شنبه ۱۸ آبان ۰۴
۱) هوای شیراز خوب است. پاییزی، خنک و زیبا؛ مخصوص قدم زدنهای عصرگاهی، گپ و گفتهای دوستانه و فنجانی چای. اما سهم من از تمام قدم زدنهای خیابانی گشتن دنبال دارو، دمپایی برای مامان و خرید تغذیههای بیمارستان است. البته امشب قصد خرید لباس داشتم ولی پاهایم اجازه نمیداد. دلم میخواهد کمی در خیابانها قدم بزنم، نفسی تازه کنم، خریدی کنم ولی خب، مجالی نیست. یادم میماند که روزی دوباره، با دلی شاد و برای گشت و گذار شیراز پاییزی را قدم بزنم.
۲) یکی از هماتاقیهای بابا پیرمردی بود خوزستانی که هیچ همراهی نداشت. در برخورد اول از تنها بودنش تعجب کردم اما گمان کردم که همراهش برای استراحت ساعتی تنهایش گذاشته، کمی بعد متوجه شدم که هیچ همراهی ندارد. ۴ روز بستری در بیمارستان استانی دیگر، بدون هیچ همراهی، همچنان در تعجبم.
با وجود اینکه خدا را شکر امروز، سالم و سرحال ترخیص شد ولی تنهایی این پیرمرد عجیب مرا در فکر فرو برد.
دیروز عصر، در خلوت و سکوت عصرگاهی اتاق به پیرمرد فکر میکردم. فرزند، همسر یا خواهر و برادری نداشت؟ رفیق چه؟ رفیق شفیقی نداشت که در این برهوت تنهایی، به حال خود رهایش نکند؟
از زندگی پیرمرد و کس و کارش هیچ نمیدانم اما چیزی در سرم تکرار میشود. جوانی را هر چند سخت، میتوان تنها سر کرد ولی پیری چه؟ روزی که از پا افتادی، گوشهی مریضخانهای غریب، چه کسی همراهیات میکند؟
تا اینجای زندگی فرزند داشتن در آینده انتخابم نبوده است، حالا هم نیست، ولی به پیرمرد / پیرزنهای تنها که میرسم از خودم میپرسم که تنهایی آن روزها ترسناک نیست؟ تنهاهای امروز خود را برای تصمیمات گذشته سرزنش نمیکنند؟ اگر به عقب باز میگشتند تصمیماتشان را باز تکرار میکردند؟ شک و تردید پدر آدم را در میآورد.
تبصره : فارغ از علل مختلف تنهایی انسانها و تصمیمات انسانهای دیگر برای تنها گذاشتن اطرافیانشان، که محترم است، بعضی فرزندان هم بودنشان به درد لای جرز دیوار میخورد. نه تنها بودنشان ضامن تنها نبودن روزهای بیکسی نیست که هدر دهندهی عمر و جوانیاند، اما دید من به ماجرا یک چیز کلیتر بود، نه جزئی و موردی.
۳) آدمها در مواقع درد بنا به خوی خود یا اشتراک دلسوزتر میشوند. گمانم بیمارستان همدلی آدمها را بیشتر میکند. این چند روز کسانی به من کمک میکردند یا من به آنها کمک میکردم که تنها اشتراکمان «بیمار داشتن» بود. از پسرهای جوانی که با دیدن در دسترس نبودن برادرم برای جابهجا کردن پدرم کمک میکردند، تا پسرهای پیرمرد تخت کناری که حواسشان به پر و خالی شدن سرم و داروهای ما بود، یا همسر تخت روبرویی که با هم تخت همسرش را جابهجا کردیم و ...، حتی راننده اسنپی که مکالمات تلفنیام را شنید هم در ساختمان بیمه از سر همدلی پرسید «میخواید منتظرتون بمونم که برگردید؟». دوز بالاتری از همدلی را در مواقع سخت میتوان از جانب غریبهها دید، غریبههایی که به انسان امیدوارتر و دلگرمترت میکنند.
تبصره : البته جانیان، قاتلان، ظالمان، دیکتاتوران و... هم انساناند ولی خب، مبحث ما چیز دیگری بود!
۴) بین علمای پزشک اختلاف افتاده است. یکی میگوید شرایط بیمارتان خیلی حاد است، شبیه بمب ساعتی، یکی میگوید از هر ۳۰۰ـ۴۰۰ مریض شاید یک کیس با چنین شرایطی به من مراجعه کند و اوضاع خوب نیست، آن یکی میگوید در سونوگرافی هیچچیز عجیبی نیست، همه چیز نرمال است، بیمارتان مشکل خاصی ندارد!
امروز دو بار پدر را از اتاق عمل برگرداندند! چون یکی میگفت شرایط خوب نیست و باید لولهی تخلیه بگذاریم، آن یکی در اتاق عمل میگفت من چیزی نمیبینم، کدام عفونت؟ چه لولهای؟ بیمار را به اتاقش برگردانید. دوباره نیم ساعت بعد پزشک اول میگفت بیمار را به اتاق جراحی برگردانید باید لوله بیاندازند. برگرداندیم در اتاق جراحی پزشک گفت من همچنان چیزی نمیبینم، به استاد بفرمایید فردا خودشان تشریف بیاورند و چیزهایی که میبینند را به من هم نشان دهند تا لولهگذاری را انجام دهم!
به قول احمد «یا خدای فردا».
۵) چشمم دنبال آن کفش کوهنوردی سبزرنگ است (شاید هم فقط شبیه کفشهای کوهنوردی بود، نمیدانم) اما نمیدانم مناسب سرکار و پیادهرویهای عادی هم هست؟ آن کفشهای مشکی و قهوهای مدل کفشهای مردانه هم زیباست، ایضا نیمبوتهای مشکی :دی
لعنت دائمی خداوند بر جبر اقتصادی و بانیان وضع موجود که باعث میشوند جیبهایم اجازهی خرید هر سه را ندهند! تازه به یک تونیک سبز کتانی و شلوار پارچهای مشکی (!!) هم فکر میکنم. :|
۶) شاید فردا روز بهتری. :)