يكشنبه ۱۹ خرداد ۰۴
يكشنبه ۱۹ خرداد ۰۴
شنبه ۱۱ خرداد ۰۴
پنجشنبه ۱۳ دی ۰۳
تیتروار در حدی که فرشتهی مامور ثبت آرزوها مبحث را متوجه شود و به گوش خدا برساند کافی بود، سریع لیست را دور میکردم، در ذهنم فرشته را تصور میکردم که تندتند مینویسد و دفترچهی یادداشتش را ورق میزند.
روزهایی که دیر میرسیدم و آفتاب غروب کرده و آرزوهایم را به خدا یادآوری نکرده بودم هم در نوع خود فاجعهای بود؛ یک روز برای اجابت را از دست داده بودم و باید منتظر افتو زردهی بعدی میماندم.
سالها گذشت. بزرگتر شدم و فهمیدم خیلی از حاجتها و آرزوها اجابتشان به چیزی بیشتر از افتو زرده و سپیدهی صبح نیاز دارد، حتی بیشتر از شبهای لیالی قدر. با این وجود راستش را بخواهید هنوز هم گاهی تیتروار به خدا یادآوری میکنم، مثلا گهگاهی یاد افتو زرده میافتم، زیر نمنم باران حس میکنم که کمی دریچهها را باز گذاشتهاند، موقع شنیدن اذان درهای آسمان چارطاق باز است، شبهای قدر ملائک دست به کمر ایستاده و در خدمتگزاری حاضرند، یا حتی همین شب لیلةالرغائب، هنوز هم امید دارم که در این مناسبتهای خاص خدا مُهر بزرگ و پررنگش را بردارد و محکم زیر یادداشتهای فرشتهها بزند و بگوید « سی ای یکی امسال چندتاشه اجابت کنین».
امشب هم لیلةالرغائب است، شب آرزوها. به رسم همان کودک و نوجوان امیدوار آرزوهایم را به ترتیب قد مرتب کردهام، اینبار برعکس صبحگاه مدرسه از بزرگ به کوچک، برای تاثیر بیشتر و بالا بردن احتمال اجابت با افتو زرده ادغامش کردهام. آرزوهای مهم و فوریتر را چندبار تکرار میکنم به امید اینکه فرشتهی کاتب کنار تیتر آن توان ۵ حتی ۱۰ بگذارد و در ستون زمان اجابت کلمهی فوری را درج کند. اگر در درگاه الهی هم شعار نه به اسراف رواج داشته باشد و از همان کاغذ یادداشت پارسال و پیرارسال برای من استفاده کنند احتمالا خیلی از تیترها نیازی به بازنویسی مجدد نداشته باشد، ولی چند سطری هم جدید اضافه شده است.
امسال ته دعاهایم هم ذکر میکنم : «لطفا در لیست سال بعد هیچ آرزوی تکراریای که نیاز به بازنویسی نداشته باشد، باقی نگذارید. با تشکر.
امضا: فرشته».
سه شنبه ۱۱ دی ۰۳
پستهای آخر اینجا را مرور کردهام، شبیه غمنامه شده است. از این وضعیت هیچ خوشم نمیآید اما اینجا شبیه خانهی امنی است که میتوان بدون تعارف ساعتها در آن گریه کرد، نمیخواهم این برونریزی را از خودم دریغ کنم.
امشب آخرین شب ۲۰۲۴ است؛ دارم این یکسال را مرور میکنم. به جز رنجها و مشکلاتی که توی چشم میزند خوبیهایی هم داشته است. تعداد کتابهایی که امسال خواندم از سال پیش به مراتب بیشتر بود. گمانم فیلم و سریال هم بیشتر دیدهام. چند دورهی آموزشی ایلوستریتور و فتوشاپ و افترافکت هم دیدهام ولی خب ... این مورد حقیقتا غصه دارم میکند.
دوره میبینم و بعد احساس میکنم در عالمی کاملا عجیب گیجم! همزمان میدانم و نمیدانم. همین سرگردانی و نداشتن رود مپ درست و حسابی برای یاد گرفتن طراحی و موشن گرافیک انگیزهام را میبلعد، کمی که میگذرد حس میکنم دارم همه چیز را از یاد میبرم. مدتهاست تصمیم گرفتهام چند نمونه کار مختلف بسازم تا لااقل اگر فرصتی مناسب بود چیزی برای عرضه در چنته داشته باشم اما هنوز در همان مرحلهی تصمیم ماندهام. دلم عمیقا فرصتی برای کارآموزی و یادگیری میخواست، یک فضای واقعی اما انگار نیست، این را هم میتوان از معایب زندگی در یک شهر کوچک دانست.
بگذریم. در ۲۰۲۴ همانقدر که فرسوده و رنده و خسته شدهام، با زندگی هم دست به گریبان بودهام و چیزهایی هر چند کوچک یاد گرفتهام.
راستش زیاد به این موضوع فکر میکنم که این زندگی و روزهایی که میگذرد اصلا ارزش زندگی و گذراندن داشتهاند یا نه. پاسخی برای آن پیدا نمیکنم؛ اما درد این رنده شدنهای پیاپی و امیدهای ناامید شده و ترس و اضطرابهایم از قد و قوارهام به مراتب بیشتر است، زندگی با من انگار عجیب سر ناسازگاری دارد. این روزها آنقدر پر و غمگینم که با تمام توان تلاش میکنم بخندم ولی زندگی دائم اشکهایم را سرازیر میکند؛ لامصب حریف قدری است و زورش به من میچربد، آستینش هم پر از شعبده است، استعداد عجیبی برای غمگین کردن و باریدن دارد. آن وسطها گاهی که تلاش میکنم خودم را محکم نگه دارم یاد آن جملهای میافتم که میگفت «همیشه آخرش خوشه»! وقتهایی که دوست دارم خوشباور باشم سعی میکنم خودم را با این جملات آرام کنم ولی از خدا که پنهان نیست از قلم هم نباشد، عمرش بیش از چند ثانیه نیست. این قرتیبازیها و صورتیبازیها به من نمیسازد. برای خیلیها آخرش رسید و خوش هم نبود. حالا اصلا گیریم که آخرش خوش باشد، چه فایده؟ آخرش بهدرد کسی هم میخورد؟ اگر عمری به رنج و درد گذشت ترجیح میدهم آخرش هم همانگونه تمام شود، لااقل زیربار منت «بالاخره حالا چشمت خوشیش رو هم دید» نمیروم. این روزها به خوشیهایش نیاز دارم، به امیدی، ذوقی، شوری، نفسی، خیال آسودهای، خواب راحتی، لبخند از سر رضایتی، این روزها، این روزها، در همین واپسین روزهای بازمانده تا ۲۷ سالگی، به همهی اینها این روزها نیاز دارم، زندگی در مشتش چیزی برایم کنار گذاشته یا ... ؟!
قرار نبود آخرین یادداشت ۲۰۲۴ اینطور تمام شود. مثل یادداشت قبل و قبل و قبلترش ولی اختیار ما با قلم است. قلم هم سرریز شده است و رسالتش این روزها ترسیم خطخطیهای دل است.
🎄امید که ۲۰۲۵ آبنباتهای شیرین، نفسهای آسوده، خیال راحت، خواب آرام، اضطراب کم، خندههایی بیش از گریه و رضایت در مشتش چپانده باشد و شعبدههایش اینبار خوشحال کننده باشد. 🎄
دوشنبه ۵ آذر ۰۳
ببین باری جان! بیا یکبار تکلیفمان را مشخص کنیم.
بین آن همه سیاهی و درد و رنج، بین این کلاف پیچ در پیچ خوردهی زندگی که برای بخش اعظمی از آن دست من یکی لااقل کوتاه است تو کجا ایستادهای؟
۱۲۴ هزار پیامبر فرستادی که در نهایت بگویی شما ضعیف و ناتوان و محتاجید و من قوی و قادر و بینیاز، اما در بخشی از مباحث سنگین که بنده التماس میکند، ناله میکند و کمک میخواهد چشم میبندی و میگویی خودتان میدانید و خودتان.
« ایستادهای به تماشا و کاری نمیکنی؟ یا نمیبینی؟»
متاسفانه هر دو گزینه بار انبوهی از رنج را همراه خود دارد، دست روی هر کدام که بگذاری درد و خشم و غم و ... در جانم رخنه میکند.
کجا ایستادهای باری جان؟ به تماشای چه نشستهای؟
سه شنبه ۲۴ مهر ۰۳
شنبه ۲۷ مرداد ۰۳
يكشنبه ۳۱ تیر ۰۳
پنجشنبه ۱۶ فروردين ۰۳
پنجشنبهها را دوست دارم. آخرین روز کاری هفته است و نوید جمعهای با یک ساعت خواب بیشتر را میدهد. علاوهبر این خیابان دائما شلوغ محل کارم نیز، به دلیل تعطیلی ادارات، خلوت است، حتی مغازههای اطراف هم کمی زودتر از روزهای معمول کرکرهها را پایین میکشند.
این خلوت و آرامش پنجشنبه را دوست دارم، میتوانم بهدور از نگاه مغازههای روبرو خمیازههای کشدار بکشم، بخاطر سکانس یک سریال از ته دل بخندم یا حتی چشمهایم را بسته و احیانا چرتکی بروم، البته که چیز بعیدی است ولی خب به هر حال احتمالات را نباید نادیده گرفت.
اما به جمعهها احساس خاصی ندارم، روز تعطیل است و تا چشم برهم بزنی غروب دلگیر و محزونش از راه رسیده است. طول روز اغلب با انجام کارهای عقب افتاده، شستن لباسها، پخت غذا، گاهی مهمانداری و ... میگذرد. هر بار غروب که از راه میرسد آه از نهادم بلند میشود؛ جمعه رفته و خستگی یک هفتهی کاری همچنان باقی مانده است. گاهی فکر میکنم ارزش آن همه انتظار و چشم بهراهی را ندارد، شبیه آن مهمان افادهای که دیر میآید و زود هم میرود.
تراپیستم میگوید بخشی از ریشهی خستگی و بریدگیات از همه چیز همین است. روحت ورودی ندارد و تا وقتی ورودی نیست چطور توقع خروجیهای چشمگیر داری؟ تفریح نداری، شنبه تا پنجشنبه کار، جمعه زندگی مسخرهی خانه و کارهای روتین یک زن خانهدار، تفریحش کجاست؟ نقطهی امیدبخشی که به انتظارش طول هفته را سپری کنی کجاست؟ هیچ کجا!
در طول هفته گاهی فیلم میبینم، فضای مجازی را شخم میزنم، کتاب میخوانم. همهی اینها خوب است اما یک تفریح انرژیبخش نیست. چیزی که خستگی را از تنم بشوید و ببرد نیست. همیشه خسته و کسل و بیجانم. خوشی را فراموش کردهام، انگار چگونگی خوشحالی و تفریح را از یاد بردهام. مرخصی نسبتا زیاد و وقت نسبتا آزادم تعطیلات نوروزی بود که از همان اول با ورود ماه رمضان ناک اوت شد.تمام 7_8 روزش شبیه یک جمعهی کشدار البته با چاشنی فراوان عصبانیت، غم و حرص و جوش گذشت. خلاصه یک جور به یاد ماندنی و خاصی گند بود، از آن گندهایی که گویا قرار است تا مدتها اثراتش را روی زندگیام تحمل کنم.
بگذریم، داشتم چه میگفتم؟ آهان خروجی بدون ورودی.
بله، الحمدالله تا چشم کار میکند نه ورودی امیدبخشی دارم و نه خروجی خاصی. شبیه اقتصاد ایران شدهام، رکود خالص، در آستانهی فروپاشی.
چشم تیزکردهام برای ماه محرم، دوست دارم یک هفتهای مهمان امام رضا باشم و سری به دوستانم بزنم. دلتنگم برای آن فضای دوستانه، قهقهههای از تهدل، بیرون رفتنهای چند نفره، پانتومیم و جاسوس دست جمعی. انگار که سالها از آن تایم طلایی گذشته باشد، انگار که امید تجربهی دوباره یا مشابهاش سوخته و فقط حسرت از کف رفتنش برایم باقی مانده است. هوووف، زندگی. عجب جاندار عجیب و غریبی است این زندگی.
+ عمیقا دلم یک اکیپ پایه و خوب شبیه اکیپ دانشگاه میخواهد. جمعی کوچک پایهی تفریح و لذت. حیف، حیف که تا چشم کار میکند برهوت است.

روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!
همهی چلچلهها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیهی جشن اقاقیها را
گل به دامن کرده است!
باز کن پنجرهها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینهی گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزهی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچهی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقیها
جشن میگیرد!
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران را باور کن...
-
خرداد ۱۴۰۴ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۳ ( ۲ )
-
آذر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
مهر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
مرداد ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۲ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۲ ( ۳ )
-
اسفند ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
آبان ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
مرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
خرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
اسفند ۱۴۰۰ ( ۵ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
مهر ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
آذر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
مهر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۵ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
فروردين ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱۴ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۱۱ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۴ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
شهریور ۱۳۹۴ ( ۴ )