هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


قاب دلخواه خانه‌ی من

این فقط بخش کوچکی از باغچه‌ی مادر است، باغچه‌ای که زمستان گوجه‌ها و حالا هم چند وقتی‌ست که سبزی‌ها مهمانش شده‌اند. سال‌ها پیش هم مأمن نارنج قد بلندم بود!

پشتِ سرم شاه‌توتی‌ غمین نشسته، تنهایی بی بار و برش کرده، رفیق پیرش را دست بی‌رحم ارّ‌ه‌ها قطع کردند. 

و این سنگ‌ریزه‌ها و فرورفتگی‌ها حاصل آمد و رفت بوته‌ها و نهال‌هایی‌ است که نتوانستند ساکن دائمی خاک باشند.

+ این چالش رو بِلاگِردون شروع کرده و من هم به رسم چالش دعوت می‌کنم از ۲۲ فوریه‌ی عزیز ، آقا میثم روزها ، واران عزیز ، صنمای مهربان و اقا احسان طاق فیروزه :)



بدون شرح

در آشپزخانه مشغول شستن سبزی‌ها بودم که در اخبار ساعت ۱۴ خبری در مورد هم‌سان‌سازی حقوق بازنشستگان پخش شد [لینک] و مسئول مربوطه خبر از افزایش حقوق بازنشستگان داد. بدین صورت که بازنشسته‌ای با سابقه‌ی فرضاً ۳۵ سال که تا دیروز ۱ میلیون و ۶۰۰ هزار تومان حقوق می‌گرفت از مهرماه این مقدار به ۳ میلیون تومان خواهد رسید.
بعد از شنیدن خبر تنها چیزی که در ذهنم رژه می‌رفت مصاحبه‌ای بود با یکی از مسئولین که حدود ۲_۳ سال پیش از رسانه‌ی ملی پخش شد.
در خلال مصاحبه از آقای مسئول میزان حقوقش پرسیده شد، با کمی مِن مِن و لبخند گفتند "حدود ۸_۹ میلیون" ، در ادامه مجری پرسید " این مقدار کفاف زندگیتان را می‌دهد؟ [نقل به مضمون]" ایشان با خنده و حجب و حیا پاسخ دادند "اِی، به هر حال می‌گذرونیم دیگه [نقل به مضمون]"!

+ در ادامه‌ی مصاحبه صحبت‌هایی هم در مورد ناراحتی همسرشان و برهم خوردن نظم و برنامه‌ی زندگی در هنگام کسری حقوق یا تاخیر در پرداخت‌ها داشتند.

آبادی‌های ویرانه

چیزی درونم شبیه سبدی پر از کاسه‌های چینی شکست، با صدایی مهیب که از خواب غفلت بیدارم کرد.
 صدا،صدای شکستن بت‌های درونم بود، صدای شکستن بت‌‌ِ آدم‌هایی که برای خودم ساخته بودم، بت طلایی کسانی که فکر می‌کردم بی‌عیب و نقص‌‌ترین انسان‌های جهانند، آدم‌هایی که انگار داشتند به حد پرستش در ذهنم بزرگ می‌شدند، بزرگ‌ و بزرگ‌تر!
اولین بت زمانی شکست که فهمیدم آن اسطوره‌ی بی‌بدیلم، آن‌که درایت، اخلاق و منشش را همیشه تحسین می‌کنم، آن‌‌که گمان می‌کردم الهه‌ی خوبی‌ست و هیچ نقصی ندارد، تنبل است، از آن تنبلی‌هایی که گاهی توی ذوقم می‌زنند. وقتی انگشت تعجب به دندان گرفته بودم حس کردم چیزی درونم با شدت فرو ریخت.
دومی را یادم نیست چه زمانی شکست، فکر می‌کنم در اثر گذر زمان و تغییرات خودم و آدم‌های جهان پیرامونم بود. حالا به جایی رسیده‌ام که خودم خرده می‌گیرم :《حساس است، سیاه‌نمایی دارد، گاهی وقت نشناس است و از همه مهم‌تر تصور خود علامه‌پنداری دارد》همان صفتی که سخت از آن بیزارم! 
فهمیدنش شاید زمان زیادی برد اما خب، دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است! 
سومی اما کمی فاصله‌اش بیشتر بود،‌ بیشتر از دور تماشاگرش بودم، از دور می‌دیدم که چقدر دلم می‌خواهد شبیه او باشم؛ همه چیز دان، با اخلاق، مودب، موفق و ... اما وقتی که کمی نزدیک‌تر شدم، وقتی برای اولین بار با ذوق و شوقی کودکانه مخاطب قرارش دادم و پاسخ شبیه تصورم نبود، وقتی تصویر ذهنی ایده‌آلم را از نزدیک تماشا کردم و ایده‌آل نبود، یا لااقل با ایده‌آل من فرسنگ‌ها فاصله داشت، مثل آوارِ به جا مانده از زلزله‌ای شدید در روستایی خشتی، همه چیز در نگاهم خرد شد!
حالا که مدت‌ها از شکستن تندیس‌های درونم می‌گذرد حس می‌کنم از سایر چیزهایی که ستایش‌شان می‌کردم هم فاصله گرفته‌ام، انگار ذهنم در برخوردها محتاط‌تر شده و بی‌هوا گارد می‌گیرد "از کجا معلوم اینم مثل اون‌ها نباشه؟" و بخش عاقل‌تر درونم بانگ می‌دهد "هیچ آدمی بی‌عیب و نقص نیست"!
 بخش بزرگ‌نمایی ذهنم از آدم‌ها دورتر شده، ملاک‌هایش هر روز سخت‌تر می‌شود، بر سرم تشر می‌زند که صفت خداگونه‌ای در هیچ‌کدامشان نیست، انسانند و با ممارست به آنچه دارند رسیده‌اند. مثل قبل اسطوره‌‌سازی نمی‌کند، بتی هم اگر ناخواسته ساخته شود جنسش ضعیف است و سست پایه! موسای عقلم بالغ‌تر شده و به تقه‌ای سامری‌ها را می‌شکند و هر بار صدای شکستنش چیزی را در درونم آباد می‌کند، چیزی شبیه رهایی.

شاید دومی ...

دستم سوخته بود؛ تکه‌ای یخ را که روی سوختگی گذاشتم آه و ناله‌ام خانه را پر کرد، تمامِ جانم آتش گرفت، انگار نه انگار که وسعت سوختگی به اندازه‌ی سکه‌ی کوچک ۵ تومانی بود، تنم گُر گرفته بود و شعله می‌کشید، اما کمی که گذشت تحمل درد آسان‌تر شد؛ نمیدانم درد کم‌تر شده بود یا تحمل من بیشتر، اما هر چه که بود آن آه و ناله‌ی سابق فروکش کرده بود. کمی که گذشت یخ را برداشتم و ژل آلوئه‌ورا را کشیدم روی سوختگی اما اگر باد مستقیم کولر نبود دوباره سوزشش شدت می‌گرفت، نزدیک به ۲ ساعت دستم را مقابل شبکه‌های کولر گرفته و تکان نمی‌خوردم، برادرم که وضعیت را دید گفت "اهمیت نده بهش، ده دقیقه بهش بی‌توجهی کنی بعدش خوب میشه"، در نگاه اول ممکن نبود اما کمی بعد که مجبور شدم از کولر فاصله بگیرم و نماز بخوانم، یا بعدتر که کنار سفره‌ی ناهار نشسته بودم و حواسم به تلویزیون بود فهمیدم با همان بی‌توجهی آتشم گلستان شد، فهمیدم که اولش سخت و بعید بود اما کم‌‌کم ممکن شد!
بعدتر نشسته بودم و به حرف خالق فکر می‌کردم، می‌گفت "وقتی تو یه مشکلی هستی و فکر می‌کنی که این‌یکی دیگه تهشه، به این فکر کن که یک ماه دیگه نگاهت بهش چطوریه؟ یک ماه دیگه هم باز همین قدر برات مهم و بزرگه؟ اصلا چند نفر بعد از یک ماه این روزها رو یادشونه؟"!
 راست می‌گفت، بعضی از مشکلات را از چند قدم عقب‌تر که نگاه کنی ‌می‌بینی جثه‌یشان به بزرگی قبل نیست، نه اینکه مهم نباشند، نه، فقط می‌بینی بنا بر شرایط یک چیزهایی را برای خودت بزرگتر و سخت‌تر کرده‌ای در حالی که شاید یک ماه دیگر مثل خاطره‌ای کمرنگ در خاطرت باشد یا حتی فراموش کنی که برای چه چیزی شب و روزت را حرام کرده‌ای و اینچنین نفست تنگ آمده! 
بیایید گاهی مشکلات را از چند قدم عقب‌تر ببینیم، از نقطه‌ای که آن اهمیت لحظه‌ی اول را از دست داده‌، خدا را چه دیدید، شاید زورمان به بعضی‌هایشان رسید.

+ البته بعضی از مشکلات هم هست که هر چه عقب‌تر بروی و وارسی‌شان کنی چیزی از بزرگیشان کم نمی‌شود؛ تو آب می‌شوی و آن‌ها مثل کوه محکم سر جایشان ایستاده‌اند، آنقدر بزرگ‌ند که ۱۰۰ سال هم اگر بگذرد باز یک عصر جمعه میتوانی بنشینی و برایشان در هنگامه‌ی غروب هق‌هق گریه کنی! 
بعضی مشکلات خودشان شاید روزی رهایمان کنند اما تلخی زهرمانندِ روزهایشان هرگز ...

حتی آدم‌ها

بعضی چیزها را باید جدا کرد و گذاشت برای روزهای خوب، مبادا در گیر و دار تلخی‌ها لذتشان را از دست بدهند، مثل یک داستان خوب، یک موزیک خوب، یک نوشیدنی خوب یا حتی یک غذای خوب!
 غذاهای خوب را نباید در روزهای تلخ حرام کرد. مثلا من ترجیح می‌دهم هیچ‌گاه در روزهای تلخ و سخت زندگی‌ام لب به دمپختک‌های مادرم نزنم؛ دمپخت گوجه را که نباید وقتی بغض بیخ گلویت را چسبیده و ول نمی‌کند قورت داد؛ دمپخت را باید با آبلیمو و سالاد شیرازی در حالی که آرام آرام لذتش را به جانت تزریق می‌کنی میل کنی، باید همیشه با دیدن دمپخت، ترشی، سالاد شیرازی و شیرینی لبخندهایت کنار سفره در ذهنت تداعی شود نه یک غروبِ جانکاه جمعه!
قورمه سبزی و کوبیده باید با احترام روی سفره بنشینند، نمی‌شود هر روزی که کسل و بی‌حوصله بودی سریع یک قورمه‌سبزی بار بگذاری و بعد با کلافگی سبزی‌های سرخ شده‌اش را بفرستی توی روده‌ات! 
بادمجان و گوجه اما برای روزهای تلخ‌تر است، خصوصا اگر بادمجان‌هایش را خوب انتخاب نکرده باشی، آن وقت است که با تلخی بادمجان‌ها زهر روزت را قورت می‌دهی، نفست بند می‌آید، ایرادی هم ندارد اگر تا آخر عمر هرگاه بادمجانِ تلخی زیر دندانت نشست یاد زهر روزهای دهشت‌ناکت بیوفتی!
آش رشته هم مخصوص روزهای بارانیست، با بوی نعناع داغش باید تا وسط باران رفته باشی، کشک‌هایش به روشنی رعد و برق‌های دلِ آسمان باشد و بخار رشته و حبوباتش سرمای یخ‌بندان دی و بهمن را در ذهنت زنده کند، نه اینکه در شرجی عرق‌ریز مرداد، وقتی که کولر هم جوابگوی تش باد را نمی‌دهد یا از سیلی خورشید بر صورتت به زمین و زمان ناسزا می‌گویی تند تند رشته‌ها را قورت بدهی و روده‌هایت بهم بپیچند!
از بندری هم که برایتان نگویم، حضرت مخصوص روزهایست که به ته خط رسیده‌ای و به دنبال امیدی برای ادامه دادن می‌گردی، از همان روزهایی که می‌خواهی یک چیزی برای چنگ انداختن و متصل کردن خودت به حیات بیابی و بعد بگویی "شاید زندگی هنوز چیزهای قشنگی برای ادامه دادن داشته باشه"!
اما غذاهایی هم هست که لایق هیچ روزی نیستند، آن‌ها نه در روزهای سخت و نه در روزهای خوب نباید پخته شوند، یا اگر هم اشتباهی پخته شدند باید فرستادشان در انتهایی‌ترین گوشه‌ی یخچال تا در حالی که پلاسیده و آماده‌ی ریختن در سطل زباله می‌شوند به اعمال بدشان فکر کنند!
خلاصه که باید چیزهای دنج روزهای خوب و بدمان را بشناسیم و جدا کنیم، تا مثل پخش روضه‌ در وسط پلی‌لیست بندری‌ها، بی‌هوا یک چیز نامتناسب احوالاتمان را بهم نریزد!

+ می‌تونید غذای مد نظرم در بخش آخر رو حدس بزنید؟ :))
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan