جمعه ۱۷ آبان ۰۴
معشوق پاییزی من، سلام!
پاییز دیگری از راه رسیده است. نفسهای سرد پاییز، از لابهلای سایههای برافراشتهی درختان لای تنمان میپیچد. برگها زرد شدهاند و در زور آزمایی بین مرگ و زندگی، مرگ مچ زندگی را میخواباند. برگها ریزش میکنند و دلها نیز... .
امروز، کنار پنجرهی غربی کلبه، خیره به کبوتر نشسته روی چمنها، به یاد آن عصر پاییزی ۱۴۰۴ افتادم، به یاد پیادهروی خیابان زند، روی نیمکت چوبی گوشهی پیادهرو، هنگام خوردن ناهار، وقتی به تو فکر کردم. آن روز هم کبوتری تاتی کنان در حال گذر بود. آن روز هم برای عبور از روزهای سخت، برای تاب آوردن مقابل اضطرابها، محتاج یک حضور برای تسکین بودم؛ نبودی.
حالا هم نیستی و گلهای نیست ولی جای خالیات احساس میشود.دلتنگی مثل پیچک قلبم را در آغوش گرفته است.
بگذریم، شرح روزهای سخت، دشوار است. شرح دلتنگی از آن هم بدتر.
عزیز من!
هر کجا هستی، در هر کجای این پهنهی هستی، قلب نازنینت از گزند غمها دور و نفسهایت گره خورده به سلامتی.
+ یک ثانیه خورشیدم و یک ثانیه ابرم ... تلفیق غم و شادی و دلتنگی و صبرم!