هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


نامه‌‌های پنج‌شنبه [۲۸]

معشوق پاییزی من، سلام!
پاییز دیگری از راه رسیده است. نفس‌های سرد پاییز، از لابه‌لای سایه‌های برافراشته‌ی درختان لای تن‌مان می‌پیچد. برگ‌‌ها زرد شده‌اند و در زور آزمایی بین مرگ و زندگی، مرگ مچ زندگی را می‌خواباند. برگ‌ها ریزش میکنند و دل‌ها نیز... .
امروز، کنار پنجره‌ی غربی کلبه، خیره به کبوتر نشسته روی چمن‌ها، به یاد آن عصر پاییزی ۱۴۰۴ افتادم، به یاد پیاده‌روی خیابان زند، روی نیمکت چوبی گوشه‌ی پیاده‌رو، هنگام خوردن ناهار، وقتی به تو فکر کردم. آن روز هم کبوتری تاتی کنان در حال گذر بود. آن روز هم برای عبور از روزهای سخت، برای تاب آوردن مقابل اضطراب‌ها، محتاج یک حضور برای تسکین بودم؛ نبودی.
حالا هم نیستی و گله‌ای نیست ولی جای خالی‌ات احساس میشود.دلتنگی مثل پیچک قلبم را در آغوش گرفته است.
بگذریم، شرح روزهای سخت، دشوار است. شرح دلتنگی از آن هم بدتر.
عزیز من!
هر کجا هستی، در هر کجای این پهنه‌ی هستی، قلب نازنینت از گزند غم‌ها دور و نفس‌هایت گره خورده به سلامتی.

+ یک ثانیه خورشیدم و یک ثانیه ابرم ... ‏تلفیق غم و شادی و دلتنگی و صبرم! 


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan