دوشنبه ۲۷ آبان ۰۴
از در مسافرخانه که بیرون آمدم چشمم به دختری لاغر اندام افتاد که با چشم به دنبال من میگشت. نزدیکش شدم، در همان نگاه اول همدیگر را شناختیم. دست دادیم و هم را در آغوش گرفتیم. حس عجیبی بود، کسی که تا دیروز از پشت گلس شیشهای نوشتهها، افکار و عکسهایش را تماشا کردهای حالا فول اچدی، واقعی واقعی در فاصلهی چند سانتی متریات ایستاده است.
اکرم [زندگی با طعم لادن] مهربان، خونگرم و دلنشین بود، دقیقا شبیه نوشتههایش. از کلمات و رفتارش میتوانستی به وضوح صبوری و دلسوزی را حس کنی، یک نوع خونگرمی و حمایتگری زیبا در رفتار و کلامش مشهود بود.
با هم سوار اسنپ شدیم و به مقصد قصردشت حرکت کردیم.
از ماشین که پیاده شدیم در سمت دیگر خیابان خانمی نشسته پشت میز چوبی شیرینیسرا منتظرمان بود. دست دادیم و از همان ابتدا لحن گیرای کلام و شمرده شمرده ادا کردن کلماتش به جانم نشست.
شخصیت سیدهزهرا [آرزوهای نجیب] از نوشتههایش، ویسها و کلیپهایش آرامتر و جذابتر بود، یک نوع آرامش و صبوری درونی که از همان ابتدا خودنمایی میکند. در همان چند ثانیهی اول حس اعتماد و نزدیکی زیبایی بین هر سه نفرمان شکل گرفت، دقیقا شبیه کسانی که سالهاست همدیگر را میشناسند و حالا مدتی کوتاه از هم دور افتاده بودند. هیچچیز این دیدار شبیه دیدار اول نبود.
با هم راهی کوچههای دنج پیادهرو رادفر شدیم. از بین خانههای قدیمی و نو، جادههای خاکی، دیوارهای کاهگلی و درختان خرمالو، انار و نارنگی گذر کردیم. در تاریکی شب و روشنایی کم ماه درختان به وضوح نمایان نبودند اما دنجی فضا آرامش را به رگهایم تزریق میکرد.
قبل از آمدن اکرم گفته بود «خوب لباس گرم بپوش، بیرون شهر و توی کوچههای قدیمی سرده»؛ زیر کتم یک دورس گرم پوشیدم که در سرمای شب ساپورتم کند اما انگشتانم از سرما گز گز میکردند، حس زندگی را در سر انگشتانم حس میکردم. گفته بودم که سرما روح لذت و شوق را در رگهایم جاری میکند؟
اکرم پرسید «خوب سرده؟ تو انقدر از گرما فراریای که میخواستم بیارمت یه جا تا قشنگ سرما رو حس کنی»، با تمام پوستم لذتش را حس میکردم.
به کوچههای سنگفرش شدهی زیبایی رسیدیم که جمع زیادی از جوانها در دوطرفش نشسته بودند، بوی قلیان و آش و کباب در هوا پیچیده بود، به شوخی رو به بچهها گفتم «حس میکنم فضا خیلی مناسب سنم نیست».
این مدل کوچههای سنگفرش، نورپردازی رنگی روی درخت بلند یک خانه و هوای سرد شب مرا به یاد اصفهان و جلفا و شوق دیدار کریسمس میاندازد. از نیمههای مرداد که از مشهد برگشتم در سرم هزاران بار دی ماه امسال و کریسمس جلفا را تصور کردم، همان روزها گفتم « ۱۱ تا ۱۶ دی رو مرخصی میخوام، میخوام برم اصفهان و کریسمسش رو ببینم، میترسم کریسمس و کاج کریسمس ندیده بمیرم» اما حالا برنامههایم جوری درهم آمیخته که احتمالا یک سال دیگر هم باید خوی غربزدهی عاشق کریسمسم را سرکوب کنم.
کنار یک کبابی، در هوای آزاد نشستیم، به دعوت سیدهزهرا جگر پرده، جگر و قارچ کبابی خوردیم. گپ زدیم، از همهجا، از دوستان مجازی، فضای وبلاگی و تلگرامیمان، از آدمهایی که به واسطهی سوشال مدیا شناختهایم و ... . دختری با موهای مشکی پرکلاغی، پیچیده در کاپشن مشکی، همراه با چند نفر دیگر از مقابلم گذشت. دستهگل رز قرمز زیبایی که در دستش بود نظرم را جلب کرد، با خنده گفتم «ای بابا منم گل میخوام، چقدر دستهگلش خوشکله، یعنی واقعا خاک بر سر نیمهی گور به گورم»، لبهای همراهانم به خنده باز شد. اکرم گفت «ایشالا سال دیگه همین موقع با نیمهات اینجا باشی» خندیدم؛ همه به شوخیهای من با نیمهی گم و گورم آشنایند گفتم «نه دیگه دیره، من الان گل میخوام، بعدا چه فایده؟». [ معشوق پاییزی عزیزم که نمیدانم در کدام تابستان لاکردار گیر کردهای، روزی این نوشته را به تو نشان میدهم و بابت گلهایی که باید میخریدی و تمام نیامدنهایت قهر میکنم. آن روز تقلبی در کار نیست ولی تو برایم رز و نرگس و آش رشته، یا بستنی شکلاتی بخر، خدا را چه دیدی، شاید اخمهایم باز شد.].
اوقات زیبایی بود، انقدر زیبا که هنوز هم با مرورش چراغی در دلم سوسو میزند.
ساعت حوالی ۱۰:۳۰ از سر میز بلند شده و قدمزنان راه رفته را برگشتیم. سر خیابان با هم خداحافظی کرده و هرکس راه سرپناهش را در پیش گرفت. ۱۱ شب به مسافرخانه رسیدم و بعد از تعویض لباس و شیرجه زدن روی تخت در کانال نوشتم «یک شب باکیفیتی رو گذروندم که نگم براتون. خیلی خوش گذشت و خاطرهاش رفت نشست وسط قلبم.».
اکرم [زندگی با طعم لادن] مهربان، خونگرم و دلنشین بود، دقیقا شبیه نوشتههایش. از کلمات و رفتارش میتوانستی به وضوح صبوری و دلسوزی را حس کنی، یک نوع خونگرمی و حمایتگری زیبا در رفتار و کلامش مشهود بود.
با هم سوار اسنپ شدیم و به مقصد قصردشت حرکت کردیم.
از ماشین که پیاده شدیم در سمت دیگر خیابان خانمی نشسته پشت میز چوبی شیرینیسرا منتظرمان بود. دست دادیم و از همان ابتدا لحن گیرای کلام و شمرده شمرده ادا کردن کلماتش به جانم نشست.
شخصیت سیدهزهرا [آرزوهای نجیب] از نوشتههایش، ویسها و کلیپهایش آرامتر و جذابتر بود، یک نوع آرامش و صبوری درونی که از همان ابتدا خودنمایی میکند. در همان چند ثانیهی اول حس اعتماد و نزدیکی زیبایی بین هر سه نفرمان شکل گرفت، دقیقا شبیه کسانی که سالهاست همدیگر را میشناسند و حالا مدتی کوتاه از هم دور افتاده بودند. هیچچیز این دیدار شبیه دیدار اول نبود.
با هم راهی کوچههای دنج پیادهرو رادفر شدیم. از بین خانههای قدیمی و نو، جادههای خاکی، دیوارهای کاهگلی و درختان خرمالو، انار و نارنگی گذر کردیم. در تاریکی شب و روشنایی کم ماه درختان به وضوح نمایان نبودند اما دنجی فضا آرامش را به رگهایم تزریق میکرد.
قبل از آمدن اکرم گفته بود «خوب لباس گرم بپوش، بیرون شهر و توی کوچههای قدیمی سرده»؛ زیر کتم یک دورس گرم پوشیدم که در سرمای شب ساپورتم کند اما انگشتانم از سرما گز گز میکردند، حس زندگی را در سر انگشتانم حس میکردم. گفته بودم که سرما روح لذت و شوق را در رگهایم جاری میکند؟
اکرم پرسید «خوب سرده؟ تو انقدر از گرما فراریای که میخواستم بیارمت یه جا تا قشنگ سرما رو حس کنی»، با تمام پوستم لذتش را حس میکردم.
به کوچههای سنگفرش شدهی زیبایی رسیدیم که جمع زیادی از جوانها در دوطرفش نشسته بودند، بوی قلیان و آش و کباب در هوا پیچیده بود، به شوخی رو به بچهها گفتم «حس میکنم فضا خیلی مناسب سنم نیست».
این مدل کوچههای سنگفرش، نورپردازی رنگی روی درخت بلند یک خانه و هوای سرد شب مرا به یاد اصفهان و جلفا و شوق دیدار کریسمس میاندازد. از نیمههای مرداد که از مشهد برگشتم در سرم هزاران بار دی ماه امسال و کریسمس جلفا را تصور کردم، همان روزها گفتم « ۱۱ تا ۱۶ دی رو مرخصی میخوام، میخوام برم اصفهان و کریسمسش رو ببینم، میترسم کریسمس و کاج کریسمس ندیده بمیرم» اما حالا برنامههایم جوری درهم آمیخته که احتمالا یک سال دیگر هم باید خوی غربزدهی عاشق کریسمسم را سرکوب کنم.
کنار یک کبابی، در هوای آزاد نشستیم، به دعوت سیدهزهرا جگر پرده، جگر و قارچ کبابی خوردیم. گپ زدیم، از همهجا، از دوستان مجازی، فضای وبلاگی و تلگرامیمان، از آدمهایی که به واسطهی سوشال مدیا شناختهایم و ... . دختری با موهای مشکی پرکلاغی، پیچیده در کاپشن مشکی، همراه با چند نفر دیگر از مقابلم گذشت. دستهگل رز قرمز زیبایی که در دستش بود نظرم را جلب کرد، با خنده گفتم «ای بابا منم گل میخوام، چقدر دستهگلش خوشکله، یعنی واقعا خاک بر سر نیمهی گور به گورم»، لبهای همراهانم به خنده باز شد. اکرم گفت «ایشالا سال دیگه همین موقع با نیمهات اینجا باشی» خندیدم؛ همه به شوخیهای من با نیمهی گم و گورم آشنایند گفتم «نه دیگه دیره، من الان گل میخوام، بعدا چه فایده؟». [ معشوق پاییزی عزیزم که نمیدانم در کدام تابستان لاکردار گیر کردهای، روزی این نوشته را به تو نشان میدهم و بابت گلهایی که باید میخریدی و تمام نیامدنهایت قهر میکنم. آن روز تقلبی در کار نیست ولی تو برایم رز و نرگس و آش رشته، یا بستنی شکلاتی بخر، خدا را چه دیدی، شاید اخمهایم باز شد.].
اوقات زیبایی بود، انقدر زیبا که هنوز هم با مرورش چراغی در دلم سوسو میزند.
ساعت حوالی ۱۰:۳۰ از سر میز بلند شده و قدمزنان راه رفته را برگشتیم. سر خیابان با هم خداحافظی کرده و هرکس راه سرپناهش را در پیش گرفت. ۱۱ شب به مسافرخانه رسیدم و بعد از تعویض لباس و شیرجه زدن روی تخت در کانال نوشتم «یک شب باکیفیتی رو گذروندم که نگم براتون. خیلی خوش گذشت و خاطرهاش رفت نشست وسط قلبم.».