هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


شب‌های روشن

از در مسافرخانه که بیرون آمدم چشمم به دختری لاغر اندام افتاد که با چشم به دنبال من می‌گشت. نزدیکش شدم، در همان نگاه اول همدیگر را شناختیم. دست دادیم و هم را در آغوش گرفتیم. حس عجیبی بود، کسی که تا دیروز از پشت گلس شیشه‌ای نوشته‌ها، افکار و عکس‌هایش را تماشا کرده‌ای حالا فول اچ‌دی، واقعی واقعی در فاصله‌ی چند سانتی‌ متری‌ات ایستاده است.
اکرم‌ [زندگی با طعم لادن] مهربان، خونگرم و دلنشین بود، دقیقا شبیه نوشته‌هایش. از کلمات و رفتارش می‌توانستی به وضوح صبوری و دلسوزی را حس کنی، یک نوع خونگرمی و حمایت‌گری زیبا در رفتار و‌ کلامش مشهود بود.
با هم سوار اسنپ شدیم و به مقصد قصردشت حرکت کردیم.
از ماشین که پیاده‌ شدیم در سمت دیگر خیابان خانمی نشسته پشت میز چوبی شیرینی‌سرا منتظرمان بود. دست دادیم و از همان ابتدا لحن گیرای کلام و شمرده شمرده ادا کردن کلماتش به جانم نشست.
شخصیت سیده‌زهرا [آرزوهای نجیب] از نوشته‌هایش، ویس‌ها و کلیپ‌هایش آرام‌تر و جذاب‌تر بود، یک نوع آرامش و صبوری درونی که از همان ابتدا خودنمایی می‌کند. در همان چند ثانیه‌ی اول حس اعتماد و نزدیکی زیبایی بین هر سه نفرمان شکل گرفت، دقیقا شبیه کسانی که سال‌هاست همدیگر را می‌شناسند و حالا مدتی کوتاه از هم دور افتاده بودند. هیچ‌چیز این دیدار شبیه دیدار اول نبود.
با هم راهی کوچه‌های دنج پیاده‌رو رادفر شدیم. از بین خانه‌های قدیمی و نو، جاده‌های خاکی، دیوارهای کاهگلی و درختان خرمالو، انار و نارنگی گذر کردیم. در تاریکی شب و روشنایی کم ماه درختان به وضوح نمایان نبودند اما دنجی فضا آرامش را به رگ‌هایم تزریق می‌کرد.
قبل از آمدن اکرم گفته بود «خوب لباس گرم بپوش، بیرون شهر و توی کوچه‌های قدیمی سرده»؛ زیر کتم یک دورس گرم پوشیدم که در سرمای شب ساپورتم کند اما انگشتانم از سرما گز گز می‌کردند، حس زندگی را در سر انگشتانم حس می‌کردم. گفته بودم که سرما روح لذت و شوق را در رگ‌هایم جاری می‌کند؟
اکرم پرسید «خوب سرده؟ تو انقدر از گرما فراری‌ای که می‌خواستم بیارمت یه جا تا قشنگ سرما رو حس کنی»، با تمام پوستم لذتش را حس می‌کردم.
به کوچه‌های سنگ‌فرش شده‌ی زیبایی رسیدیم که جمع زیادی از جوان‌ها در دوطرفش نشسته بودند، بوی قلیان و آش و کباب در هوا پیچیده بود، به شوخی رو به بچه‌ها گفتم «حس می‌کنم فضا خیلی مناسب سنم نیست».
این مدل کوچه‌های سنگ‌فرش، نورپردازی رنگی روی درخت بلند یک خانه و هوای سرد شب مرا به یاد اصفهان و جلفا و شوق دیدار کریسمس‌ می‌اندازد. از نیمه‌های مرداد که از مشهد برگشتم در سرم هزاران بار دی ماه امسال و کریسمس جلفا را تصور کردم، همان روزها گفتم « ۱۱ تا ۱۶ دی رو مرخصی می‌خوام، می‌خوام برم اصفهان و کریسمسش رو ببینم، میترسم کریسمس و کاج کریسمس ندیده بمیرم» اما حالا برنامه‌هایم جوری درهم آمیخته که احتمالا یک سال دیگر هم باید خوی غرب‌زده‌‌ی عاشق کریسمسم را سرکوب کنم.
کنار یک کبابی، در هوای آزاد نشستیم، به دعوت سیده‌زهرا جگر پرده، جگر و قارچ کبابی خوردیم. گپ زدیم، از همه‌جا، از دوستان مجازی‌، فضای وبلاگی‌ و تلگرامی‌مان، از آدم‌هایی که به واسطه‌ی سوشال مدیا شناخته‌ایم و ... . دختری با موهای مشکی پرکلاغی، پیچیده در کاپشن مشکی، همراه با چند نفر دیگر از مقابلم گذشت. دسته‌گل رز قرمز زیبایی که در دستش بود نظرم را جلب کرد، با خنده گفتم «ای بابا منم گل می‌خوام، چقدر دسته‌گلش خوشکله، یعنی واقعا خاک بر سر نیمه‌ی گور به گورم»، لب‌های همراهانم به خنده باز شد. اکرم گفت «ایشالا سال دیگه همین موقع با نیمه‌ات اینجا باشی» خندیدم؛ همه به شوخی‌های من با نیمه‌ی گم و گورم آشنایند گفتم «نه دیگه دیره، من الان گل میخوام، بعدا چه فایده؟». [ معشوق پاییزی عزیزم که نمیدانم در کدام تابستان لاکردار گیر کرده‌ای، روزی این نوشته را به تو نشان می‌دهم و بابت گل‌هایی که باید می‌خریدی و تمام نیامدن‌هایت قهر می‌کنم. آن روز تقلبی در کار نیست ولی تو برایم رز و نرگس و آش رشته، یا بستنی شکلاتی بخر، خدا را چه دیدی، شاید اخم‌هایم باز شد.].

اوقات زیبایی بود، انقدر زیبا که هنوز هم با مرورش چراغی در دلم سوسو میزند.
ساعت حوالی ۱۰:۳۰ از سر میز بلند شده و قدم‌زنان راه رفته را برگشتیم. سر خیابان با هم خداحافظی کرده و هرکس راه سرپناهش را در پیش گرفت. ۱۱ شب به مسافرخانه رسیدم و بعد از تعویض لباس و شیرجه زدن روی تخت در کانال نوشتم «یک شب باکیفیتی رو گذروندم که نگم براتون. خیلی خوش گذشت و خاطره‌اش رفت نشست وسط قلبم.».

روز هشتم.

۱) دیروز روز پرتکاپویی بود. مادر سردرد داشت و خوب نبود. یک پایم در بیمارستان بود، یک پایم در مطب‌ها برای نوبت و ویزیت مادر. شب وقتی تنم به تشک زهوار در رفته رسید خستگی تازه به تنم نشست. دلم می‌خواست تنهایی قدمی در خیابان بزنم، ولی خستگی امان نمیداد. ساعت ۱۲ شب خوابم برد و تا ۷/۵ متوجه ساعت نشدم. 
دکتر معمولا قبل از ۸ وارد بخش میشود، برای مامان چای حاضر کردم و خدا خدا کنان که دکتر قبل از من سرنرسیده باشد، سیبی را به عنوان صبحانه گاز زدم و راهی شدم. صدای مامان بلند شد «نه صبحانه میخوری نه شام، از پا در میای» با وقت ندارم و باید به دکتر برسم از اتاق زدم بیرون. با ماشینی سوار شدم که همشهری بود. اقایی بود تقریبا ۵۰ ساله، آدم مهربان و خوش‌برخوردی بود ولی در عجبم که چرا به سوالات بی‌موردش پاسخ دادم. اون پرسید، من پیچاندم ولی باز پرسید و من شبیه کچل راستگو پاسخ دادم. پناه بر خدا از دست بی‌عقلی‌های گاه و‌ بی‌گاهم.
پ.ن : از مردم سوالات الکی و خصوصی نپرسید، پاسخ میدهند ولی بعد عذاب‌ وجدان و نگرانی پدرشان را در می‌اورد.

۲) یک وقت‌هایی، عین دیروز، احساس میکردم در حال کم‌ آوردنم‌. گریه‌ام گرفته بود و پرخاشگر بودم. دلم سکوت و تنهایی میخواست. برگشتن به شرایط زندگی معمولی‌ام؟ نه، نه این و نه آن. هیچ کدام از این شرایط را دوست ندارم. یک نوع بی‌قراری به دلم چنگ می‌اندازد. کاش همه چیز روبه‌راه شود، کاش یک مسیر جدیدی را باز کنم که راضی‌ام کند.

۳) پشت دیوار اتاق ما در حال تعمیرات و تخریب‌اند. گاهی نگران شکستن شیشه‌های رو به حیاط می‌شوم که با صدای وحشتناک برخورد قلوه‌سنگ‌ها از جا می‌پراندم و گاهی نگران بیماری تنفسی و این حجم از گردوخاکی که وارد ریه‌هایمان می‌شود. آنقدر گرد و خاک در هوای اتاق معلق است که بعد از ترخیص پدر باید یک تخت بگذارم و آسمم را درمان کنم.!

۴) دکتر می‌گوید شما بروید دلتنگتان می‌شویم خانم ع، برای همین ۴ـ۵ روز دیگر هم در خدمتتان هستیم. :/

۵) به الی می‌گویم روی یکی از بیمارها کراش زده‌ام، پسری مودب، متین و آرام در تخت کناری پدر است و خیلی هم خانواده‌ی باشخصیتی دارد. برعکس مریض تخت روبرویی که انگار من سواحل قناری‌ هستم و دائم خیره نگاهم می‌کند این پسرک هیچ‌گاه خیره نگاهم نمی‌کند، گاهی متوجه سنگینی نگاهش می‌شوم اما هیچ‌گاه با نگاهش معذبم نمی‌کند. با خنده می‌گوید این همه راه تا شیراز رفته‌ای بعد روی بیمار کراش زده‌ای زن؟ وفور نعمت اطرافت را نمی‌بینی؟ می‌گویم قشنگ نیستند، به دلم نمی‌نشینند. میگوید کی بالاخره میفهمی که همه چیز قشنگی نیست زن؟ :))) 

۶) کراشم خدا را شکر پریروز عصر مرخص شد ولی اصلا برکت از بخش رفته است. :دی



سر کلاف

۱) هوای شیراز خوب است. پاییزی، خنک و زیبا؛ مخصوص قدم زدن‌های عصرگاهی، گپ و گفت‌های دوستانه و فنجانی چای. اما سهم من از تمام قدم زدن‌های خیابانی‌ گشتن دنبال دارو، دمپایی برای مامان و خرید تغذیه‌های بیمارستان است. البته امشب قصد خرید لباس داشتم ولی پاهایم اجازه نمیداد. دلم میخواهد کمی در خیابان‌ها قدم بزنم، نفسی تازه کنم، خریدی کنم ولی خب، مجالی نیست. یادم میماند که روزی دوباره، با دلی شاد و برای گشت و گذار شیراز پاییزی را قدم بزنم.

۲) یکی از هم‌اتاقی‌های بابا پیرمردی بود خوزستانی که هیچ همراهی نداشت. در برخورد اول از تنها بودنش تعجب کردم اما گمان کردم که همراهش برای استراحت ساعتی تنهایش گذاشته، کمی بعد متوجه شدم که هیچ همراهی ندارد. ۴ روز بستری در بیمارستان استانی دیگر، بدون هیچ همراهی، همچنان در تعجبم.
با وجود اینکه خدا را شکر امروز، سالم و سرحال ترخیص شد ولی تنهایی این پیرمرد عجیب مرا در فکر فرو برد.
دیروز عصر، در خلوت و سکوت عصرگاهی اتاق به پیرمرد فکر میکردم. فرزند، همسر یا خواهر و برادری نداشت؟ رفیق چه؟ رفیق شفیقی نداشت که در این برهوت تنهایی، به حال خود رهایش نکند؟
از زندگی پیرمرد و کس و کارش هیچ نمیدانم اما چیزی در سرم تکرار میشود. جوانی را هر چند سخت، میتوان تنها سر کرد ولی پیری چه؟ روزی که از پا افتادی، گوشه‌ی مریض‌خانه‌ای غریب، چه کسی همراهی‌ات میکند؟
تا اینجای زندگی فرزند داشتن در آینده انتخابم نبوده است، حالا هم نیست، ولی به پیرمرد / پیرزن‌های تنها که میرسم از خودم میپرسم که تنهایی آن روزها ترسناک نیست؟ تنهاهای امروز خود را برای تصمیمات گذشته سرزنش نمیکنند؟ اگر به عقب باز می‌گشتند تصمیماتشان را باز تکرار می‌کردند؟ شک و تردید پدر آدم را در می‌آورد.
تبصره : فارغ از علل مختلف تنهایی انسان‌ها و تصمیمات انسان‌های دیگر برای تنها گذاشتن اطرافیانشان، که محترم است، بعضی فرزندان هم بودنشان به درد لای جرز دیوار میخورد. نه تنها بودنشان ضامن تنها نبودن روزهای بی‌کسی نیست که هدر دهنده‌ی عمر و جوانی‌اند، اما دید من به ماجرا یک چیز کلی‌تر بود، نه جزئی و موردی.

۳) آدم‌ها در مواقع درد بنا به خوی خود یا اشتراک دلسوزتر میشوند. گمانم بیمارستان همدلی آدم‌ها را بیشتر میکند. این چند روز کسانی به من کمک می‌کردند یا من به آن‌ها کمک می‌کردم که تنها اشتراکمان «بیمار داشتن» بود. از پسرهای جوانی که با دیدن در دسترس نبودن برادرم برای جابه‌جا کردن پدرم کمک میکردند، تا پسرهای پیرمرد تخت کناری که حواسشان به پر و خالی شدن سرم و داروهای ما بود، یا همسر تخت روبرویی که با هم تخت همسرش را جابه‌جا کردیم و ...، حتی راننده اسنپی که مکالمات تلفنی‌ام را شنید هم در ساختمان بیمه از سر همدلی پرسید «میخواید منتظرتون بمونم که برگردید؟». دوز بالاتری از همدلی را در مواقع سخت میتوان از جانب غریبه‌ها دید، غریبه‌هایی که به انسان امیدوارتر و دلگرم‌ترت می‌کنند.
تبصره : البته جانیان، قاتلان، ظالمان، دیکتاتوران و... هم انسان‌اند ولی خب، مبحث ما چیز دیگری بود!

۴) بین علمای پزشک اختلاف افتاده است. یکی می‌گوید شرایط بیمارتان خیلی حاد است، شبیه بمب ساعتی، یکی می‌گوید از هر ۳۰۰ـ۴۰۰ مریض شاید یک کیس با چنین شرایطی به من مراجعه کند و اوضاع خوب نیست،  آن یکی میگوید در سونوگرافی هیچ‌چیز عجیبی نیست، همه چیز نرمال است، بیمارتان مشکل خاصی ندارد!
 امروز دو بار پدر را از اتاق عمل برگرداندند! چون یکی می‌گفت شرایط خوب نیست و باید لوله‌ی تخلیه بگذاریم، آن یکی در اتاق عمل می‌گفت من چیزی نمی‌بینم، کدام عفونت؟ چه لوله‌ای؟ بیمار را به اتاقش برگردانید. دوباره نیم ساعت بعد پزشک اول می‌گفت بیمار را به اتاق جراحی برگردانید باید لوله بیاندازند. برگرداندیم در اتاق جراحی پزشک گفت من همچنان چیزی نمی‌بینم، به استاد بفرمایید فردا خودشان تشریف بیاورند و چیزهایی که می‌بینند را به من هم نشان دهند تا لوله‌گذاری را انجام دهم!
به قول احمد «یا خدای فردا».

۵) چشمم دنبال آن کفش کوهنوردی سبزرنگ است (شاید هم فقط شبیه کفش‌های کوهنوردی بود، نمیدانم) اما نمیدانم مناسب سرکار و پیاده‌روی‌های عادی هم هست؟ آن کفش‌های مشکی و قهوه‌ای مدل کفش‌های مردانه هم زیباست، ایضا نیم‌بوت‌های مشکی :دی
لعنت دائمی خداوند بر جبر اقتصادی و بانیان وضع موجود که باعث می‌شوند جیب‌هایم اجازه‌ی خرید هر سه را ندهند! تازه به یک تونیک سبز کتانی و شلوار پارچه‌ای مشکی (!!) هم فکر میکنم. :|

۶) شاید فردا روز بهتری. :)

نامه‌‌های پنج‌شنبه [۲۸]

معشوق پاییزی من، سلام!
پاییز دیگری از راه رسیده است. نفس‌های سرد پاییز، از لابه‌لای سایه‌های برافراشته‌ی درختان لای تن‌مان می‌پیچد. برگ‌‌ها زرد شده‌اند و در زور آزمایی بین مرگ و زندگی، مرگ مچ زندگی را می‌خواباند. برگ‌ها ریزش میکنند و دل‌ها نیز... .
امروز، کنار پنجره‌ی غربی کلبه، خیره به کبوتر نشسته روی چمن‌ها، به یاد آن عصر پاییزی ۱۴۰۴ افتادم، به یاد پیاده‌روی خیابان زند، روی نیمکت چوبی گوشه‌ی پیاده‌رو، هنگام خوردن ناهار، وقتی به تو فکر کردم. آن روز هم کبوتری تاتی کنان در حال گذر بود. آن روز هم برای عبور از روزهای سخت، برای تاب آوردن مقابل اضطراب‌ها، محتاج یک حضور برای تسکین بودم؛ نبودی.
حالا هم نیستی و گله‌ای نیست ولی جای خالی‌ات احساس میشود.دلتنگی مثل پیچک قلبم را در آغوش گرفته است.
بگذریم، شرح روزهای سخت، دشوار است. شرح دلتنگی از آن هم بدتر.
عزیز من!
هر کجا هستی، در هر کجای این پهنه‌ی هستی، قلب نازنینت از گزند غم‌ها دور و نفس‌هایت گره خورده به سلامتی.

+ یک ثانیه خورشیدم و یک ثانیه ابرم ... ‏تلفیق غم و شادی و دلتنگی و صبرم! 



آبان ۱۴۰۴

در یکی از کانال‌های تلگرامی نوشته بودند :«عاشق نوشتنم چون همه چیز رو ماندگار میکنه».
امروز، اولین روز آبان ۱۴۰۴ است. بی‌دلیل و شاید هم بخاطر شروع فصل هواهای خنک و دوست داشتنی بوشهر، حس شوق و شادی زیر پوستم خزیده است. البته راستش را بخواهید در دلم یک اضطراب کوچک نهان دارم که علتش را نمی‌دانم،احتمالا بخاطر ترس از اتفاقات بد است چون هربار با حس شوق و ذوق روزم را شروع کردم دنیا چوب عبرت و پشیمانی را دستش گرفت و بر تنم کوبید، انقدر این اتفاق تکرار شده است که هربار چنین احساساتی را تجربه میکنم یک نفر هم نهانی رخت‌هایش را در دلم میشوید [کم‌کم دارد گریه‌ام میگیرد] بگذریم نمیخواهم به این فکرها مجال دهم، اولین روز آبان است و‌ میخواهم خوشحالی امروزم را اینجا هم ثبت کنم. روی تن خانه‌ای که پر از نوشته‌های کوتاه و بلند این سالیان است.
می‌نویسم که بماند : « شروع روزهای خنک و پاییزی، آغاز آبان زیبا فرخنده باد. ».


فصل عاشق‌های بی‌معشوق.

دلم می‌خواست اینجا یک چیزی بنویسم که بعد از مدت‌ها ستاره‌‌ای روشن کرده باشم، اما ایده‌ای برای «چی بنویسم؟» نداشتم. صفحه را باز کردم به این امید که کلمه‌ها راه خودشان را پیدا کنند. 
از کودکی عاشق کارتون‌های زمستانی بودم، از آن‌ها که مورچه‌ها آذوقه‌ی زمستانشان را جمع میکردند. راکون، موش، سمور و انواع حیوانات کارتونی در تنه‌های درختان خانه می‌ساختند و هیزم جمع میکردند و ...، دوست داشتم چنین زمستان‌هایی را تجربه کنم. زمستانی گرم با آذوقه‌های جمع شده در تابستان. بعدتر عاشق لباس‌های کارتونی و برف‌های تا کمر و زمستان‌های سخت‌شان شدم. اصلا از وقتی یادم می‌آید عاشق آن حال و هوا بودم.
بزرگتر شدم و فهمیدم پاییز را از زمستان بیشتر دوست دارم، البته هنوز هم گاهی در احساساتم دچار نوسان می‌شوم اما در هر صورت پاییز و‌ زمستان فصل‌های محبوبم بوده و هستند، برعکس تابستان که هرگز نتوانست حتی بارقه‌ای از علاقه‌ام را جذب کند. با آمدن اولین بادهای خنک پاییز انگار تازه زندگی جریان پیدا میکند.
پاییز فصل بیدار شدن ذوق و شوق زندگی‌ست، فصل هنر و اسودگی و لذت. فصل پیاده‌روی روی دست نسیم‌های خنک عصرگاهی، نشستن زیر سایه‌ی آفتاب کم‌جان پسین، صبحانه خوردن کنار ساحل، ماهیگیری‌های شبانه، جا پهن کردن و نشستن در حیاط و چای، آش و حلیم خوردن. بافتنی‌های رنگارنگ، بوی کیک‌های عصر و ذوق زنانگی زیر پوست‌های گل انداخته. البته مقصود این نیست که بگویم پاییز فصل زندگی گل و بلبلی است، زندگی در تمام روزها و ساعاتش مصائب است و چالش اما یکی آمیخته شده است با بوی عرق و شرجی و گرما و آن یکی نسیم خنک و صدای باران و گاه سوز سرما.
اینجا، برخلاف سال‌های قبل, چند روزیست پاییز شروع شده است. کولرها روشن‌اند اما عصر و شب میتوان پیاده قدم زد و خیابان‌های شلوغ را به تماشا نشست، همراه با جریان زندگی به تکاپو افتاد و شب‌نشینی‌های دوستانه را ساخت.
از عصرها نگویم که هوس پخت کیک‌های مختلف دیوانه‌ام میکند اما مشغله‌های بزرگسالی، خستگی و کار چندان فرصت هنرنمایی نمی‌دهد. یک عالم هنرهای جدید و قدیمی نشسته‌اند گوشه‌ی ذهنم و برای جلب توجه دست‌شان را بالا می‌اورند. کامواهای توی جعبه و نخ‌های ریخته شده وسط پاکت، دوره‌های آموزشی روی لپ‌تاپ و کتاب‌های ناخوانده و ... همه و همه به سمتم هجوم می‌اورند. حیرانم در انتخاب کردن و تقسیم انرژی. در اخرین قدم هم اغلب خواب و لش کردن زیر پتو برنده‌ی فینال نفس‌گیرمان می‌شوند. نه اینکه تنبل باشم، نه، ذهن و تنم خسته‌اند و حسرت عبور برق‌‌آسای روزهای خنک هم کلافه‌ام میکند.
نیاز دارم به یک هفته تا ده روز تعطیلی که با مسافرت و معاشرت با دوستان بگذرانم و البته چند خبر خوب که ذوق‌شان یخ‌های قلبم را آب کرده و قلبم را به تپش بیاندازد.[ یک آمین و دعای از ته قلب].
این متن را باید چطور به پایان برسانم؟ نمیدانم، شاید با آرز‌وی گذراندن پاییزی رویایی و پر از خبرهای خوش‌حال کننده برای همه. :)

زنده‌‌مانی.

به گمانم یکی از بزرگترین چیزهایی که در دنیای بزرگسالی یاد می‌گیری «زنده ماندن پس از قطع ارتباط» است. در دنیای بزرگسالی به تجربه می‌آموزی که شاید بعد از قطع یک‌سری از ارتباطات خسته، دلتنگ و حتی غمگین شوی اما زنده میمانی و ادامه می‌دهی و چه بسا من جدیدی از تو متولد شود. در نوجوانی تمام این جملات را میدانی اما نمیدانی، یا بهتر است بگویم باور نمیکنی ولی بالا رفتن این عددهای روی کیک شگفتی‌های تلخ و شیرین زیادی دارد.

8Jun2025

کسی را تصور کنید که با شنا بیگانه است اما وسط اقیانوسی، دریایی، حتی استخری گیر کرده است. هر چقدر دست و پا میزند، داد می‌کشد، دستش به جایی بند نیست.
هر ثانیه نفس کم می‌آورد، هر چقدر تقلا می‌کند بیشتر فرو می‌رود. تا چشم کار می‌کند هیچ‌کس نیست. 
این منم! وسط دریای مشکلات این زندگی که تمامی ندارد. هربار امیدی یافتم سراب بود و هربار تقلایی کردم بیش از پیش فرو رفتم.
این منم! ترسان و گریزان از امیدهای نو.
 این منم که نه امیدم را در یأس یافتم و نه در امیدواری. منی خسته که گویا زندگی با او سر سازش و مدارا ندارد.

31 می 2025

از آخرین باری که در اینجا چند خطی نوشته‌ام مدت زیادی می‌گذرد. بعد از آن بارها کلمات اول را نوشتم اما کلمه‌های بعد یاری نکردند، غزلم در اول مصرع ناقص ماند. حتی حالا هم بی هدف انگشتانم را روی حروف کیبورد فشار می‌دهم و همزمان در پس ذهنم دنبال معنا میگردم، دنبال راهی برای ادامه دادن این خطوط.
از چه بنویسم؟ راستش روزهایم با درصد بسیار زیادی شبیه هم هستن، یک روزمرگی خسته کننده. از اینکه تصور کنم در این روال گیر افتاده‌ام متنفرم، اما حوصله‌ی پیش‌روی و دنبال راه‌حل‌های جدید گشتن را از دست داده‌ام؛ البته امیدوارم به زودی مقداری حوصله را از ته گنجه پیدا کنم و به حرکت برگردم، به شوق یادگیری و امید. علی ایحال این روزها درگیر روزمرگی بین کار و خانه‌ام. صبح را در محل کارم ظهر می‌کنم و عصر را شب. ما بین این دو هم روال خانه و پخت و پز و سوال همیشگی "چی بپزم؟". در حیرتم که چطور دوستانم در سوشال مدیا دائما در حال گشت و گذار و تفریح‌اند اما من اینطور خسته و افسرده اوقات استراحتم را با فیلم یا نهایتا کتاب سر میکنم. به دوستی‌های نزدیک نجات‌دهنده‌ای نیاز دارم که اوقات متنوع‌تری بسازیم، کمی ذوق و هیجان مثبت، وگرنه با این روال سرانجامم یا به "تیغ و بردار دستامو خط خطی کن" می‌رسد یا تولید نوع جدیدی از کپک! :))
کار کردن، به معنای استفاده از ظرفیت‌های موجود، یادگیری مهارت، پیشرفت و امید را دوست دارم، داشتن یک افق کاری آینده و محیط کاری پویا یا به قول زهرا "عضو یک تیم کامل بودن" را بیشتر اما خب هیچ کدام را در کار فعلی‌ام ندارم، تنها چیزی که مرا به اینجا، به این صندلی و شغل متصل می‌کند همان حقوق آخر ماه است و تقلای استقلال. آینده؟ اینکه در آینده چه اتفاقی می‌افتد را نمیدانم، راستش این اواخر از فکر کردن به آن هم متنفر شده‌ام چون هربار وحشتی به وحشت‌هایم اضافه می‌کند؛ با این همه در دل دعا می‌کنم که آینده لااقل کمی شبیه تصورات خودم باشد یا ...  شاید هم بیش از کمی! امید دارم که زندگی مسیرهای تازه‌ای را به رویم باز کند، مسیرهایی که به چیزهای بهتری برسد.
چرا اینها را نوشتم؟ باور کنید که نمیدانم.
صبح خوشحال بودم که همکارم امروز نمی‌آید و از سوالات عجیب و غریبش در امانم اما وقتی از ماشینش پیاده شد و طبق معمول سلام کرد امید واهی‌ام را دیدم که دود هوا شد. نمیدانستم خودم را به چه کاری مشغول کنم که احتمال مکالمه را کمتر و فرصت پرسیدن سوالات گوناگون را از دستش بقاپد پس به وبلاگم و حروف کیبورد فرار کردم و حالا که ذهنم برای نوشتن چیز بیشتری یاری نمی‌کند به حال خودم و قلمی که تا این حد الکن شده است افسوس میخورم. راستی از کی با نوشتن تا این حد غریبه شدم؟!

۱ رجب ۱۴۴۶

آن موقع‌ها که بچه بودیم، تنگ غروب که می‌شد مادر می‌گفت « موقع افتو زرده دعا کن، ایگِن پُی افتو زرده دعا کنی دعات اجابت ایاوو ». خودش هم چشمش که به سرخی آسمان قبل از غروب می‌افتاد، یک گوشه از حیاط می‌ایستاد و خیره می‌شد به آسمان، انگار که درهای عرش کبریایی پروردگار باز شده و فرشته‌ها دست به قلم منتظر نوشتن آرزوهای بنده‌ها باشند. دست‌هایش را رو به آسمان می‌گرفت و دعا میکرد. از دعا برای شفای بیمار و بیکار و معتاد گرفته تا انواع حاجت‌های ریز و درشت دنیوی و اخروی، پایان مراسم عبادی افتو زرده هم همیشه گره می‌خورد به سلامتی و شادی و شفای همه‌ی مسلمین و مسلمات‌. همین مراسم عبادی به عنوان ارثیه و توصیه از مادر به ما هم رسیده بود. زردی و سرخی آسمان دم غروب که خلط می‌شد می‌ایستادم گوشه‌ای از حیاط و تمام حاجت‌هایم را به صف میکردم، شبیه صف‌های صبحگاه مدرسه، از کوچک به بزرگ، یکی‌یکی اسم میبردم و در دلم یادآوری‌‌شان به خدا را تیک میزدم. مادر یادمان داده بود که برای تاثیر بیشتر دعا اول بقیه را دعا کنیم و بعد به خودمان برسیم، از همین رو آفتاب که پایین‌تر می‌رفت استرس در جانم می‌نشست، نکند غروب کند و چند حاجت جامانده باشد؟ نکند فرصت برای یادآوری حاجت‌های خودم باقی نماند؟!
تیتروار در حدی که فرشته‌ی مامور ثبت آرزوها مبحث را متوجه شود و به گوش خدا برساند کافی بود، سریع لیست را دور میکردم، در ذهنم فرشته را تصور میکردم که تندتند می‌نویسد و دفترچه‌ی یادداشتش را ورق میزند.
روزهایی که دیر می‌رسیدم و آفتاب غروب کرده و آرزوهایم را به خدا یادآوری نکرده بودم هم در نوع خود فاجعه‌ای بود؛ یک روز برای اجابت را از دست داده بودم و باید منتظر افتو زرده‌ی بعدی می‌ماندم.
سال‌ها گذشت. بزرگتر شدم و فهمیدم خیلی از حاجت‌ها و آرزوها اجابتشان به چیزی بیشتر از افتو زرده و سپیده‌ی صبح نیاز دارد، حتی بیشتر از شب‌های لیالی قدر. با این وجود راستش را بخواهید هنوز هم گاهی تیتروار به خدا یادآوری میکنم، مثلا گه‌گاهی یاد افتو زرده می‌افتم، زیر نم‌نم باران حس میکنم که کمی دریچه‌ها را باز گذاشته‌اند، موقع شنیدن اذان درهای آسمان چارطاق باز است، شب‌های قدر ملائک دست به کمر ایستاده و در خدمت‌گزاری حاضرند، یا حتی همین شب لیلة‌الرغائب، هنوز هم امید دارم که در این مناسبت‌های خاص خدا مُهر بزرگ و پررنگش را بردارد و محکم زیر یادداشت‌های فرشته‌ها بزند و بگوید « سی ای یکی امسال چندتاشه اجابت کنین».
امشب هم لیلة‌الرغائب است، شب آرزوها. به رسم همان کودک و‌ نوجوان امیدوار آرزوهایم را به ترتیب قد مرتب کرده‌ام، اینبار برعکس صبحگاه مدرسه از بزرگ به کوچک، برای تاثیر بیشتر و بالا بردن احتمال اجابت با افتو زرده ادغامش کرده‌ام. آرزوهای مهم و فوری‌تر را چندبار تکرار میکنم به امید اینکه فرشته‌ی کاتب کنار تیتر آن توان ۵ حتی ۱۰ بگذارد و در ستون زمان اجابت کلمه‌ی فوری را درج کند. اگر در درگاه الهی هم شعار نه به اسراف رواج داشته باشد و از همان کاغذ یادداشت پارسال و پیرارسال برای من استفاده کنند احتمالا خیلی از تیترها نیازی به بازنویسی مجدد نداشته باشد، ولی چند سطری هم جدید اضافه شده است.
امسال ته دعاهایم هم ذکر میکنم : «لطفا در لیست سال بعد هیچ آرزوی تکراری‌ای که نیاز به بازنویسی نداشته باشد، باقی نگذارید. با تشکر.
امضا: فرشته».
۱ ۲ ۳ . . . ۴۹ ۵۰ ۵۱
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan