سه شنبه ۲۴ مهر ۰۳
سرم درد میکند، گاهی زیاد و گاهی کم، گاهی نبضدار و گاهی یک دست، اما چیزی که تغییری نمیکند نفس «درد» است، کم و زیاد دارد اما سوخت و سوز؟ نه.
امروز روز ششمی بود که به کتابخانه نرفتم. زندگی که بهم میریزد و بیحوصلگی که با مشکلات تلنبار شده آمیخته میشود حاصلش میشود سردردهای ازار دهنده و بیحوصلگی فزاینده. سرم را فرو کردهام وسط گوشی و مثل نوجوانیهایم رمانهای آبکی عاشقانه میخوانم. آخرینباری که سراغ چنین کتابهایی رفته بودم کی بود؟ نمیدانم. این چند روز اما دل و دماغ کتابهای بهتر و فیلم و سریال را نداشتم، زندگی که گره میخورد دل و دماغ هیچچیز را ندارم، بند میکنم به چیزهایی که از دنیای واقعی بیرونم بکشد، نیازی به فکر کردن نداشته باشد، که زمان بگذرد، که زندگی بگذرد. البته این هم عادت عجیبیاست چون همزمان که از رجوع به فکر و مغزم فرار میکنم، حوصلهی آدمها و هر معاشرتی، هر صحبتی را ندارم، بابت کارهای نکرده و برنامههای به تعویق افتاده خودم را سرزنش میکنم، آنقدر که حالم از خودم بهم میخورد و بعد در خودم مچاله میشوم از این حجم شکستن. حقا که بزرگترین قتلگاه من همین مغزی است که به جنون رسیده، دوباره به زیاد فکر کردن و بیخوابیهای چندماه پیش برگشته است. از حجم بیخوابی این چند روز پشت پلکهایم دائما ورم دارد، این موتور لعنتی خاموش نمیشود، فقط میتوانم دستش را بگیرم و به جاده و کوچهی دیگری هدایتش کنم، جایی که به بالا آمدن فشار و حس ماسیدن خون در شقیقهها ختم نشود.
با خدا هم این روزها بیشتر گلاویزم، توی سرم جَر برپاست. پریشب نالیدم که « من جون کنده بودم تا از جنگ و وخامت اوضاع بین خودمون کم کنم، تو چه کینهای از من به دل داری که نمیخوای؟ کدوم کینه و بغض قدیمی تو رو به اینجا کشونده که سالهاست دست از عذاب دادن من نمیکشی؟ تو واقعا همون خدای مهربونتر از مادری که میگن؟ نیستی. به والله که نیستی وگرنه کدوم مادری به این رنجها و دردهای فرزند رضا میده که تو دادی؟». البته احساس میکنم برای اثبات مهربانتر از مادر نبودنش نمونههای وسیعتر دیگری هم در دست دارم، مثلا همین طویلهی دنیایی که آدمهایش ساختهاند، همین فلسطین و لبنان و ایران بدبخت که همگی قربانی حماقتاند. بچههایی که در آتش بزرگترها میسوزند، این مهربانتر از حس مادری برای بندههاست؟ نمیدانم ولی والله چیزی که جلوی چشمهای ماست خلاف این گفتههاست.
بگذریم. سرم درد میکند. با گلایههایم از خدا هیچوقت رفتار و طبیعتش عوض نمیشود، مطمئنم میلیاردها آدم قبل از من تمام اینها را گفتهاند، شنیده اما به روی خودش هم نیاورده است.
داشتم از زندگی میگفتم. بعضی گرههایش از صدتا گره کور هم بدترند، دلم میخواست با چاقو ببرم و بعد باقیماندهها را به هم وصله پینه کنم، حیف زورم نمیرسد، حیف که نمیشود.
این روزها صداها هم بیشتر ازارم میدهند، حرف زدن آدمها، مخاطب قرار دادنم، درد و دل کردن، حتی صحبتهای مشاورم، صحبتهای دوستانم، همه و همه خش میاندازند روی مغزم. دلم میخواهد داد بکشم که تو را به علی ساکت باشید، تمام دنیا خفه شوید، نیاز دارم چند ساعت سکوت مطلق باشد تا کمی به آرامش برگردم اما نیست. زندگی حتی لذت سکوت و سکون را هم از من گرفته است. عصبیام، پرخاشگرم، کمی که صداها زیاد شود، کمی که حس کنم از آستانهی تحملم عبور میکنیم پرخاش میکنم، داد میکشم، هر چیزی، هر چیزی مثل پتک روی مغزم فرود میآید، راستش از این فرشتهی جدید گاهی میترسم و گاهی دوستش دارم. سکوتش را دوست دارم و کم تحملیاش را نه. گاهی ترسناک میشود، انقدر که از خودم میپرسم «اگه برای همیشه مثل امروز بمونم چی؟» چیز عجیبی است. دارد یک چیز جدیدی متولد میشود که گاهی دوست داشتنی است و گاهی وحشتناک، خیلی وحشتناک.
سرم درد میکند. دوباره سردردهای ملایم و بیحوصلگیهای عمیق و فرار از آدمها و میل سرشار به داد کشیدن برای فراخواندنشان به سکوت، سکوتی طولانی.