن الرحیم

فرشته جان، سلام!

می‌دانم که هرگز این نامه به دستت نخواهد رسید و گذشته را نمی‌توان تغییر داد اما بگذار چند کلامی با تو صحبت کنم شاید که التیامی باشد برای امروز!

خوب می‌دانم که این روزها چندان برای تو آرام نیست، خسته‌ای و آرزوهای بسیاری در سرت پرواز می‌کند اما عزیزم، بدان که باید صبورتر باشی که روزهای سخت و طاقت‌ فرسایی منتظرت هستند، روزهایی که خراش‌هایش را تا سال‌ها بعد بر روحت حس خواهی کرد.

کاش می‌توانستم بغلت کرده، دستانت را در دست بگیرم و برای روزهای نیامده دلداری‌ات بدهم ، در گوشت زمزمه کنم که صبورتر باش، خیلی صبورتر، روزهایت سخت اما به سرعت خواهد گذشت و در یکی از روزهای پاییز ۹۸ برای تمام تصمیمات اشتباه، حرف‌هایی زده و نزده، بداخلاقی‌ها و حتی تلاش‌های نکرده افسوس خواهی خورد، هر چند که هیچ‌کس جز من و خدا نمی‌تواند تو را به خوبی درک کند اما ... .

اگر به صورت محالی در سال انتخاب رشته نامه‌ام به دستت رسید خواهش می‌کنم که ترس‌هایت را کنار بگذار، جسورتر باش و ادبیات را انتخاب کن که سال‌ها بعد با حسرت از آن یاد خواهی کرد، اگر نشد حداقل لطفا در دومین سال کنکور به‌جای تجربی و رویای پزشک شدنی که از آن تو نیست ریاضی را انتخاب کن! باز هم متاسفم که نمی‌توانم برگردم و همه‌ی این‌ها را به تو بگویم! می‌دانم بارها می‌شکنی ، خسته می‌شوی اما از پا نمی‌افتی، خودت را باور کن!

راستی سال‌های دبیرستان را غنیمت شمار که روزهای خوب چون باد می‌گذرند و بعدها عمیقا دلت برای دوستانت و فضای کلاس تنگ خواهد شد.

فرشته! لطفا مهم‌ترین توصیه‌ام را جدی بگیر! 

دستان خدایت را محکم بگیر و به او اعتماد کن، رهایش نکن که بدترین ضربه‌ها و ناراحتی‌ها را زمانی تحمل خواهی کرد که در شلوغی آدم‌ها دستان خدا را رها کرده و گمان کردی که او هم تو را به دست فراموشی سپرده و یا قصد ازارت را دارد، چند سال زمان می‌برد تا دوباره خودت را در آغوشش حس کنی و حال دلت بهتر شود اما ... کاش می‌توانستم چون قاصدکی با خبرهای آینده به سراغت بیایم، افسوسم از ناممکن بودن این آرزوها دقیقا به اندازه‌ی افسوسم از ندانستن آینده‌ی این روزهاست.

دختر جان! بخند، بیشتر بخند و سعی کن لبخند را بهتر از پیش یاد بگیری اما نگذار از خنده‌هایت سوء استفاده کنند یا بخاطر دلخوری‌هایی که پشت لبخندت پنهان میکنی به راحتی آزرده‌ات کرده و تو را جدی نگیرند، نگذار که آدم‌ها مهربانی‌‌ و دلسوزیت را به چیزهای دیگری تعبیر کرده و آزرده خاطرت کنند، یاد بگیر که محبت گوهری گران بهاست و نباید به لجن بعضی‌ها آغشته شود.

مراقب خودت باش

دوستت، فرشته ۲۲ ساله‌ی امروز

+ ممنونم از جناب یک مسلمان و نسرین عزیز بابت دعوتشون :)

من شخص خاصی رو اسم نمی‌برم، به جاش هر کسی که این پست رو میخونه از طرف خودم دعوت میکنم :)

++ فرشته‌ی چند روز پیش هم اینجا به یاد همتون بود :)


بالاخره یار پسندید مرا

گناوه_ شیراز _مشهد_ شهر دانشگاه_ مشهد_ شیراز_ گناوه ... ایوان نجف عجب صفایی دارد ، کربلا عرش خدا رو زمینه ... حسین! آخ از حسین ... گناوه_ شیراز_ مشهد_ شهر دانشگاه!


یکی ، دوتا راه رو امتحان کرده بودم، چند سال پیش،  ولی درست نشد، گفتم به دلم افتاده برم کربلا حاجت می‌گیرم، گفتم باید پیاده برم، اربعین، میدونم برم حاجت می‌گیرم، نشد، می‌خواستم تنها برم نذاشتن، کوتاه نیومدم، نرفتم، سال بعد کوتاه اومدم، گفتم باشه باهام بیان، پاسپورت دیر رسید، سال بعد گفتم میخوام برم گفتن پیاده نمی‌تونیم باید با ماشین بریم ، یه چیزهای دیگه هم گفتن، گفتم نمیام، سال بعدش هم نرفتم، گفتم باید پیاده برم، باید اولین سفرم رو پیاده برم،اصلا حسین من خواستم بیام تو نذار، نطلب تا وقتی که دوتا شرطش جور باشه.


 امسال اسمم رو بدون اینکه بهم بگن نوشتن، همه‌ی کارها رو کردن و وقتی بهم گفتن که نه راه پس داشتم و نه راه پیش! بغضم گرفته بود، پیاده نبود، تنها هم نبودم، حتی شرط سوم هم نداشت ولی قبول کردم، حالا دیگه خودمم دلم میخواد برم.


خانم همسایه‌ هر سال خونه‌شون روضه داره؛ یکی دیگه از همسایه‌ها مادرم رو اونجا دیده و بهش گفته خواب دیدم؛ خواب دیدم یه جمعیت زیادی دارن میرن خونه‌تون، منم رفتم، دم در یکی گفته امام حسین کوچیکه‌شون رو شفا داده! اون یکی گفته بزرگشون رو هم شفا داده!


معلوم نیست کربلام جور بشه، شاید با کارهای دانشگاه تداخل پیدا کنه ولی من میگم درستش میکنه؛ نکرد هم نکرد ، مهم یه چیزه، حسین شفام داده! ... 

+ بخدا شفام داده؛ همین الان هم شفام داده، بعد چندسال حسش می‌کنم... 

++ شاید بعدا بیام و بهتر بنویسم، از همه‌ی این روزهایی که گذشته؛ از قبل و بعدش ، از همه چیز! از چیزهایی که دل و ذهنم رو خورده این‌روزها! از چیزهایی که به هیچ‌کس نگفتم، نشد که بگم‌...


نامه‌های پنج‌شنبه [۹]

معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را می‌خوانی اولین پنج‌شنبه‌ی پاییزِ امسال از راه رسیده و نسیم ملایم و سرد پاییزی از لابه‌لای برگ‌های زرد صنوبر وزیدن گرفته است، نسیم ساقه‌های ترد و عریان علف‌های وحشی حاشیه‌ی دریاچه را به لرز وا می‌دارد و پرستوهای مهاجر را وادار به سفری دور و دراز می‌کند!
من اما اینجا، دلتنگ و بی‌قرار به سبزی بی‌جان برگ‌ها چشم دوخته و منتظر گام‌های محکم پاییزم، منتظر خیابان سراسر زرد و موسیقی آرام و حزن‌انگیز درختان!
دیروز تمام مسیر منتهی به دریاچه را قدم زدم، از سکوت دلچسب جنگل گذشتم و چند قدمی به گفت‌و‌گوی شاد بچه‌های مدرسه گوش سپردم، خنده‌های کودکانه‌یشان انگار در نشاطِ گم‌ شده‌ام نفسی تازه می‌دمید، حتی شاید اگر تنها بودم دلم می‌خواست ساعتی را همراه‌شان سپری کنم اما خاطرت لحظه‌ای مرا رها نکرد! تو در روح و جان من آمیخته‌ای و حاشا اگر دمی را بی‌تو نفس کشیده‌ باشم!
محبوب من!
پاییز برای من غلیان زندگی‌ست، انگار فصل میلادت حیات دوباره‌ی خاطره‌هاست؛ کنار هر درخت و با ریزش هر برگ گویی هزاران خاطره در من زنده می‌شود، برگ به برگ و فصل به فصل خنده‌هایت جان می‌گیرد، انعکاس صدای شکستن برگ‌ها در سکوت جنگل پیچش نفس‌های تو در گوش من است ... 
افسوس که نیستی و من هر سال ورق‌های کهنه‌ی دفترچه‌ی قدیمی پاییزم را ورق می‌زنم؛ خط به خط هرم گرم نفس‌هایت را در بین برگ‌هایش از برم ، خط به خط قهقهه‌های‌ مردانه‌ات در گوشم چون ناقوس کلیسایی دور به گوش می‌رسد، خط به خط عطر چای عصرانه‌ات را بو می‌کشم ...من، خط به خط در لابه‌لای ورق‌های پاییز با تو از نو زاده می‌شوم ...
معشوق من! تو کجایی؟ عطر خاطرات پاییزی‌ات کلبه‌ را دیوانه کرده؛ سر برگشتن نداری؟!

+ هر زمان از عشق پرسیدند، گفتم آه، عشق ... خاطرات بی‌شماری پشت این افسوس بود!

پاییز اومده!

آمدی؟ وه که چه مشتاق و پریشان بودم ...

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan