هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


اندر احوالات من 6

در حال کشیدن شام برای برادرجان بودند و من مشغول در آوردن ترشی از سطل مخصوص آن ؛ در سطل چفت نشده بود ، موقعی که میخواستم بلندش کنم از دستم لیز خورد و افتاد و ترشی ها کف اشپزخانه پخش شد.

مادر گفت حواست کجاست؟ حالا هم قسمت های روی آن را جمع کن؛ خواهر محترم هم از راه رسید و با خنده مدام تکرار میکرد:

- سیچه حواسته جمع نیکنی آخه کسی سطل با درش ایگیره؟ بیا قاشق بگیر بالاشه جمع کو (سیچه = چرا / نیکنی= نمی کنی/ ایگیره = میگیرد/ کو= کن )

- خوبه آدم خوش اعصابش خورد بو زینب هم قدش بخره(خوش=خودش / بو=باشه/قدش=بهش/بخره=بخور)

چیزی نگفت و رفت سمت شام که درون سینی بگذارد ؛ ماهیتابه از دستش لیز خورد و نصف اُملت هم آن طرف اشپرخانه را مزین کرد.

رفتم کنارش ایستادم و گفتم : آخه آدم اینطوری ماهیتابه راس ایکنه؟ پ حواست کجایه؟ خوتو کارلت (راس ایکنه=بلند میکند/ خوت=خودت/ پ=پس / کارلت=کارهایت) :)))

بعد هم به مادر گفتم: مانی تونم بگرد بینم چی پیدا نیکنی بریزی حیفه دست خالی بری امشو (مانی=مامان/تونم=توهم/نیکنی=نمی کنی امشو=امشب) :)))

پ ن 1: عیب نگیر عیب کسی اول خودت دوم کسی:)

پ ن 2:     دریافت   این هم استکان های قدیمی مادر که در حین جستجوهای من برای پیدا کردن لیوان های بستنی یخی پیدا شد و حالا مادر استکان های بزرگتر را تحریم کرده و همه مجبور به استفاده از استکان های خاله ریزه هستیم:)))


سزایش تبر است:)

زمان انتخابات مجلس بود و یکی از کاندیداها برای تبلیغ به روستای شول رفته بود.(شول روستایی از توابع شهرستان گناوه)

نماینده ی محترم فرموده بودند که من مثل درختی هستم که ۴ سال ریشه دوانده و بزرگ شده ام حال به من رای بدهید تا ثمر بدهم!

یکی از عزیزان حاضر در جلسه هم پاسخ داده بودند : " درختی هم که ۴ سال ثمر نده سزاش تبره:)

از همین تریبون استفاده میکنم و با تاخیر فراوان عرض میکنم :" ای حلالت باشه شیری که خوردی مرد که حرف دل همه ی ما رو زدی"

بی ربط نوشت : با وجود این که هیچ تطابق فکری با اقای روحانی نداشته و ندارم اما در طول مناظرات یه یک حرف موافق با ایشان رسیدیم و آن در مورد مسئله ی قاچاق بود؛ آقایان چنان از قاچاق در بنادر و مرزها ناله میکنند انگار کارخانه هایمان در بنادر و شهرهای مرزی سر به فلک کشیده اند و انواع و اقسام اشتغال را به وجود اورده اند که مردم از بین همه ی آنها قاچاق را انتخاب کرده اند‌ ؛ انگار فراموش کرده اند مردمی هستند که اگر همین قاچاق هم نباشد نان برای خوردن ندارند؛ مردمی که تمام اقتصاد شهرهایشان بر مبنای بازار و همین قاچاق است ؛ مردمی که سهمشان از تمام این مملکت خالی کردن منابع زیرپایشان (بدون رسیدن سودی به خود آنها) و الودگی های حاصل از آن و سالها مرزداری و پاسداری از مرزهای این مملکت بوده و هست. کاش به جای محکوم کردن قاچاق اول به فکر تولید و اشتغال بودید و بعد هم واردات بی رویه ی اقایان گردن کلفت که وارداتشان از بنادر است و خودشان در کلان شهرها جولان میدهند.

پ ن ۲: البته جناب رئیس جمهور چنان می فرمایند باید از ریشه بررسی کنیم انگار در طول این ۴ سال رئیس جمهور نبوده اند و توانایی رسیدگی نداشته اند دقیقا مثل بقیه ی مسائلی که همیشه نسبت به انها فقط انتقاد دارند.


دلامون تنگه مولا جان برگرد...

روزهای دلتنگی یکی پس از دیگری سپری میشود و هر روز بیشتر از دیروز غبار عادت می نشیند بر ادعای انتظارمان.

کم کم حتی همین ادعای پوشالی که شاید گه گاهی یاد مولا را در دلمان زنده میکرد هم رنگ میبازد...

اما این روزها که به نیمه ی شعبان نزدیک میشویم دوباره در یادمان زنده میشود آنچه داریم اما نداریم...

میلاد مولایمان جمعه است و رد کمرنگی از امید بر دلمان تابیده که شاید این جمعه، جمعه ی موعود باشد! شاید این نفس هایی که بدون یاد او تلف میشود قرار است این هفته به آمدنش برسد... کسی چه میداند؟ شاید در پس هوای غبار آلود این روزها، پشت حصار تاریکی ها صبح موعود منتظرمان باشد ؛ شاید صبح یکی از این جمعه ها عطر ظهور هوای شهر را عطرآگین کند و نفس بدهد به عصرهای بی نفسمان.

شاید این بار خدا هم منتظر اجابت است، منتظر است بخوانیم، دعا کنیم، بخواهیم تا دست اجابت بکشد بر العجل العجل هایمان...

پ ن : لطفا مراسم احیای شهرمان را خالی نگذاریم...شاید خدا هم منتظر است...

مهدی جان ! وسط جاذبه ی این همه رنگ
نوکرت تا به ابد رنگ شماست
بی خیال همه مردم شهر
دلم آقا بخدا تنگ شماست
پ ن ۲: میلاد امام زمان(عج) مبارک.

بزرگ خواهیم شد...

میلاد حضرت علی اکبر را تبریک گفتم و بحث شد که کدام یک جوانیم و کدام یک نوجوان.

دوستان دوست داشتند نوجوان باشند و من اما سالهاست برای روزهای جوانی لحظه شماری کرده ام...حالا که از گرد راه رسیده ام پا پس نمیکشم.

همیشه دوست داشتم بزرگ شوم انقدر بزرگ که دستم به بلندای آرزوهایم برسد...!

انقدر بزرگ که وقتی در کوچه های شهر قدم میزنم لبخندم به یک کودک به روزهای جوانی امیدوارش کند، که تصویر لبخند های یک آدم بزرگ درخاطراتش ثبت شود.

انقدر بزرگ که دستم به شاخه های بلند درخت برای چیدن میوه ها برسد ؛ لبخند بزنم و با مهربانی میوه را به کودکی بدهم که منتظر بود کسی از راه برسد و از تقلا رهایش کند.

بیشتر اما همیشه دوست داشتم بزرگ شوم و برسم به نوک قله ی آرزوهایم و شاید کسی را برسانم به آرزوهایش...

اما حالا که فکر میکنم میبینم هنوز بزرگ نشده ام ... نمی دانم ، چند سال دیگر مانده ؟ اصلا بزرگ خواهم شد ؟؟

پ ن : میلاد آقازاده حضرت علی اکبر(علیه السلام) و روز جوان مبارک:)


گرمای توسون و بستنی یخی:)


خاطرات کودکی زیباترند

یادگاران کهن مانا ترند...

پ ن : گرموُی توسون و بسنی یخی اوف که چقه ایچسبی :)))

( گرمای تابستان و بستنی یخی اخ که چقدر می چسبید:)) )



هایکو

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مبارک:)

سلام 

اول اعیاد شعبانیه و بعد هم روز ملی خلیج فارس را (البته با تاخیر) به همه تبریک میگم.

حتی اگر ازل، ابد و روز، شب شود

امکان پذیر نیست که سرکه رطب شود

از شرم رودهای زمین خشک می شوند

یک روز اگر خلیج؛ خلیج عرب شود

#عطیه پژمان

پ ن: دریای من ! امواج تو زیباترین سمفونی تاریخ را برای ما می نوازد و آبی تو آرام ترین و زیباترین رنگ بر بوم رنگ دنیاست...

بدان که اگر روزگاری نگاهی ناپاک بر تو خیره شود باکی نداریم که سرخی خونمان را فدای آبی تو کنیم‌...

عکس اول


بیست ساله ها

پسر مردم بیست سالش که بود فرمانده شد!

(جهاد را میگویم)

آن یکی هم بیست سالش که بود شهید شد.

(اقا محمدرضا را عرض میکنم)

من هم  بیست ساله شده ام اما هنوز پشت کنکورم :(

خدایا عدالتت را شکر...

پ ن : این یک قانون نانوشته است ؛ اگر میخواهید شما را یاد کنند نزد اباعبدالله ، شب جمعه شهدا را یاد کنید ولو با یک صلوات


حیوان چیست؟کیست؟

امروز برخلاف همیشه موقع برگشتن از کتابخانه تنها بودم؛ تصمیم داشتم سری به مزار شهدای گمنام بزنم اما خواهرم تماس گرفت و قرار شد از مسیری دیگر تعدادی برگه را از دوستش بگیرم و با خود ببرم.
در حال عبور از کنار خیابان بودم که کبوتری توجهم را جلب کرد؛ گوشه ای از خیابان به پشت افتاده بود و نمی توانست پرواز کند، دلم سوخت، بلندش کردم و به گوشه ای از پیاده رو رفتم. سینه اش کمی قرمز بود فکر کردم شاید تیر خورده است و به همین خاطر نمی تواند پرواز کند اما خوب که دقیق شدم متوجه شدم به هر کدام از بالهایش یک سنجاق وصل است که ۳؛۴ تا از پرهایش را به هم وصل کرده است.
کبوتر بیچاره حسابی ترسیده بود،با ناراحتی سنجاق ها را باز کردم و کبوتر را روی تابلوی بزرگ و کهنه ی کنار پیاده رو گذاشتم.تا چند دقیقه نمی توانست تعادل خود را حفظ کند و هر بار که بلندش می کردم به پشت می افتاد؛تا اینکه بالاخره کمی بر خودش مسلط شد.
چند دانه ی برنج از قابلمه ی غذای ناهارم که همراهم بود بیرون اوردم و گوشه ای ریختم؛ پرنده ی بیچاره همچنان می لرزید که بالاخره رهایش کردم و به خانه برگشتم؛ اما تمام مسیر در ذهنم تکرار میشد : "پرنده حیوان است یا صاحب این سنجاق ها؟؟

پ ن: عید مبعث مبارک:)

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan