پنجشنبه ۳۰ آبان ۹۸
معشوق پاییزی من، سلام!
امیدوارم که در این سرمای پاییزی شومینهی روزگارت سخت گرم باشد.
حال که این نامه را میخوانی مثل تمام شبهای پاییز و زمستان در تاریکی اتاق روی تختم مچاله شده، به تو فکر کرده و برای دل ناآرامم زیر لب زمزمه میکنم " یهشویی، نیمه شویی، نیمه ز شو گل، دل گریبونم گره سی دیدن یار..." و اشک امان چشمانم را بریده است؛ بدون تو هر سرزمینی غربت است و تمام مردم غریبه اما این روزها درد غربت بیش از پیش به سینهام فشار میآورد، بیش از پیش خستهام کرده و دلم در سینه به یادت بیقراری میکند!
محبوبم!
سوز سرمای آذر بر جانم نشسته؛ استخوانهایم از سرمای نبودت شکسته و اینک نسیمی مرا از پای در میآورد، کجایی؟
میخواهم بدانم در این سرمای پاییزی چه میکنی؟ به آغوش که پناه بردهای؟
آخ که با تو از دیگری گفتن چه دردیست...
نمیدانم حالا که نامهام را در دست گرفتهای چه احساسی در تنت جاریست، نمیدانم کدام خاطرهی مشترکمان را مرور میکنی، برف شاهو؟ کوچه باغ برفی؟ باغ انار پشت خانه؟ خیابانهای باران زده، موسیقی جادههای شمال؟ بوی نارنگی؟ کدام؟ اما از من اگر میپرسی بگویم که سرتاسر نامهام بوی پرتقال و باران میدهد، یادت که هست؟...
میخواهم اعتراف کنم که دلم بیش از همیشه برایت تنگ است؛ دلتنگی چون میوهی نارسی که با قدرت به شاخه چسبیده بیخ گلویم را گرفته و میفشارد.
دلم برایت تنگ است، دلم برایت تنگ است...
+ مثل باران بهاری که نمیگوید کی ... بیخبر در بزن و سرزده از راه برس!
++ آهنگ متن: بیوفا _ امین بانی