چهارشنبه ۲۴ مهر ۰۴
دلم میخواست اینجا یک چیزی بنویسم که بعد از مدتها ستارهای روشن کرده باشم، اما ایدهای برای «چی بنویسم؟» نداشتم. صفحه را باز کردم به این امید که کلمهها راه خودشان را پیدا کنند.
از کودکی عاشق کارتونهای زمستانی بودم، از آنها که مورچهها آذوقهی زمستانشان را جمع میکردند. راکون، موش، سمور و انواع حیوانات کارتونی در تنههای درختان خانه میساختند و هیزم جمع میکردند و ...، دوست داشتم چنین زمستانهایی را تجربه کنم. زمستانی گرم با آذوقههای جمع شده در تابستان. بعدتر عاشق لباسهای کارتونی و برفهای تا کمر و زمستانهای سختشان شدم. اصلا از وقتی یادم میآید عاشق آن حال و هوا بودم.
بزرگتر شدم و فهمیدم پاییز را از زمستان بیشتر دوست دارم، البته هنوز هم گاهی در احساساتم دچار نوسان میشوم اما در هر صورت پاییز و زمستان فصلهای محبوبم بوده و هستند، برعکس تابستان که هرگز نتوانست حتی بارقهای از علاقهام را جذب کند. با آمدن اولین بادهای خنک پاییز انگار تازه زندگی جریان پیدا میکند.
پاییز فصل بیدار شدن ذوق و شوق زندگیست، فصل هنر و اسودگی و لذت. فصل پیادهروی روی دست نسیمهای خنک عصرگاهی، نشستن زیر سایهی آفتاب کمجان پسین، صبحانه خوردن کنار ساحل، ماهیگیریهای شبانه، جا پهن کردن و نشستن در حیاط و چای، آش و حلیم خوردن. بافتنیهای رنگارنگ، بوی کیکهای عصر و ذوق زنانگی زیر پوستهای گل انداخته. البته مقصود این نیست که بگویم پاییز فصل زندگی گل و بلبلی است، زندگی در تمام روزها و ساعاتش مصائب است و چالش اما یکی آمیخته شده است با بوی عرق و شرجی و گرما و آن یکی نسیم خنک و صدای باران و گاه سوز سرما.
اینجا، برخلاف سالهای قبل, چند روزیست پاییز شروع شده است. کولرها روشناند اما عصر و شب میتوان پیاده قدم زد و خیابانهای شلوغ را به تماشا نشست، همراه با جریان زندگی به تکاپو افتاد و شبنشینیهای دوستانه را ساخت.
از عصرها نگویم که هوس پخت کیکهای مختلف دیوانهام میکند اما مشغلههای بزرگسالی، خستگی و کار چندان فرصت هنرنمایی نمیدهد. یک عالم هنرهای جدید و قدیمی نشستهاند گوشهی ذهنم و برای جلب توجه دستشان را بالا میاورند. کامواهای توی جعبه و نخهای ریخته شده وسط پاکت، دورههای آموزشی روی لپتاپ و کتابهای ناخوانده و ... همه و همه به سمتم هجوم میاورند. حیرانم در انتخاب کردن و تقسیم انرژی. در اخرین قدم هم اغلب خواب و لش کردن زیر پتو برندهی فینال نفسگیرمان میشوند. نه اینکه تنبل باشم، نه، ذهن و تنم خستهاند و حسرت عبور برقآسای روزهای خنک هم کلافهام میکند.
نیاز دارم به یک هفته تا ده روز تعطیلی که با مسافرت و معاشرت با دوستان بگذرانم و البته چند خبر خوب که ذوقشان یخهای قلبم را آب کرده و قلبم را به تپش بیاندازد.[ یک آمین و دعای از ته قلب].
این متن را باید چطور به پایان برسانم؟ نمیدانم، شاید با آرزوی گذراندن پاییزی رویایی و پر از خبرهای خوشحال کننده برای همه. :)