هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


در ستایش سکوت.

سرم درد میکند، گاهی زیاد و گاهی کم، گاهی نبض‌دار و گاهی یک دست، اما چیزی که تغییری نمی‌کند نفس «درد» است، کم و زیاد دارد اما سوخت و سوز؟ نه.
امروز روز ششمی بود که به کتابخانه نرفتم. زندگی که بهم می‌ریزد و بی‌حوصلگی که با مشکلات تلنبار شده آمیخته می‌شود حاصلش می‌شود سردرد‌های ازار دهنده و بی‌حوصلگی فزاینده. سرم را فرو کرده‌ام وسط گوشی و مثل نوجوانی‌هایم رمان‌های آبکی عاشقانه میخوانم. آخرین‌باری که سراغ چنین کتاب‌هایی رفته بودم کی بود؟ نمیدانم. این چند روز اما دل و دماغ‌ کتاب‌های بهتر و فیلم و سریال را نداشتم، زندگی که گره میخورد دل و دماغ هیچ‌چیز را ندارم، بند میکنم به چیزهایی که از دنیای واقعی بیرونم بکشد، نیازی به فکر کردن نداشته باشد، که زمان بگذرد، که زندگی بگذرد. البته این هم عادت عجیبی‌است چون همزمان که از رجوع به فکر و مغزم فرار می‌کنم، حوصله‌ی آدم‌ها و هر معاشرتی، هر صحبتی را ندارم، بابت کارهای نکرده و برنامه‌های به تعویق افتاده خودم را سرزنش میکنم، آنقدر که حالم از خودم بهم میخورد و بعد در خودم مچاله می‌شوم از این حجم شکستن. حقا که بزرگترین قتلگاه من همین مغزی است که به جنون رسیده، دوباره به زیاد فکر کردن و بی‌خوابی‌های چندماه پیش برگشته است. از حجم بی‌خوابی این چند روز پشت پلک‌هایم دائما ورم دارد، این موتور لعنتی خاموش نمی‌شود، فقط میتوانم دستش را بگیرم و به جاده و کوچه‌ی دیگری هدایتش کنم، جایی که به بالا آمدن فشار و حس ماسیدن خون در شقیقه‌ها ختم نشود.
با خدا هم این روزها بیشتر گلاویزم، توی سرم جَر برپاست. پریشب نالیدم که « من جون کنده بودم تا از جنگ و وخامت اوضاع بین خودمون کم کنم، تو چه کینه‌ای از من به دل داری که نمی‌خوای؟ کدوم کینه و بغض قدیمی تو رو به اینجا کشونده که سال‌هاست دست از عذاب دادن من نمی‌کشی؟ تو واقعا همون خدای مهربون‌تر از مادری که میگن؟ نیستی. به والله که نیستی وگرنه کدوم مادری به این رنج‌ها و دردهای فرزند رضا میده که تو دادی؟». البته احساس میکنم برای اثبات مهربان‌تر از مادر نبودنش نمونه‌های وسیع‌تر دیگری هم در دست دارم، مثلا همین طویله‌ی دنیایی که آدم‌هایش ساخته‌اند، همین فلسطین و لبنان و ایران بدبخت که همگی قربانی حماقت‌‌اند. بچه‌هایی که در آتش بزرگترها می‌سوزند، این مهربان‌تر از حس مادری برای بنده‌هاست؟ نمیدانم ولی والله چیزی که جلوی چشم‌های ماست خلاف این گفته‌هاست.
بگذریم. سرم درد میکند. با گلایه‌هایم از خدا هیچ‌وقت رفتار و طبیعتش عوض نمی‌شود، مطمئنم میلیاردها آدم قبل از من تمام این‌ها را گفته‌اند، شنیده اما به روی خودش هم نیاورده است.
داشتم از زندگی میگفتم. بعضی گره‌هایش از صدتا گره کور هم بدترند، دلم میخواست با چاقو ببرم و بعد باقی‌مانده‌ها را به هم وصله پینه کنم، حیف زورم نمی‌رسد، حیف که نمی‌شود. 
این روزها صداها هم بیشتر ازارم می‌دهند، حرف زدن آدم‌ها، مخاطب قرار دادنم، درد و دل کردن، حتی صحبت‌های مشاورم، صحبت‌های دوستانم، همه و همه خش می‌اندازند روی مغزم. دلم میخواهد داد بکشم که تو را به علی ساکت باشید، تمام دنیا خفه شوید، نیاز دارم چند ساعت سکوت مطلق باشد تا کمی به آرامش برگردم اما نیست. زندگی حتی لذت سکوت و سکون را هم از من گرفته است. عصبی‌ام، پرخاشگرم، کمی که صداها زیاد شود، کمی که حس کنم از آستانه‌ی تحملم عبور میکنیم پرخاش میکنم، داد می‌کشم، هر چیزی، هر چیزی مثل پتک روی مغزم فرود می‌آید، راستش از این فرشته‌ی جدید گاهی میترسم و گاهی دوستش دارم. سکوتش را دوست دارم و کم تحملی‌اش را نه. گاهی ترسناک می‌شود، انقدر که از خودم میپرسم «اگه برای همیشه مثل امروز بمونم چی؟» چیز عجیبی است. دارد یک چیز جدیدی متولد می‌شود که گاهی دوست داشتنی است و گاهی وحشتناک، خیلی وحشتناک.
سرم درد میکند. دوباره سردردهای ملایم و بی‌حوصلگی‌های عمیق و فرار از آدم‌ها و میل سرشار به داد کشیدن برای فراخواندنشان به سکوت، سکوتی طولانی. 
شمام میگرن داری؟
خیلی چیز کوفتی ای یه.
اره متاسفانه.
خیلی بد، کلا یه سیستم خودمختاره که چندماه ول میکنه، یهو یه روز تصمیم میگیره برگرده و اذیت کنه.
امیدوارم کسی به شما نگوید "همدردیم" چون اینطوری احساس میکنید همه همیشه همینطوری بوده‌اند و همینطوری خواهند بود و در نتیجه امید به آینده و تغییر برای بهبود زندگی را از دست میدید.

و خالق هم فقط درحال خالقی کردن است، نه از این بیشتر در توان دارد و نه از این کمتر.
حتی اگه کسی بگه همدردیم (که امیدوارم نگه) باز هم من احساس نمیکنم که همه همیشه همینطور بودند چون خیلی‌ها اینطور نبودند، خیلی‌ها بودند و تغییر کردند، خیلی‌ها هم بودند و تغییر نکردند. زندگی سیاله و هیچ‌کس نمیتونه اینده و زندگی‌ای دقیقا شبیه دیگری داشته باشه، نهایتا کمی تشابه.

خالقی کردن خالی چه سودی داره؟ مثل زائیدن خالیه، اصل بدبختی مال بعدشه.
بیخودی با خدا گلاویز میشی. آخه کجای ما در حد و اندازه خداست که بریم دعوا:)

مادر مهربانی که حکیم و دانا باشه قوانینی وضع می کنه که کارها به روال سالمی جلو بره.
اما بچه لجباز و خودخواهی که خودش را عقل کل و صاحب دنیا می دونه، محبت مادری کمکش نمیکنه. مادر نمی تونه بخاطر تک تک گندهای بچه هاش قوانین طبیعت را نقض کنه.
شاید بهتر باشه بچه ها یک درصد ادعاشون بزرگ بشن و اشتباهاشون را بپذیرند. همون یک درصد جان کلی آدم بیگناه و خودش را نجات میده.

امیدوارم زودتر خوب بشی
اون چی؟ اگه خداست و زورش میرسه که چرا هیچ خلقی رو بی‌درد نمیذاره که کمی نفس بکشه؟ هم‌قدشیم مگه؟

چرا همیشه اونی که خراب کرده ما بچه‌هاییم؟ چرا کسی از والدی که رنج بیشتر از تحمل روی شونه‌ی فرزند میذاره حرف نمیزنه؟ کار خوبا و درستا همیشه از خداست، پازل دنیای بدون نقص از اونه، اما کار بدا و خرابی‌ها از ماست همیشه؟ بیا در حق ما آدم‌ها هم کمی منصف باشیم، این دنیا و‌ عدالتشبا چندتامون درست تا کرده؟ چندتامون تاوان اعمال خودمون رو دادیم؟ وسط درد و رنجی که هر کس از جبر زندگیش کشید نقش خدا کجا بود پس؟

مرسی.
صرفا چون بعضی ها با شنیدن همدردی احساس بیچارگی میکنن، چون فکر میکنن انسان زاده شده برای رنج و سختی کشیدن و هیچ گریزی برای این درد نیست.

نقاش که نقاشی‌اش تمام شه فقط منتظر می مانه خشک شه و بعد یه گوشه آن را ول می کنه و یا بدتر، از دیوار آویزانش میکند تا هنرنمایی بعد اش. ذات نقاش فقط نقاشی کردن است و نه هیچ چیز دیگه ای.
بعضی دردها بله و بعضی‌ها نه.

متاسفانه هنوز چنین دیدگاهی به خالق ندارم، یا شاید هم ترجیح میدم نداشته باشم چون این یکی دیگه زیادی منفعل و غیرقابل تحمل میشه.
منم از کودکی سردرد های دردناک دارم
تشخیص میگرن، سینوزیت و سردرد های تهاجمی بوده
هر سه با هم!
خواستم در رثا یا ذم این درد همیشگی بنویسم
ولی گفتم خداروشکر :))

+ ذهن نا آرام سکان دار که بشود مدام نشخوار درست می کند که گاها فلج کننده هستند.
من هم سال‌هاست با میگرن درگیرم، سینوزیت هم دارم ولی زمستون‌ها گاهی اذیت میکنه، دائمی نیست.
سردرد این روزهام بیشتر بخاطر خشکی چشم و گاهی همون ذهن ناآروم میاد سراغم.

+ همینطوره.
چند روزه سردرد‌های سینوزیتی‌ چشمم رو درمیاره.
احساس می‌کنم داره میزنه بیرون‌. واقعا بعضی وقت‌ها وحشتناک میشه.مثل همیت امروز ظهر.


و اما در مورد رنج و درد، منم پی‌گیرش بودم هستم. که چرل اینطوره یکی گفت ما با درد روح‌مون تعالی پیدا می‌کنه، نمیگم کامل قبولش کردم، ولی چیزی بود که یکم آرومم کرد. گفت اگه امتحان نباشه شاگرد حد و اندازه خودش دو نمیدونه که نمره‌اش چنده؟
میفهمم، خیلی درد ازاردهنده‌ایه، منم الان یه هفته است دارم با درد چشم و سر، سر میکنم.

اگه از شاگرد زیاد امتحان بگیری، در واقع اگه امتحان هر روز باشه، یه جایی دیگه براش مهم نیست، ترسش می‌ریزه، میگه اصلا گور پدر هر چی امتحانه برم یه کم نفس بکشم. همینطوری کم‌کم نمراتش افت میکنن، چون دیگه خسته‌ است و نمی‌کشه.
موافق نیستی؟
من رفتم مقداری دارو خریدم برا سینوزیتم‌. فعلا که خوب شده.


موافقم، خیلی موافقم، چون خودم دارم تجربه‌ش می‌کنم.
خدا رو شکر.

:(
زمان برای من هم بد میگذره فقط به فکر تموم شدن همه چیزم
متوجهم. امیدوارم روزهای بهتری منتظرمون باشه.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan