يكشنبه ۲۷ بهمن ۹۸
کتاب زبانم را بستم، از در کتابخانه بیرون آمدم، مقصدم خوابگاهی بود که حدود ۱۵ دقیقه با دانشگاه فاصله دارد اما وقتی به خودم آمدم از درِ خوابگاه گذشته بودم، پاهایم انگار مرا به مسیر آشنایی میکشید، خوابم پریده بود و احساس دلتنگی میکردم!
کولهام را روی دوشم انداختم و به مسیر دوستداشتنی روبرو دل سپردم!
قدم میزدم ، هوای خنک و دلپذیر مسیر را به ریههایم کشیده و گوشهایم را به "دلم گرفته ای دوست" همایون سپردم!
۱۵_۲۰ دقیقهی بعد نشسته بودم در حریم دلبری که حدود ۴ ماه است رفاقتمان را پذیرفته و گاه و بیگاه میزبانمان میشود.
حالا که دارم این پست را مینویسم نیز روبروی ضریح نشستهام، خلوت است و آرام ، فقط گاهی صدای پیرزنی که میپرسد "قبله کدوم وره دخترم؟" یا پچپچ آرام خادمهای نشسته کنار درِ ورودی که میخندند و دستور غذاها را با هم دوره میکنند خط کمرنگی میکشد بر آرامش دوست داشتنی امامزاده!
اینجا مدتهاست که سرپناه روزهای ناآراممان شده، کمینگاه روزهای طوفانیمان، قلبمان را تسکین میدهد و از دلتنگی برای حرم حضرت سلطان میکاهد، هر چه باشد برادر بوی برادر میدهد...
نذر کردهام "گر از این غم به در آیم" رفاقتمان را محکمتر کنم، چند رکعتی نماز بخوانم به نیت اجابت و چند پنجشنبه را میهمان رفیق باشم ...
+ با تاخیر روز زن و روز مادر و عید میلاد حضرت زهرا (سلام الله علیها) مبارک.
++ دلبر جان