هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


نامه‌های پنج‌شنبه [۲۲]

معشوق پاییزی من، سلام!

احتمالا حالا که نامه‌ام به دستت می‌رسد عید باشد، وسطِ هالِ خانه‌ی آقاجان ایستاده و نامه را در انتهای جیب شلوارت چپانده باشی تا در فرصتی مناسب برای خواندنش به بالکن پناه ببری.

امیدوارم احوالاتت در این روز مطبوع بهاری، که بوی عید به مشامت می‌رسد، خوب باشد. 

عزیزِ جانم!

دیشب در ایران شور و شوق دیدن یا نادیدن ماه برپا بود؟ برای شنیدن خبر « عید فطر بر مسلمانان جهان مبارک» لحظه‌شماری می‌کردید؟ بی‌تابانه در آسمان به دنبال هلال کوچک ماه می‌گشتید؟! گفتم ماه! آه که این ماه چه شباهت غریبی با تو دارد.

ماهِ من!

در روزهای ابتدایی که به آنگلبرگ آمده بودم و هنوز به ملال دوریت خو نگرفته بودم، غم لحظه به لحظه بی‌تاب‌ترم می‌کرد، مثل امشب، مثل تلاش منجمی آشوب و سرگردان برای رؤیت هلال ماه، به دنبالت می‌گشتم.

لحظه‌هایی از همه چیز، از تمام هستی بیزار می‌شدم. خوب یادم هست، در میان تاریک شبی افسرده، که ماه کامل در آغوش آسمان خودنمایی می‌کرد دلتنگی امانم را برید، نفسم به شماره افتاد و هق‌هق گریه‌ام در آسمان آنگلبرگ اوج گرفت. رو به ماه ایستاده بودم، رشک می‌بردم به حالشان، آسمان ماه را تنگ به آغوش کشیده بود و بر سینه‌ی ابرها می‌فشرد، مدام زمزمه می‌کردم «ماه من رفت، ماهت بمیرد آسمان».

تو رفته بودی و من از ماه، از تمام پرنده‌ها، از درخشش ستاره‌ها، از هر چیزی که می‌توانست سایه‌ای از عشق را بر هستی منعکس کند بیزار بودم.

عید شده بود، در گوشه به گوشه‌ی جهان کسانی از حلول ماه نو پایکوبی می‌کردند، من اما زانوهایم را تنگ در آغوش کشیده بودم و از رنج ندیدن ماه‌م، از روزه‌های پیاپی ندیدنت که هیچ‌گاه به افطار و عید نرسید، از آسمانی که جز سیاهی هیچ چیز را نشانم نمی‌داد، بیزار بودم.

عزیزم!

این روزه‌های پیاپی، این میهمانی مجلل ندیدنت، این سفره‌های خالی از حضورت، سخت جانم را فرسوده و طاقتم را طاق کرده است؛ روح تشنه‌‌ام برای یک جامِ بودنت تمام شب‌ها را انتظار کشیده، تمام طلوع‌ها را به نظاره نشسته و تمام روزها را به در خیره مانده است.

ماهِ من! 

پس کی می‌رسی؟ کی از پشت ابرهای جدایی سر بر می‌آوری و مرا تنگ در آغوشت می‌فشاری؟!


+ کی شود با رطب وصل تو افطار کنم؟


آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است؟

اومدم امشب دو کلام جلوی بقیه باهات حرف بزنم، خواستم امشب که شب قدر جلوی بنده‌هات بهت بگم که «ببین! من خواستم، قدم پیش گذاشتم، ولی اونی که هربار نخواست خودت بودی! پس خواهشا هر بار انگ بنده‌ی بد بودن رو به من نزن، به من نگو که تو یک قدم بیا من صد قدم میام، بهم نگو اگه چیزی رو از ته دلتون بخواید بهتون میدم، من واقعا ته دلم همونجایی بود که ازش خواستم، ولی متاسفانه گویا شما بده نبودی.
باشه قبول من اون بنده‌ی خوب و حرف گوش کنه نبودم، اما در کمال شرمندگی و روی سیاهم بگم که شما هم متاسفانه اون خدای خیلی خوبه نبودی.
اینکه هربار یه دعاهایی مثل کنسل شدن کلاس و امتحان و این سری چیزها رو اجابت میکنی دمت گرم، واقعا مرسی بابتشون، ولی شرمنده من اینجوری اون بزرگ‌تر‌هایی که بخاطرشون گریه کردم، التماست کردم و به روت نیاوردی، ندادی، هی امید پشت امید رو ناامید کردی رو یادم نمیره. واسه همینه دیگه دلم مثل قبل صاف نیست باهات ، واسه همینه شاکیم ازت، زدی زیر حرفات وقتی باور کرده بودم که نمیزنی‌، حس کردم ولم کردی وقتی فکر میکردم رهام نمیکنی. حس کردم پشتم رو خالی کردی وقتی میدونستی که چقدر بهت نیاز دارم.
حالا چی؟ قراره یه چیز بزرگتر بهم بدی؟ کی؟ وقتی رس بدنم کشیده شد و عصای پیری جای قوای جوونیم رو گرفت؟ وقتی قدم‌های مرگ رو یک قدمیم حس کردم؟ وقتی جوونی مرد و غنچه‌ی آرزوهام تو دلم خشکید؟
دیر آخدا! من روزهای ۲۳ سالگیم تموم که شد روزهای خوب ۵۰ سالگی به دردم نمیخوره! من یادم نمیره، من اون موقع بهت نمیگم ببخشید که یه روزگاری سخت گذشت، هی صدات کردم و نیومدی اما خب من باید صبوری میکردم، ببخشید چون امروز حالم خوبه!!
من روزهای ۵۰ سالگیم زخم‌های این سالها رو تنم چرک‌ میکنه، بهترین چیزها رو هم که بهم بدی تهش میگم مرسی، دمت گرم، ولی برق خوشی رو تو نگاهم نمی‌بینی، دست گرم رفاقت و تشکر رو به سمتت دراز نمیکنم. به جاش بهت میگم می‌بینی؟ میتونستی بدی و ندادی.
هر روز ازت میپرسم برای چی؟ هر روز باهات دعوا میکنم که مگه تو‌ مسئول زندگی ما نبودی؟ اگه بودی پس چرا رنجمون دادی؟ اگه نبودی پس چرا خلق کردی؟ این همه رنج تقاص اومدن ناخواسته‌مون به دنیا بود؟! عدالتت این بود؟ نه، این رسم عدالت نبود.
میدونی آخدا! من برای دیدنت، برای پرسیدن سوال‌هام لحظه شماری میکنم، نمیدونم اما شاید اونی که هنوز آماده نیست هم من نباشم.
میخوام اون روز بهت بگم این رابطه اگه به مو رسید من تلاش کردم پاره نشه، تو نخواستی، من سعی کردم نگهش دارم تو نخواستی. همش ننداز گردن ما، خیلی چیزها دست ما نبود، اونی که دستش می‌رسید تو بودی، آره تویی که نخواستی »
اره همینا رو میخواستم این‌بار جلوی بنده‌هات بگم.
شب قدره! آخدا! بیا تا دیر نشده آشتی کنیم، این رابطه به مو رسیده، پاره بشه ....
 نذار پاره بشه، نذار پاره بشه.

..

شکلِ حالِ ژوکوند "بی‌لبخند" ...

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan