هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


31 می 2025

از آخرین باری که در اینجا چند خطی نوشته‌ام مدت زیادی می‌گذرد. بعد از آن بارها کلمات اول را نوشتم اما کلمه‌های بعد یاری نکردند، غزلم در اول مصرع ناقص ماند. حتی حالا هم بی هدف انگشتانم را روی حروف کیبورد فشار می‌دهم و همزمان در پس ذهنم دنبال معنا میگردم، دنبال راهی برای ادامه دادن این خطوط.
از چه بنویسم؟ راستش روزهایم با درصد بسیار زیادی شبیه هم هستن، یک روزمرگی خسته کننده. از اینکه تصور کنم در این روال گیر افتاده‌ام متنفرم، اما حوصله‌ی پیش‌روی و دنبال راه‌حل‌های جدید گشتن را از دست داده‌ام؛ البته امیدوارم به زودی مقداری حوصله را از ته گنجه پیدا کنم و به حرکت برگردم، به شوق یادگیری و امید. علی ایحال این روزها درگیر روزمرگی بین کار و خانه‌ام. صبح را در محل کارم ظهر می‌کنم و عصر را شب. ما بین این دو هم روال خانه و پخت و پز و سوال همیشگی "چی بپزم؟". در حیرتم که چطور دوستانم در سوشال مدیا دائما در حال گشت و گذار و تفریح‌اند اما من اینطور خسته و افسرده اوقات استراحتم را با فیلم یا نهایتا کتاب سر میکنم. به دوستی‌های نزدیک نجات‌دهنده‌ای نیاز دارم که اوقات متنوع‌تری بسازیم، کمی ذوق و هیجان مثبت، وگرنه با این روال سرانجامم یا به "تیغ و بردار دستامو خط خطی کن" می‌رسد یا تولید نوع جدیدی از کپک! :))
کار کردن، به معنای استفاده از ظرفیت‌های موجود، یادگیری مهارت، پیشرفت و امید را دوست دارم، داشتن یک افق کاری آینده و محیط کاری پویا یا به قول زهرا "عضو یک تیم کامل بودن" را بیشتر اما خب هیچ کدام را در کار فعلی‌ام ندارم، تنها چیزی که مرا به اینجا، به این صندلی و شغل متصل می‌کند همان حقوق آخر ماه است و تقلای استقلال. آینده؟ اینکه در آینده چه اتفاقی می‌افتد را نمیدانم، راستش این اواخر از فکر کردن به آن هم متنفر شده‌ام چون هربار وحشتی به وحشت‌هایم اضافه می‌کند؛ با این همه در دل دعا می‌کنم که آینده لااقل کمی شبیه تصورات خودم باشد یا ...  شاید هم بیش از کمی! امید دارم که زندگی مسیرهای تازه‌ای را به رویم باز کند، مسیرهایی که به چیزهای بهتری برسد.
چرا اینها را نوشتم؟ باور کنید که نمیدانم.
صبح خوشحال بودم که همکارم امروز نمی‌آید و از سوالات عجیب و غریبش در امانم اما وقتی از ماشینش پیاده شد و طبق معمول سلام کرد امید واهی‌ام را دیدم که دود هوا شد. نمیدانستم خودم را به چه کاری مشغول کنم که احتمال مکالمه را کمتر و فرصت پرسیدن سوالات گوناگون را از دستش بقاپد پس به وبلاگم و حروف کیبورد فرار کردم و حالا که ذهنم برای نوشتن چیز بیشتری یاری نمی‌کند به حال خودم و قلمی که تا این حد الکن شده است افسوس میخورم. راستی از کی با نوشتن تا این حد غریبه شدم؟!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan