پنجشنبه ۲۳ آبان ۰۴
۱) دیروز روز پرتکاپویی بود. مادر سردرد داشت و خوب نبود. یک پایم در بیمارستان بود، یک پایم در مطبها برای نوبت و ویزیت مادر. شب وقتی تنم به تشک زهوار در رفته رسید خستگی تازه به تنم نشست. دلم میخواست تنهایی قدمی در خیابان بزنم، ولی خستگی امان نمیداد. ساعت ۱۲ شب خوابم برد و تا ۷/۵ متوجه ساعت نشدم.
دکتر معمولا قبل از ۸ وارد بخش میشود، برای مامان چای حاضر کردم و خدا خدا کنان که دکتر قبل از من سرنرسیده باشد، سیبی را به عنوان صبحانه گاز زدم و راهی شدم. صدای مامان بلند شد «نه صبحانه میخوری نه شام، از پا در میای» با وقت ندارم و باید به دکتر برسم از اتاق زدم بیرون. با ماشینی سوار شدم که همشهری بود. اقایی بود تقریبا ۵۰ ساله، آدم مهربان و خوشبرخوردی بود ولی در عجبم که چرا به سوالات بیموردش پاسخ دادم. اون پرسید، من پیچاندم ولی باز پرسید و من شبیه کچل راستگو پاسخ دادم. پناه بر خدا از دست بیعقلیهای گاه و بیگاهم.
پ.ن : از مردم سوالات الکی و خصوصی نپرسید، پاسخ میدهند ولی بعد عذاب وجدان و نگرانی پدرشان را در میاورد.
۲) یک وقتهایی، عین دیروز، احساس میکردم در حال کم آوردنم. گریهام گرفته بود و پرخاشگر بودم. دلم سکوت و تنهایی میخواست. برگشتن به شرایط زندگی معمولیام؟ نه، نه این و نه آن. هیچ کدام از این شرایط را دوست ندارم. یک نوع بیقراری به دلم چنگ میاندازد. کاش همه چیز روبهراه شود، کاش یک مسیر جدیدی را باز کنم که راضیام کند.
۳) پشت دیوار اتاق ما در حال تعمیرات و تخریباند. گاهی نگران شکستن شیشههای رو به حیاط میشوم که با صدای وحشتناک برخورد قلوهسنگها از جا میپراندم و گاهی نگران بیماری تنفسی و این حجم از گردوخاکی که وارد ریههایمان میشود. آنقدر گرد و خاک در هوای اتاق معلق است که بعد از ترخیص پدر باید یک تخت بگذارم و آسمم را درمان کنم.!
۴) دکتر میگوید شما بروید دلتنگتان میشویم خانم ع، برای همین ۴ـ۵ روز دیگر هم در خدمتتان هستیم. :/
۵) به الی میگویم روی یکی از بیمارها کراش زدهام، پسری مودب، متین و آرام در تخت کناری پدر است و خیلی هم خانوادهی باشخصیتی دارد. برعکس مریض تخت روبرویی که انگار من سواحل قناری هستم و دائم خیره نگاهم میکند این پسرک هیچگاه خیره نگاهم نمیکند، گاهی متوجه سنگینی نگاهش میشوم اما هیچگاه با نگاهش معذبم نمیکند. با خنده میگوید این همه راه تا شیراز رفتهای بعد روی بیمار کراش زدهای زن؟ وفور نعمت اطرافت را نمیبینی؟ میگویم قشنگ نیستند، به دلم نمینشینند. میگوید کی بالاخره میفهمی که همه چیز قشنگی نیست زن؟ :)))
۶) کراشم خدا را شکر پریروز عصر مرخص شد ولی اصلا برکت از بخش رفته است. :دی