هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


برای ماندن از این روزها (۱)

یک چیزی درونم شکسته است، چیزی که بند زدنش انگار از توانم خارج است.
خسته نشسته‌ام در گوشه‌ای و زل زده‌ام به خودم، به خودی که هیچ‌گاه زخم‌هایش را تا این حد عریان ندیده بودم.
روح خسته‌ام توی ذوق می‌زند، انگار کشش هیچ‌چیز را ندارد، دلش می‌خواهد نقطه بگذارد انتهای همه چیز و بعد در گوشه‌ای تک و تنها لم بدهد. به هیچ‌چیز و هیچ‌کس فکر نکند، مردن گوشه‌ی رینگ، پایان جالبی‌ست.
دیشب پرسیدم «تا حالا ته خط رو دیدی؟»، دیده بود، زیاد دیده بود. پرسیدم «به آخر خط که رسیدی چکار کردی؟»، گفت چشم‌هایم را بستم و ادامه دادم، چاره‌ای نداشتم.
از پاسخش خوشم آمد، امیدوار و خوشحال کننده بود. مقایسه‌اش کردم با خودم، با چشم‌های باز ایستادم و مردنم را نظاره کردم. شکستم و افتادم و تنها بودم.
گفته بود یکی‌ از بحران‌هایش کنکور بود، ماه آخر کنکور خواهرش از تهران رها کرده بود و برگشته بود که تنها نباشد، مقایسه کردم، تنها بودم، تک و تنها در کشاکش بلا سوختم و نظاره کردم.
دلم میخواست می‌نوشتم «پسرک! ته خط برای من و تو خیلی متفاوت است، من هر شب، هر ثانیه، هر لحظه، به مرگ فکر کردم. میدانی صبح از خواب بیدار شوی و بگویی «خدایا ازت متنفرم که بازم یه صبح دیگه رو می‌بینم» یعنی چه؟ میدانی تایمر ساعت را تنظیم‌ کردن به این امید که صبح فردا آن تایمر را نشنونی و نشانه‌ی پایان باشد یعنی چه؟ میدانی هرگاه صدای منحوس آن تایمر را شنیدم باز هم شکستم؟ برایت مینویسم خسته‌ام اما چیزی درونم می‌گوید که هیچ توصیفی از خستگی‌ام نداری، میدانی وسط خیابان ایستادن، مکث کردن و به این فکر کردن که اگر تکان نخوردم احتمالا همه چیز تمام می‌شود، و آخ چه نفس راحتی، یعنی چه؟».
بعد به مامان فکر کرده بودم، به خواهر و برادرهایم، من حتی ادامه دادنم هم بخاطر خودم نبود. همانطور که حالا، وسط این رابطه، دل‌نگرانی برای تو هزار برابر از خودم بیشتر است. می‌بینی؟ یاد نگرفته‌ام نگران خودم باشم، کوچیک‌ترین چیزها را زیاده‌خواهی و خودخواهی می‌بینم. به تو‌ نگاه میکنم، تو هم نگرانی اما خودخواه‌تر از منی. خودخواهیت را دوست دارم. وقتی برایت مینویسم که وقتی حالت بد است حالم بد می‌شود چون احساس میکنم عامل این حال منم و نمیخواهم باشم، برایم می‌نویسی حرف میزنیم درست می‌شود، اشکال ندارد و حتی خیالم را راحت نمی‌کنی که برای حق طبیعی‌ام آزارت نمی‌دهم، یا حق‌هایم حق مسلمم هستند، وقتی گریه میکنم که نمیخواهم باب آزار کسی باشم، تازه می‌فهمم «فرشته مرده است»، وقتی خواهرم گفت «داری اذیتش میکنی، میشینی باهاش حرف میزنی، پسر مردم وابسته‌ات میشه، اون تو رو میخواد، ولی تو میگی نمیدونی میخوایش یا نه، بهش ضربه میزنی، آهش دامنت رو میگیره»، فهمیدم فرشته مرده است. این وسط کسی نگران فرشته‌ای که هزار پاره شده نیست، فرشته‌ای که حالا مثل دختر بچه‌های کوچک یک گوشه گریه میکند اما نه از ترس خراب شدن زندگی خودش، از ترس رنجاندن بقیه، حالا فهمیده‌ام که من برای خودم هم اولویت زندگی‌ام نیستم.
این پاره‌ گوشت بی‌جان که از «من» ساخته شده، که می‌ترسد، که دارد میمیرد، دارد جان می‌دهد، تنها رویایش رفتن و رفتن و رفتن است، همین جسم خسته‌ی ترک خورده، جان ادامه دادن ندارد.
دلم میخواست خیلی دوستم داشته باشد، خیلی بیش از این، زیاده‌خواهیست؟ کجای دنیا ترک برمیدارد اگر بخواهم این دوست داشتنی که حس میکنم کم است، زیاد بود؟ خیلی زیاد. دلم می‌خواست یک نفر به ازای تمام دردی که توی سینه‌ام پیچید و‌ شکست بغلم کند، دوستم داشته باشد، که قلب سخت شده‌ام را نرم و گرم کند اما ... حالا که داشتم به دوست داشتنت امیدوار می‌شدم حس می‌کنم سرد شده‌ای، بروز نمی‌دهی، مثلا میخواهی به روی خودت نیاوری ولی من حسش میکنم. کاش آنقدر رو داشتم که میگفتم «تو که نمیتونی دخترک بی‌حوصله و خسته‌ای که دائم نگران رنجش و زخم نزدن به توست را آنقدر که میگویی دوست داشته باشی، تو که حالا وسط این حال بدش سرد شده‌ای، چطور میخواهی یاور روزهای ته‌خط رسیده‌اش باشی؟ولی هیچ جای دنیا احتمالا کسی را پیدا نمیکنی که بیش از خودش نگران تو باشد، کسی که زخم‌های تو را حس کرده و قلبش تیر کشیده باشد، کسی که زخم‌های مشترک‌تان را محترم میشمارد، اگر کسی تا این حد نگران من بود و عیانش میکرد، احتمالا هیچ‌وقت رهایش نمی‌کردم، البته این‌ها به معنای انکار خوبی تو نیست».
نمیدانم، اینکه چه میشود و به کجا می‌رسیم را نمیدانم اما میتوانم با صداقت تمام بگویم که این پسرک مهربان و عزیز چقدر برایم محترم و مهم است، که چقدر خوب بودنش را دوست دارم، حتی اگر ادامه دادن تقدیر ما نباشد، این پسرک آنقدر خوب و مهربان است که مطمئنم هر کسی کنارش بایستد تمام تلاشش را می‌کند تا خوشبختی را حس کند.

از این روزهای دخترک به قول تو «گیج گیجوی من»

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan