هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


همچو قناری به قفس ...

امروز بالاخره بعد از چند روز مخالفت من، برادرم برای برادرزاده‌هایم مرغ عشق خرید؛ هر چقدر استدلال کردم که جای پرنده با آن بال‌های رنگینش در قفس نیست، اصلا اگر یک‌نفر خودتان را بگیرد و بیندازد در قفس خوشتان می‌آید؟ کسی قانع نشد. استدلال مقابلشان هم این بود که خود در قفس است و ما فقط از آنجا می‌خریم و می‌آوریم به اینجا، صرفا یک نقل مکان!
راستش را بخواهید من هم خسته ، عاجز و ناتوان بودم از توضیح چیزی به نام "عرضه و تقاضا" ، شاید هم از قبل می‌دانستم که هیچ کدام از حرف‌هایم اثری در نتیجه نخواهد داشت.
 از برادرزاده‌ی کوچکی که مادرش هم مرغ عشق دارد و پدرش هم مخالفتی ندارد هم راستش نمی‌توانستم انتظاری داشته باشم.
نتیجه‌ی همه‌ی این حرف‌ها این شد که امروز روی آکواریوم خالی از ماهی یک قفس و مرغ عشقی تنها در آن، اضافه شد.
کمی بعد از غروب بود که وارد هال شدم و روبروی قفس مرغ عشقی که سارا اسمش را گذاشته است ملوسک و سبحان صدایش می‌کند عروسک ایستادم، به بال‌های رنگی بسته‌ و نگاه اسیرش چشم دوختم؛ بغض راه گلویم را گرفت، نمی‌دانم اثر خستگی و غصه‌های این روزها بود یا دیدن اسارت و تنهایی یک پرنده، اما هر چه که بود غصه‌اش جاندار بود، آنقدر که اشک را گوشه‌ی چشمم راه انداخت.
خدا، به پرنده‌ای که نمی‌دانم از بدو بودنش اصلا با واژه‌ی آزادی و پرواز آشنا شده است یا نه، یک جفت بال پرواز هدیه داده است، آسمان را فرش راهش کرده تا بال بگستراند و برود به دوردست‌ها، به ناکجایی که بتواند از غصه‌هایش دمی بیاساید اما ... چه بی‌رحم است آدمی که بال را می‌گیرد و قفس می‌دهد، آزادی را می‌گیرد و اسارت هدیه می‌دهد و در نهایت با منتی ناشی از غروری ابلهانه می‌گوید "ازش مراقبت میکنم "! چطور می‌شود پای کسی را بست، فرصت زندگی و نفس کشیدن در معنای آزادی را از او سلب کرد اما دم از مراقبت زد؟
به این اشرفِ اصغرِ مخلوقات فکر می‌کنم، اصغری که ادعای عقل می‌کند اما قفس می‌سازد در ابعاد گوناگون، یک روز قفسی کوچک در خانه برای پرنده‌ای که از جنس آزادی و صحراست، یک روز قفسی بزرگتر به اسم باغ‌وحش برای منفعت و روزی دیگر هزار زندان رنگارنگ بزرگتر به وسعت سرزمین و جهانی که در آن نفس می‌کشد.
القصه‌ که حالا دستم به هیچ جایی بند نیست، نه میتوانم تمام قفس‌های دنیا را بشکنم و نه حتی کسی را قانع کنم که نخریدن هم یک راه مبارزه است ولو به وسعت یک شمع در جهانی که تاریک است اما ...
امروز برای خودم مینویسم که اگر روزی مادر فرزندی بودم برایش مشق آزادی می‌کنم، برایش از شکستن قفس می‌گویم، از اینکه جای هیچ مرغ عشقی در قفس نیست ...

+ غصه بیخ گلویم را گرفته است.
گفته بودم عاشق پرستوام؟ گفته بودم اگر تناسخ واقعی باشد می‌خواهم پرستویی باشم به رنگ شب، آزاد و رها در بیکرانه‌ی آسمان؟ اوج بگیرم به زیبایی اوج پرستوها در لحظه‌ی کوچ؟ گفته بودم!
و حالا با نگاه کردن به بال‌های پرنده، تنهایی دهشتناکش در کنج اسارت، قفس چند وجبی‌اش ... بغض بیخ گلویم را گرفته ...

نامه‌های پنج‌شنبه [18]

معشوق پاییزی من، سلام!
امیدوارم که در این روزهای باقی‌مانده از پاییز هنوز اسیر سرمای زود هنگام نشده باشی و روزگارت در سلامتی کامل طی شود.
روزهاست که برای شروع نامه‌ام فکر می‌کنم اما هنوز هم نمی‌دانم که از کجا و چگونه آغاز کنم تا به خواب چند روز قبل برسم و آن را برایت شرح دهم ؛ پس اجازه بده بدون مقدمه به سراغش بروم، که برای نوشتن هیجانی عجیب دارم؛ هر صبح که چشم‌هایم را باز می‌کنم و شب هنگام که سر بر بالین می‌گذارم به اولین و آخرین چیزی که فکر می‌کنم رویای آن شب است.
یکشنبه شب، دست در دست تو روبروی کاخ کرملین بودم، کرملین زیبا با رنگ‌های سحرآمیزش!
حس می‌کردم که پا در واقعیت گذاشته‌ام، چیزی فراتر از رویا، آنچنان که می‌توانم با دستانم لمسش کنم و با چشم‌هایم زیبایی‌اش را به تماشا بنشینم.
در آن شب سرد که گویی زمستان بود، گرمای دستانت وجود یخ بسته‌ی آشفته‌ام را گرم می‌کرد.
یقین دارم که تو در آن شب رویایی از هر شاهزاده‌ای که در راهروهای کرملین قدم بر می‌داشت زیباتر بودی، با چشمانی درخشان که نشانی از سردی روسیه و خشکی بادهای آن شب نداشت.
موهایت در باد عجیب دلبرانه می‌رقصید، مثل  شاخه‌های گیلاسی که باد عطرش را در هوا پراکنده باشد.
رویای عجیبی بود! تو زیباتر از رویا بودی، حتی واقعی‌تر، آنقدر واقعی که در بیداری به دنبالت می‌گشتم، دنبال عطر آشنایی که خبر از بودنت بدهد اما ... دریغ!
گاهی حس می‌کنم من در عشق حل شده‌ام، شاید هم در تو حل شده‌ام که دیگر نشانی از خود در هیچ جایی نمی‌بینم، همه تویی و من نیست شده‌ام یا شاید هم در تو جاودانه شده‌ام؛ نمی‌دانم!
این روزها به معنای عشق بیشتر و بیشتر فکر می‌کنم. آیا عشق آن نیست که بعد از نبودنمان، بعد از رفتنمان همچنان روحی از ما باقی مانده باشد، روحی که تا ابدیت عاشقانه معشوق را ستایش کند؟ گمان میکنم اگر حیات در جهان دیگری باشد همان عشق است، همان روح بازمانده که تا همیشه باید ستایشگر محبوب باشد.
ای تنها نهال بازمانده از من، معشوق من!
حس می‌کنم هر روزی که می‌گذرد عشق در ریه‌هایم شاخ و برگی نو می‌زند.
شبی روبروی کرملین، روزی در راه پله‌های لمپویونگ و روزی دیگر روی سکوهای نوتردام از نو عاشقت می‌شوم؛ هر روز با تو در سرزمینی تازه عشق را کشف می‌کنم.
عزیز جانم!
چیزی تا کریسمس باقی نمانده، شهر در لباس سفید، کاج‌های سر به فلک کشیده و نور چراغ‌های رنگی غرق می‌شود؛ صدای هلهله و شادی مردم از شروع سال نوی میلادی در تمام کوچه پس‌کوچه‌های آنگلبرگ می‌پیچد اما برای من ... عزیزم سال‌های من سال‌هاست که بی تو کهنه‌اند، بی تو مرده‌اند... .
نامه‌ام را با خیال سفرهای مشترک نرفته‌یمان برایت پست می‌کنم، به امید شبی که در میدان سرخ با تو هم‌قدم شوم.

+ گفتی به تو گر بگذرم از شوق بمیری ... قربان قدت، بگذر و بگذار بمیرم!

پ‌ن : دوستان عزیزی که بلاگردون رو دنبال نمی‌کنید، لطفا اگه براتون امکان داره این پست رو مطالعه کنید، متشکرم :)




کتاب‌چین

اسکله که از دور نمایان شد، پاروها را بالا آورده و در کف قایق رها کرد. آرام انتهای قایق دراز کشید و در زیر آفتاب عصر گاهی، که کم­‌کم در آب فرو می­‌رفت، به گذشته فکر کرد. ذهنش آن­‌سوتر از آب­‌ها در خانه‌­ی قدیمی‌­شان، کنار چتری کوچولو، روی ریل­‌های قطارِ مانگاراتیبا، کنار اتومبیل آقای ایمانوئل والادرس و در منزل مجلل پورتوگای محبوبش پرسه می­زد. به نزدیکی­‌های مانگاراتیبا رسیده بود که روزینیا با خستگی و بی­‌حالی ناشی از چرت نیم­‌روزی صدایش کرد :

- زه‌ اوروکو!
- چه می­‌خواهی روزینیا؟
- به چه چیزی فکر می­‌کنی که اینطور در خیالات غرق شده­‌ای؟
- به زه‌زه؛ به زه‌زه‌­ی کوچک فکر می­‌کنم روزینیا­؛ سخت دلتنگش هستم.
- چه چیز این زه‌­زه‌­ی کوچک اینطور تو را به فکر فرو برده؟
غم‌­هایش و نگاهی که معصومیت از میان مژگانش چکه می‌­کند؛ تو زه‌­زه را ندیده‌­ای روزینیا؛ حتم دارم که اگر روزی او را می­‌دیدی شیفته‌­اش می‌­شدی!
- به اسکله نمی­‌رویم زه‌ اوروکو؟ خورشید کم­‌کم در حال غروب است!

پاروها را از کف قایق برداشت و در آب رودخانه فرو کرد؛ با هر بار شکافته شدن آب گویی قلب زه‌ اوروکو نیز شکافته می‌­شد؛ زمان شناور بودن روی آب همیشه برای او زمانی تلخ اما آرامش­‌بخش بود. تمام طولِ مسیر را به گلوریا و پورتوگا فکر کرد و آرام زیر لب نجوا کرد "آه ای مسیح کوچک! دلم می­‌خواهد دوباره پورتوگایم را ببینم ... "

پاهایش را که بر شن­‌های ساحل گذاشت خانوم کلاری، ژان باپتیست و آقای ویل ترینر از دور نمایان شدند، آنها تمام ساعات نزدیک به غروب را در ساحل گذرانده بودند تا بتوانند از میهمان عجیب­‌شان استقبال کنند.
خانم کلاری با مهربانی از دشواری سفر و ناآرامی رودخانه سئوالاتی پرسید اما زه­‌ اوروکو که معمولا تمایلی به صحبت با اطرافیانش نداشت با کلماتی کوتاه و بریده به سئوالات‌شان پاسخ داد.

باران آرام آرام شروع به باریدن کرده بود، کمی جلوتر، دقیقا جایی که شن­‌های ساحل در آب فرو رفته بودند چرخ­­‌های ویلچر در شن­ فرو رفت، زه­ اوروکو به نرمی ویل را از جایش بلند کرد اما اخم­‌های او به شدت در هم فرو رفت. 
- درد دارد زه اوروکو، زندگی تماما درد دارد.
- "اگر درد نداشت چنین ارزشی پیدا نمی­‌کرد، حالا سعی کن جلو بروی، باید بیرون بروی!"..."وقتی وارد دنیای جدیدت شوی اولش کمی احساس ناراحتی خواهی کرد. آدم­‌ها وقتی از منطقه­‌ی امن خودشان بیرون می­‌آیند همیشه احساس سردرگمی می­‌کنند."
- تو درک نمی­‌کنی اما من می­‌خواهم همان خود قدیمم باشم.
کمی گردنش را بالا اورد، با کلماتی کوتاه که می­‌توانست به خوبی مفهوم حرف­‌هایش را برساند در چشم­های ویل نگاه کرد.
- "باید بیرون بروی؛ راه بروی، فاصله­‌ای را که تو را از بیرون جدا می­‌کند طی کنی، به زودی می­‌بینی که زندگی زیباست [ صورتش را به سمت آسمان بارانی چرخاند] خصوصا بعد از باران" ... .

+ این پست برای چالش کتاب‌چین بلاگردون، نوشته شده، هر چند که نتونستم پستی مطابق میلم برای چالش بنویسم اما امیدوارم همین رو از من قبول کنید :)
++ به رسم چالش دعوت می‌کنم از  آشنای غریب، سارا امیری و پیمان کرامتی :)
+++ میتونید کتاب‌هایی که اسم شخصیت‌هاشون در پست استفاده شده رو حدس بزنید ؟ :)


باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan