هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


سقوط

دیروز روی دیوار کنار بانک، اعلامیه ی یک جوان ۲۴،۲۵ ساله توجهم را جلب کرد، برادرم ایستاده بود و به آن نگاه میکرد، پرسیدم: 

_ این همون رفیقته که داشتی در موردش حرف میزدی؟

+آره

_خدا رحمتش کنه، تصادف کرده؟

+ نه، خودکشی کرده!

تمام مسیر و حتی چند ساعت بعد را به آن جوان فکر میکردم.

۵،۶ سال پیش وقتی خبر خودکشی" م"، پسر نوجوان یکی از دوستان خانوادگی، را شنیدم با وجود اینکه فقط یک یا دو بار او را دیده بودم اما چندین روز حال بدی داشتم.

 نمیدانم چه اتفاقی می افتد که میتواند یک جوان را تا این حد به ورطه ی پوچی برساند، اما میدانم لبریز از درد شدن و از دست دادن تاب و تحمل دردیست سخت که وصفش در کلمات نمی گنجد؛ با این وجود و فارغ از قضاوت فکر میکنم آستانه ی تحمل انسان ها هم رو به رکود است، این که جوانی بخاطر دعوای خانوادگی، مشکلات مالی یا شکست عشقی و ... از جان و آرزوهای شیرین خود بگذرد و خود را اسیر پنجه های مرگ کند  یعنی رسیدن به چیزی پایین تر از صفر مطلق، اما فکر میکنم مرگ از دست دادن نفس نیست، مرگ و باخت اصلی همان زمان رسیدن به پوچی و از دست دادن باورها، آرزوها و اعتقادات است، آن زمان که هیچ چیزی را شایسته ی ماندن و جنگیدن نمی دانی و رفتنی اختیاری و سرانجامی زهر را به بودنی تلخ ترجیح میدی.

حالا دوباره لیست انواع خودکشی های این چند سال از سیانور گرفته تا حلق آویز کردن و گلوله در ذهنم مرور میشود؛ چه چیزی میتواند سقوط را به انتخاب یک انسان مبدل کند؟؟


فیثاغورت:)

مدتی پیش عمو با خانواده اش و مادر بزرگ به خانه ی ما آمدند؛ بی بی بخاطر کهولت سن علاوه بر ضعیف شدن بینایی کمی هم کم حافظه شده است.
کنار بی بی نشستم که پرسید:" ننه تو هم سن امینی؟"
خواستم جواب بدهم که زن عمو پیش دستی کرد:" نه عامه(عمه) فرشته یه سال از محمد(پسر عموم) کوچیک تره؛ محمد یه سال از احمد(برادرم) کوچیک تره؛ احمد هم دو سال از امین(پسر عموم) کوچیک تره!!! " [من را در گوشه ی کادر در حالی که لب به دندان گرفته و تلاش میکنم خنده ام را کنترل کنم تصور کنید]
شاید باورتان نشود ولی تا نزدیک صبح مشغول محاسبه بودم تا بتوانم سن اصلی خودم را بر اساس معادله ی زن عمو حساب کنم، فکر میکنم حل مسئله ی فیثاغورث هم اسان تر از محاسبات زن عمو بود:))
بماند که دوستان حاضر در مجلس تا سه روز بعد ما را سوژه کرده و ابعاد مختلف هدف زن عمو را از به میان کشیدن نام محمد بررسی میکردند:)))

آشنا

روبروی فروشنده ی جوان کتابفروشی ایستادیم و مشغول صحبت با او شدیم.
نگاهم به فرد کنار فروشنده افتاد که لبخند بر لب به من نگاه می کرد،چهره اش آشنا بود اما هر چه به مغزم فشار می اوردم نمی توانستم به یاد بیاورم که او را کجا دیده ام؛ سعی کردم بی خیال باشم اما نگاه و لبخندی که هر چند دقیقه متوجه من میشد اجازه نمیداد، وقتی مشغول صحبت با فروشنده بود چند ثانیه ای به چهره اش خیره شدم، ناگهان لبخندی بر لبم نشست و خاطرات شیرین روزهای کودکی در خاطرم زنده شد.
اولین باری که او را در حیاط مدرسه دیدم کلاهی بر سرش بود که موهای کوتاهش از کنار آن پیدا بود و بدنی لاغر داشت دقیقا شبیه اکثریت سربازها ، آن موقع باورم نمیشد قرار است زنگ آخر روی صندلی معلم بنشیند!
هنوز اولین جلسه ی کلاسش را به یاد دارم، استرس ناشی از اولین سال تدریسش آن هم وسط آن همه دختر باعث شده بود کل معرفیش سلام باشد و من آقای ع هستم، بدون هیچ توضیح اضافه ای در مورد درسی که برای اولین بار قرار بود بخوانیم و باقی استرسش هم صرف فراموش کردن نصف درسها شد.
روزهای کلاسش را به یاد آوردم ، از فامیلیم که با ع شروع میشد ولی اولین نام دفتر کلاسی بود و از شانس بدم همیشه اولین نفر برای درس، تا گریه ی وسط کلاس بخاطر بعضی رفتارهای غیر حرفه ایش و تنها واکنشش که تکیه دادن دستش به پنجره و نگاه خیره اش بود.
تا آن روز نزدیک به آخر سال که فکر میکنم بخاطر وجود معلمی با موهای فشن ،که حالا به چند بند انگشت رسیده بود، در خاطرات تمام شاگردهای آن روزش ثبت شد و فرستادن کل کلاس به بهانه های مختلف به دفتر مدیر و تذکر مدیر به آقای معلم.
تا اختلافات کوچکی که برای دخترک ۱۱،۱۲ ساله ی آن روزها خیلی بزرگ بود (و آن معذرت خواهی روز آخر که دلیلش شرمنده کردن آقای معلم بود اما کک مبارکشان هم نگزید :)) ) خلاصه هر چه که بود باعث شد علاوه بر اینکه من در خاطرات او ثبت شدم او هم در خاطرات من ثبت شود و موقع رفتن جواب لبخندش را که حالا میدانستم بخاطر دیدن شاگرد اولین سال تدریسش بود با لبخندی به پهنای صورت و خداحافظی ای گرم بدهم:)

اینک شما و وحشت دنیای بی علی

مدت هاست که روز شهادت حضرت امیر (علیه السلام) و روز غدیر علامت سوال میشوم و به اطرافم نگاه میکنم.

فلسفه ی جشن روز غدیر و سوگواری شهادت امام علی(علیه السلام) چیست؟

وقتی حوادت بعد از غدیر را مرور میکنم، سری به نهج البلاغه میزنم و شقشقیه میخوانم، به راستی دلیل جشن و شادی غدیر و سوگواری 21 رمضان را درک نمی کنم ، علی رفت...علی از میان مردمی که سالها درد را به قلبش هدیه داده بودند رفت،فکر میکنم  فزت و رب الکعبه هم مصداق همان "آخیش" خودمان باشد ، همان نفس راحتی که بعد از اتمام سختی ها و دردهایمان میکشیم.

مگر نه این است که صادق آل علی(علیه السلام)  میفرماید: در شادی ما شاد و در غم ما اندهگین باشید؟

غدیر درد دارد، غدیر حکایت بی وفایی و نامردی، بغض در گلو رسوب کرده و حرفهای ناگفته است، غدیر یعنی خار در چشم و استخوان در گلو میدیدم که میراث مرا به غارت می برند... و 21 رمضان روز رهایی ، رفتن و آزاد شدن ؛ فزت و رب الکعبه ، رفتن به سمت آغوش خدا و نگاه های دلتنگ زهراست ، چه دردی برای علی سخت تر از تحمل دوری فاطمه اش بود ؟

دوست دارم 21 رمضان در کوچه های شهر قدم بزنم و فریاد بکشم : آی مردم تمام شد! علی از دنیای شما رفت و بر سر اهل سقیفه فریاد بکشم:

علی دریاست دریا رو... نمیشد ساده با سم کشت

علی رو قبل از اون محراب..... یه لشکر ابن ملجم کشت

پ ن : حکمت هایی از نهج البلاغه :

حکمت 23: کسی که کردارش او را به جایی نرساند ، افتخارات خاندانش او را به جایی نخواهد رسانید.

حکمت 59: آن که تو را هشدار داد، چون کسی است که مژده داد.

حکمت66: از دست دادن حاجت بهتر از درخواست کردن از نااهل است.

حکمت 69: اگر به انچه می خواستی نرسیدی، از آنچه هستی نگران مباش.

حکمت 75: هر چیز که شمردنی است پایان می پذیرد، و هر چه را که انتظار کشیدی خواهد رسید.


گره گُشُو:)

نمی دانم در مورد آداب و رسوم محلی استان ما(بوشهر جان) چه مقدار اطلاعات دارید اما شاید اسم گریگُشو(گره گُشو)به گوشتان خورده باشد.

گریگُشو: در اصل گره گشا است که در زبان محلی گریگُشو یا گره گشو گفته میشود.

طبق این رسم قدیمی(که در حال فراموشی است) در شب ۱۵ ماه مبارک رمضان و همزمان با شب میلاد امام حسن مجتبی(علیه السلام) کودکان(از نظر سنی) به در خانه ی همسایه ها رفته و با سر و صدا و جیغ و فریاد یا کوبیدن مکرر در یا فشردن مکرر آیفون(ترجیحا دوربین نداشته باشه) صاحب خانه را از وجود خود آگاه کرده و  از آنها تنقلات،نقل،شیرینی،گندم برشته و ... دریافت میکنند و در مقابل برای ابراز تشکر با صدای بلند"خونه ی گچی ، پُر همه چی" را میخوانند و اگر خدایی ناکرده از خانه ای چیزی دریافت نکنند صاحب خانه را هوگاله (رسوا) کرده و "خونه ی گدا ، هیچیش ندا" را از سویدای وجودشان فریاد میزنند(که البته در اکثریت موارد صاحب خانه واکنش نشان داده و تا سر کوچه به دنبال کودکان صغیر می دود:)) )

نویسنده ی پست در کارنامه ی سالهای طفولیت یکبار تجربه ی گریگشو رفتن را با کودکان صغیر همسایه داشته و الحمدالله در کمال صحت و سلامت به سر میبرد:))

+ تا خدا هست و خدایی میکند ؛ مجتبی مشکل گشایی میکند.

میلاد با سعادت کریم اهل بیت امام حسن مجتبی(علیه السلام) مبارک.


آمدیم، نبودید

دیروز چهارشنبه ای تیره برای ایران بود ، چهارشنبه ای تلخ که خطر را اینبار درون مرزهای میهنمان حس کردیم و با شهادت تعدادی از فرزندان پاک میهنمان اتش گرفتیم.
اما فارغ از همه ی اینها گاهی نیز تعجب کردیم ،
اول:از وقت ناشناس بودن عده ای دهانمان از تعجب باز ماند؛ دیروز وقتی قلب پایتخت و به دنبال آن قلب یک ملت لرزید، عده ای عرصه را مناسب برای تاخت و تازهای سیاسی دیدند و در فضای مجازی و حقیقی با تمام توان کوبیدند تا مبادا از فرصت به دست آمده بی بهره بمانند.
به شخصه فکر نمی کنم در فضای اطرافم هیچ کس به اندازه ی خود من از رای اوردن مجدد آقای پرزیدنت ناراحت شده باشد و تا چند روز تمام فضاهای سیاسی اطراف را بر خود حرام کرده باشد ؛ اما این هرگز دلیل موجهی برای ندانم کاری عده ای خاص که به قطع پای منافعشان در میان است و عده ای دیگر که ندانسته از آنها تبعیت میکنند نیست.
قرار نیست از اتفاقات دیروز گذشت ،یا وعده ها و حرفها و متلک های انتخاباتی را فراموش کرد و توضیح نخواست ، اما قرار بود وقت شناس باشیم.
دشمن دیروز نه تنها قلب پایتخت که قلب اتحاد را نشانه گرفته بود و پشت درهای کشور منتظر کوچکترین تفرقه ای ایستاده تا با تمام توان یورش ببرد و خاکمان را لگدکوب قدم های نجسش کند،برای دشمنان ما سبز و سفید و بنفش و قرمز یا بی رنگی تفاوتی ندارد برای او همه ی ما ایرانی هستیم و سزاوار نابودی ،حال خود ما تبر به دست بر ریشه ی خود بکوبیم تا مبادا فرصت متلک پرانی هایمان سوخته باشد؟
تفاوت و تضاد فکری و نارضایتی و ... در کشور ما بیداد میکند اما همه ی ما اعضای یک خانواده ایم؛ پدرمان دین و مادرمان وطن است ؛ وقتی حرف از وطن و ناموس باشد همه ما یکی هستیم.
دوم: آنان که تا دیروز در هیچ فرصتی از توهین و تهمت و تمسخر مدافعین حرم و سپاه و نیروهای امنیتی کوتاهی نکرده بودند دیروز وقتی خطر را با گوشت و پوستشان حس کردند ورق تفکراتشان چرخید ، لامپ روشنفکریشان خاموش شد و معتقد شدند خطر باید در پشت مرزها نابود شود ! دیروز برای اولین بار متوجه ارتباط سوریه و عراق با ایران شدند و فریاد صلح طلبانه یشان مبنی بر قطع حمایت ایران از تروریست هایی نظیر سوریه و عراق و حزب الله (!) قطع شد و ما به عینه معنی عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد را دیدیم.
+ دیروز یکی از تروریست ها گفته بود : آمدیم که بمانیم!
عراقی ها هم در خرمشهر نوشته بودند :"  آمدیم که بمانیم!" شهید بهروز مرادی بعد از آزادی خرمشهر زیرش نوشت :" آمدیم نبودید"!

اندر احوالات بله برون

از اوایل ظهر پنج شنبه که خواهر و داماد رسیدند مشغول آماده کردن هدایا بودیم و هر چند ثانیه همه شروع به کِل کشیدن میکردند.

عصر که از کارهای مربوطه فارغ شدیم، مشغول چک کردن لباس های مراسم شدیم، خواهر بیچاره که ظهر،قبل از آمدن، لباس خریده بود با واکنش همه جانبه مواجه شد:"این؟ مانتو سرمه ای گرفتی؟ یه رنگ روشن می گرفتیا؟ لباسای همیشگیت قشنگ ترن خو؟" بنده ی خدا حسابی به ذوقش خورد و اصرار که من با این لباس نمی آیم و دوباره راهی بازار شدیم،موقع رفتن همه حرفها را پس گرفتند"خا حالا بیا تو نور وایسا تا درست سیلت(سیل= نگاه) کنیم؛ بدم نیستا؛ ول کن دیگه خریدیه"اما کوتاه نیامد.

وسط بازار که افتاب رو به غروب بود و برای شنیدن الله اکبر لحظه شماری میکردم پرسید:"فرشته لباسای تو چه رنگیه؟"

-سارافون مشکی، شلوار مشکی، زیر سارافونی سفید، روسری سبز، چون نه ایترم (ایترم= می توانم)روسری سفید بپوشم نه مشکی یه رنگ روشن ایپوشم.

- خب پس چه کاریه؟ تو ایخی(ایخی=میخواهی) مشکی بپوشی مُنم همین سرمه ایه ایپوشم دیگه؛ مانتوی قشنگ نی واقعا!!" 

با چند روسری و گیره به خانه برگشتیم، اذان گفته بود، مثل قحطی زده های سومالی با سلامی بلند به سمت سینی هندوانه شیرجه زدم، وقتی سیری نسبی را در وجودمان حس کردیم همه مشغول نماز و پوشیدن لباس ها شدیم، قاعدتا متوجه هستید وقتی ۶ خانم بخواهند برای مهمانی اماده شوند چه زمان کوتاهی لازم است ! برادرجان هم که استرس بر او غالب شده بود و اصلا متوجه غرهای جا و بیجایش نبود هر چند دقیقه صدا میزد: "دیر شدا، عجله کنین؛ زشته بخدا! " ما هم با داد پاسخ میدادیم: "عباس بخدا کشتیمون، خو چه کنیم باید اماده بشیم یا نه؟" و اخر هم صدای من بلند شد:" بچه ایقه منگه(منگه=نق،غر) نده ها؛ استرس داری اصلا متوجه نیستی امشو چه با اعصاب ما کردی"

و بالاخره ساعت ۲۲:۱۰ از در حیاط خارج شدیم:)

ادامه دارد ...


هواتو کردم...

حال بعضی روزها که به تن عکسهای بیچاره نگاشته شد:)

هواتو کردم

تمام ناتمام

چهار پاره

دریا

سیب

پریشان

خاطرات ترک خورده

بوی بهار

خرابی

پ ن : هیچ مهمونی بدون سوژه و خنده و حرص خوردن نیست اما الان گرسنگی اجازه توصیف و شرح حال نویسی بله برون رو نمیده شاید بعدا راجع بهش نوشتم:)

نبات

هدیه


ماه عسل نوشت

ماه عسل دیروز شاید یک داستان عادی و معمولی بود که بارها همه شنیده  ایم اما باز هم جالب بود .

از احساسات حین برنامه بگویم؛ وقتی نسترن داستان از فرار از خانه بخاطر مخالفت پدر با ازدواجش میگوید خشم و تاسف وجودم را فرا میگیرد ؛ چطور کسی که برای خود و خانواده اش ارزش قائل نیست انتظار ارزش گذاشتن و احترام دیگران را دارد؟ هر چقدر سعی میکنم یک طرفه نگاه نکنم اما, با این جمله : "پدر نمیگفت ازدواج نکن میگفت لااقل بزار بره سربازی بعد" تلاشم بی نتیجه می ماند.

با حرفهایی که بعد از عقد از پدرش میشنود میشود به درد پدر تا حدودی پی برد ولی باز هم سعی میکنم از نسترن متنفر نشوم!

نسترن از زندگی مشترکش میگوید، از دعواهایش با محمد و باز انجا که میگوید: بهش میگفتم از خونه ی من برو بیرون، این خونه ی منه" عصبانی میشوم از اینکه چطور غرور مردانه یک نفر را اینچنین زیر پاهایت له میکنی؟ مگر در هر دعوایی باید حرف از مالکیت ها زد؟مگر روزی که قدم در این زندگی میگذاشتی نداری هایش را ندیدی ، پس امروز به چه چیز اعتراض میکنی؟

قصه جلو میرود و نسترن از دلیل دعواها میگوید؛ دلیلی به نام شیطنت یا خیانت!!

فوران احساساتم با مشت کردن دستهایم و خشم از محمد قصه نمود پیدا میکند و با تنفر به تماشای گریه های نسترن مینشینم.

چطور میشود ادمی را زیر پا گذاشت که از همه چیزش گذشته تا به تو برسد؟؟ چطور میشود به این درجه از بد بودن رسید؟ با وجود تمام نفرتم از محمد ماجرا اما سعی میکنم کمی بی طرفانه تر ببینم( هر چند موضع من در مقابل خیانت و نابخشودنی بودن این عمل، اجازه ی این کار را تا حدود زیادی نمی دهد) زندگی مشترک پر از سختی هایست که قطعا برای من قابل درک نیست ، اما باز هم این فقط کمی نگاه بی طرفانه است ولی در اصل نمی توانستم محمد یا نسترن را محق بدانم!

موقع پخش تیتراژ به محمد نگاه میکنم؛ چگونه میشود دختری که تا این حد از همه چیز گذشته را اینچنین لگد مال کرد؟ انصاف کجای ماجراست؟

به نسترن نگاه میکنم: دختری که حاضر به شکستن غرور پدر میشود؛ دختری که احترام و شخصیت خود را میشکند چطور انتظار احترام از پسرکی تازه از گرد راه رسیده را دارد؟

و در آخر پدر نسترن را برای تصور واکنشش به این جمله ی نسترن به یاد می آورم : " اما من باز هم جلوی پدرم ایستادم و گفتم من 3 سال بالای خونه ی تو زندگی کردم چطور منو ندیدی؟ تو چطور پدری هستی که حال دخترتو نمی دونستی؟ " با یک دور از جان خودم را به جای پدر تصور میکنم؛ بادمجان دقیقا کجای صورت دخترک بود؟؟

پ ن : با وجود این که همه ی ما قضاوت را مردود میدانیم اما به نظر من نمیشود اسم برداشت های شخصی خود از یک برنامه را قضاوت گذاشت بنابر این نوشته های من صرفا بیان احساساتم از تماشای برنامه ی دیروز ماه عسل بود و نه قضاوت!!

بی ربط نوشت: فردا شب بله برون برادر جان میباشد لطفا دعای خیر موقع افطار و سحر بفرمایید:)


شاید شما هم بیمارید...

من فکر میکنم تمام آدمهای زمین بیمارند، حتی گاهی بیماری های سخت و ناشناخته... از بیماری های متداول همیشگی که بگذریم به امراض بدتری میرسیم ؛ مثلا بعضی ها به مرض خودشیفتگی ، بدخلقی یا خوش خلقی ، بد فهمی یا نفهمی، خوش خطی یا بدخطی و حتی بعضی ها به  مرض مهربانی مبتلایند !

شاید تعجب کنید و بپرسید مگر خوش خلقی ، خوش خطی یا مهربانی بیماری اند؟!  قاطعانه پاسخ میدهم بله !

مگر میشود خوش اخلاقی که تو را شیفته ی رفتارش میکند، خوش خطی که نوشته هایش را تا همیشه برایت ماندگار میکند یا حتی مهربانی که تا مرز نیستی میکشاندت را بیمار ننامید؟؟!

اتفاقا به نظر من بیماری آنها مهلک و خطرناک است ؛ شاید چیزی شبیه به ایدز یا حتی بدتر... این بیماری دوره ی نهفتگی متفاوتی دارد و  حتی گاهی بسیار طولانی ، در این مدت بیمار از درد خود بی خبر است اما افراد بسیاری را مبتلا میکند و آنگاه که متوجه میشود شاید خیلی دیر باشد، بیماری اش در قلب بسیاری رسوخ کرده و یا حتی نفسی را در سینه کشته باشد !

نمی دانم ؛ شاید شما هم بیمار باشید ! ... پیشنهاد من این است که در قدم اول خود را به گوشه ی خلوت و دنجی برسانید و سعی کنید با آرامش و دقت یک چکاپ کلی از خود بگیرید ؛ در قدم بعد به افراد اطرافتان نگاهی بیاندازید، اگر خدایی ناکرده بیماری شما کسی را مبتلا کرده لطفا در اسرع وقت به دنبال راه درمان باشید!

۱ ۲
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan