هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


روز هشتم.

۱) دیروز روز پرتکاپویی بود. مادر سردرد داشت و خوب نبود. یک پایم در بیمارستان بود، یک پایم در مطب‌ها برای نوبت و ویزیت مادر. شب وقتی تنم به تشک زهوار در رفته رسید خستگی تازه به تنم نشست. دلم می‌خواست تنهایی قدمی در خیابان بزنم، ولی خستگی امان نمیداد. ساعت ۱۲ شب خوابم برد و تا ۷/۵ متوجه ساعت نشدم. 
دکتر معمولا قبل از ۸ وارد بخش میشود، برای مامان چای حاضر کردم و خدا خدا کنان که دکتر قبل از من سرنرسیده باشد، سیبی را به عنوان صبحانه گاز زدم و راهی شدم. صدای مامان بلند شد «نه صبحانه میخوری نه شام، از پا در میای» با وقت ندارم و باید به دکتر برسم از اتاق زدم بیرون. با ماشینی سوار شدم که همشهری بود. اقایی بود تقریبا ۵۰ ساله، آدم مهربان و خوش‌برخوردی بود ولی در عجبم که چرا به سوالات بی‌موردش پاسخ دادم. اون پرسید، من پیچاندم ولی باز پرسید و من شبیه کچل راستگو پاسخ دادم. پناه بر خدا از دست بی‌عقلی‌های گاه و‌ بی‌گاهم.
پ.ن : از مردم سوالات الکی و خصوصی نپرسید، پاسخ میدهند ولی بعد عذاب‌ وجدان و نگرانی پدرشان را در می‌اورد.

۲) یک وقت‌هایی، عین دیروز، احساس میکردم در حال کم‌ آوردنم‌. گریه‌ام گرفته بود و پرخاشگر بودم. دلم سکوت و تنهایی میخواست. برگشتن به شرایط زندگی معمولی‌ام؟ نه، نه این و نه آن. هیچ کدام از این شرایط را دوست ندارم. یک نوع بی‌قراری به دلم چنگ می‌اندازد. کاش همه چیز روبه‌راه شود، کاش یک مسیر جدیدی را باز کنم که راضی‌ام کند.

۳) پشت دیوار اتاق ما در حال تعمیرات و تخریب‌اند. گاهی نگران شکستن شیشه‌های رو به حیاط می‌شوم که با صدای وحشتناک برخورد قلوه‌سنگ‌ها از جا می‌پراندم و گاهی نگران بیماری تنفسی و این حجم از گردوخاکی که وارد ریه‌هایمان می‌شود. آنقدر گرد و خاک در هوای اتاق معلق است که بعد از ترخیص پدر باید یک تخت بگذارم و آسمم را درمان کنم.!

۴) دکتر می‌گوید شما بروید دلتنگتان می‌شویم خانم ع، برای همین ۴ـ۵ روز دیگر هم در خدمتتان هستیم. :/

۵) به الی می‌گویم روی یکی از بیمارها کراش زده‌ام، پسری مودب، متین و آرام در تخت کناری پدر است و خیلی هم خانواده‌ی باشخصیتی دارد. برعکس مریض تخت روبرویی که انگار من سواحل قناری‌ هستم و دائم خیره نگاهم می‌کند این پسرک هیچ‌گاه خیره نگاهم نمی‌کند، گاهی متوجه سنگینی نگاهش می‌شوم اما هیچ‌گاه با نگاهش معذبم نمی‌کند. با خنده می‌گوید این همه راه تا شیراز رفته‌ای بعد روی بیمار کراش زده‌ای زن؟ وفور نعمت اطرافت را نمی‌بینی؟ می‌گویم قشنگ نیستند، به دلم نمی‌نشینند. میگوید کی بالاخره میفهمی که همه چیز قشنگی نیست زن؟ :))) 

۶) کراشم خدا را شکر پریروز عصر مرخص شد ولی اصلا برکت از بخش رفته است. :دی


ازش هیچ خط وربطی نداری؟
کاش یکی بره ازش یه شماره بگیره از حسابداری بیمارستان
بگین فلان وسیله ش دستمونه
کراش خیلی مهمه
دیگه تا اون حد هم کراش نبود بابا. کراش سطحی بود نه عمیق. فقط بچه‌ی خوبی بود، همین. :)))
گاهی یه زاپ روی شلوار
تا اعماق می شکافه

خلاصه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan