هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


از روزی که گذشت.

بالاخره طلسم درس‌ خواندن را شکستم و بعد از حدود ۲۰ روز جزوه‌هایم را پهن کردم و شروع کردم به خواندن. یک روخوانی ساده برای یادآوری اینکه ماجرا از چه قرار است. بعد دنبال ویس‌های جلسات آخر گشتم تا خواندن اصلی را شروع کنم البته به علت حضور دوستِ هم‌اتاقیم و سر و صدای اطراف مجبور به وقفه شدم، وقفه‌ای که حاصلش این خطوط است.
صبح بعد از چند ماه دوباره To Do را به صفحه‌ی اصلی گوشی اضافه و لیست کارهای‌ روز را یادداشت کردم. با توجه به شناختی که از خودم داشتم باید روز اول را ساده‌تر برگزار می‌کردم وگرنه از همان ابتدای بازی شکست خورده بودم. از ۵ کار نوشته شده تا الان ۳ کار تیک خورده است، همان سه‌تایی که راحت‌تر بودند و مشتاق انجام‌شان بودم.
یکی از کارهای روزانه‌ای که قبل از برگشتن به خانه سعی در انجام دادنش داشتم، تقریبا موفق هم ظاهر شدم، روزانه ۱۵ دقیقه مطالعه بود؛ روالی که با برگشتن به خانه شکسته شد اما حالا سعی در بازگرداندنش دارم. 
۱۵ دقیقه مطالعه‌‌ که تقریبا معادل با ۱۰ صفحه خواندن است را انجام دادم اما از بخت زیبا به قسمت‌های جذاب کتاب رسیده بودم، وقتی به خودم آمدم که به جای ۱۰ صفحه حدود ۱۲۰ صفحه را خوانده بودم و ساعت از ۳ ظهر گذشته بود. 
خسته بودم، بعد از کرونای دم عید بدنم همچنان ضعیف است و به راحتی به ضعف و بی‌حالی کشیده می‌شود، شرایط روحی‌ای که گذراندم هم مزید بر علت است. با خستگی دراز کشیدم، دراز کشیدن یک ساعته‌ام بخاطر بی‌خوابی و خستگی‌ای که رفع نمی‌شد تا ۶ عصر ادامه پیدا کرد، البته بدون رفع کسلی که بر بدنم غالب شده است.
بالاخره بعد از کلنجار رفتن و‌ بهانه‌تراشی جزوه‌هایم را کف اتاق پهن کردم، دو قورباغه‌ی اصلی‌ برای قورت دادن باقی‌ مانده‌اند، باید تلاش کنم که قبل از ۱۲ شب دو کار آخر را هم تیک بزنم.

+ گزارش روز اول. هنوز نمیدانم چرا دلم خواست که این خطوط را اینجا ثبت کنم.
++ بعد از مدت‌ها یک استوری در صفحه‌ی اینستاگرامم پست کردم، دو بیت از خیام در باب «مخور غم جهان گذران»، هم‌کلاسی‌ام استوری را ریپلی کرد و نوشت «خیلی به این روحیه دادن نیاز داشتم، ممنون که نوشتیش» اما او احتمالا هیچ‌وقت متوجه نمی‌شود که در این روزها چقدر خودم به این روحیه دادن نیاز داشتم و در واقع مخاطب خاصی که سعی داشتم کمی حالش را با این دو بیت بهتر کنم خودم بودم، خوشحالم که پرتوهای تلاشم اگر آنچنان به خودم نرسید لااقل به یک نفر تابید.

+++ ای دل غمِ این جهانِ فرسوده مخور
بیهوده نئی، غمانِ بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش، غم بوده و نابوده مخور
«عمر خیام»

شماره‌ی مطلب : ۶۰۱

تا امروز ۶۰۱ مطلب در صفحه‌ام ثبت کرده‌ام، البته که آمار به شما می‌گوید ۴۷۹تا، یعنی بعضی از حرف‌ها باید نوشته شوند، اما منتشر؟ نه. بگذریم. علت نوشتن این دو خط فقط توضیح عنوان بود، همین.

چند روز گذشته، تقریبا تمام روزهای عید، را به بطالت گذراندم. منظورم از بطالت دیدن فیلم و سریال کره‌ای است. سریال‌های کره‌ای با وجود جذابیت بصری که دارند همیشه برایم در دسته‌ی بطالت دسته‌بندی می‌شوند و ترجیح می‌دهم کمتر به دیدنشان روی بیاورم چون در اغلب موارد قصه‌ها برایم تکراری، داستان‌ها تخیلی و فاقد ارزش معنایی خاصی است، در واقع فقط برای گذران زمان خوبند و نباید از یک حدی فراتر بروند. چیزی که من این روزها محتاجش بودم.
 این روزها فقط دنبال چیزی بودم که با چنگ انداختن به آن کمتر فکر کنم، یک مشغولیت که همزمان اجازه‌ی تنها بودن و نبودن را بدهد، تنها بودن برای فرار از جمع‌ها، تنها نبودن برای فرار از خودم. از بین لیست سریال‌ها، سریال کره‌ای هم در چنین شرایطی بهترین انتخاب بود، چیزی که فقط سرگرمم کند.
دیشب که به خوابگاه رسیدم از حجم کارهای عقب مانده سرم به دوران افتاد. تمام جزوه‌ها و ویس‌هایم دست نخورده باقی مانده‌اند، پایان‌نامه‌ام بدون یک قدم پیشرفت کنج لپ‌تاپ تمرگیده است، فیلم‌های آموزشی‌ای که فکر می‌کردم در طول عید می‌بینم هم یک گوشه‌ی دیگر چشمک می‌زنند، یک خط کد زدن؟ دریغ!
از صبح که چشم باز کرده‌ام هم خسته‌ام و همچنان دارم به بطالت می‌گذرانم، باید یک لیست از کارهایم را بنویسم(معمولا آدم روی برگه نوشتن نیستم اما یک‌جایی خواندم که برای مقابله با پشت گوش انداختن اثرگذار است، تست می‌کنم) و با وجود میل عجیبم به هیچ‌کاری نکردن سر و سامانی به‌شان بدهم، روزهای سنگینی پیش‌روست.

همیشه پیدا کردن نقطه‌ی شروع برایم سخت است، فرقی نمی‌کند شروع چه چیزی باشد، یادگیری یا خواندن یا جمع کردن یا ...، گیج کننده است، شاید این مهارتی‌است که باید پیدایش کنم. القصه فعلا دوست دارم یک نفر دستم را بگیرد و بگوید اینجا، از همین‌جا شروع کن و پیش برو، شروع کنم و واقعا پیش برود (اغلب شروع می‌کنم اما پیش نمی‌رود، همت و اراده بزرگترین حلقه‌ی گمشده‌ی زندگیم است، چیزی که سال‌هاست پیدایش نمی‌کنم). 
هوووف، حس شکست می‌کنم. شکستی که هی منجربه شکست‌های بعدی می‌شود. باید کاری کنم و نمیدانم چکار، باید حلش کنم و نمیدانم چطور، علت را میدانم اما از پس راه‌حل‌ها بر نمی‌آیم، فقط میدانم باید یک راه‌حل عملی پیدا کنم، باید جلوی این زنجیره‌ی ویران‌کننده را بگیرم. این بزرگترین الزام امسال است، باید راهی پیدا کنم. 


.

آتشی که بر ابراهیم گلستان شد، هر شب به روی من شعله می‌کشد... .
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan