هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


در ستایش سکوت.

سرم درد میکند، گاهی زیاد و گاهی کم، گاهی نبض‌دار و گاهی یک دست، اما چیزی که تغییری نمی‌کند نفس «درد» است، کم و زیاد دارد اما سوخت و سوز؟ نه.
امروز روز ششمی بود که به کتابخانه نرفتم. زندگی که بهم می‌ریزد و بی‌حوصلگی که با مشکلات تلنبار شده آمیخته می‌شود حاصلش می‌شود سردرد‌های ازار دهنده و بی‌حوصلگی فزاینده. سرم را فرو کرده‌ام وسط گوشی و مثل نوجوانی‌هایم رمان‌های آبکی عاشقانه میخوانم. آخرین‌باری که سراغ چنین کتاب‌هایی رفته بودم کی بود؟ نمیدانم. این چند روز اما دل و دماغ‌ کتاب‌های بهتر و فیلم و سریال را نداشتم، زندگی که گره میخورد دل و دماغ هیچ‌چیز را ندارم، بند میکنم به چیزهایی که از دنیای واقعی بیرونم بکشد، نیازی به فکر کردن نداشته باشد، که زمان بگذرد، که زندگی بگذرد. البته این هم عادت عجیبی‌است چون همزمان که از رجوع به فکر و مغزم فرار می‌کنم، حوصله‌ی آدم‌ها و هر معاشرتی، هر صحبتی را ندارم، بابت کارهای نکرده و برنامه‌های به تعویق افتاده خودم را سرزنش میکنم، آنقدر که حالم از خودم بهم میخورد و بعد در خودم مچاله می‌شوم از این حجم شکستن. حقا که بزرگترین قتلگاه من همین مغزی است که به جنون رسیده، دوباره به زیاد فکر کردن و بی‌خوابی‌های چندماه پیش برگشته است. از حجم بی‌خوابی این چند روز پشت پلک‌هایم دائما ورم دارد، این موتور لعنتی خاموش نمی‌شود، فقط میتوانم دستش را بگیرم و به جاده و کوچه‌ی دیگری هدایتش کنم، جایی که به بالا آمدن فشار و حس ماسیدن خون در شقیقه‌ها ختم نشود.
با خدا هم این روزها بیشتر گلاویزم، توی سرم جَر برپاست. پریشب نالیدم که « من جون کنده بودم تا از جنگ و وخامت اوضاع بین خودمون کم کنم، تو چه کینه‌ای از من به دل داری که نمی‌خوای؟ کدوم کینه و بغض قدیمی تو رو به اینجا کشونده که سال‌هاست دست از عذاب دادن من نمی‌کشی؟ تو واقعا همون خدای مهربون‌تر از مادری که میگن؟ نیستی. به والله که نیستی وگرنه کدوم مادری به این رنج‌ها و دردهای فرزند رضا میده که تو دادی؟». البته احساس میکنم برای اثبات مهربان‌تر از مادر نبودنش نمونه‌های وسیع‌تر دیگری هم در دست دارم، مثلا همین طویله‌ی دنیایی که آدم‌هایش ساخته‌اند، همین فلسطین و لبنان و ایران بدبخت که همگی قربانی حماقت‌‌اند. بچه‌هایی که در آتش بزرگترها می‌سوزند، این مهربان‌تر از حس مادری برای بنده‌هاست؟ نمیدانم ولی والله چیزی که جلوی چشم‌های ماست خلاف این گفته‌هاست.
بگذریم. سرم درد میکند. با گلایه‌هایم از خدا هیچ‌وقت رفتار و طبیعتش عوض نمی‌شود، مطمئنم میلیاردها آدم قبل از من تمام این‌ها را گفته‌اند، شنیده اما به روی خودش هم نیاورده است.
داشتم از زندگی میگفتم. بعضی گره‌هایش از صدتا گره کور هم بدترند، دلم میخواست با چاقو ببرم و بعد باقی‌مانده‌ها را به هم وصله پینه کنم، حیف زورم نمی‌رسد، حیف که نمی‌شود. 
این روزها صداها هم بیشتر ازارم می‌دهند، حرف زدن آدم‌ها، مخاطب قرار دادنم، درد و دل کردن، حتی صحبت‌های مشاورم، صحبت‌های دوستانم، همه و همه خش می‌اندازند روی مغزم. دلم میخواهد داد بکشم که تو را به علی ساکت باشید، تمام دنیا خفه شوید، نیاز دارم چند ساعت سکوت مطلق باشد تا کمی به آرامش برگردم اما نیست. زندگی حتی لذت سکوت و سکون را هم از من گرفته است. عصبی‌ام، پرخاشگرم، کمی که صداها زیاد شود، کمی که حس کنم از آستانه‌ی تحملم عبور میکنیم پرخاش میکنم، داد می‌کشم، هر چیزی، هر چیزی مثل پتک روی مغزم فرود می‌آید، راستش از این فرشته‌ی جدید گاهی میترسم و گاهی دوستش دارم. سکوتش را دوست دارم و کم تحملی‌اش را نه. گاهی ترسناک می‌شود، انقدر که از خودم میپرسم «اگه برای همیشه مثل امروز بمونم چی؟» چیز عجیبی است. دارد یک چیز جدیدی متولد می‌شود که گاهی دوست داشتنی است و گاهی وحشتناک، خیلی وحشتناک.
سرم درد میکند. دوباره سردردهای ملایم و بی‌حوصلگی‌های عمیق و فرار از آدم‌ها و میل سرشار به داد کشیدن برای فراخواندنشان به سکوت، سکوتی طولانی. 

کهنه کتاب

شبیه زخمی که کم‌کم در حال بسته شدن است دارم سعی میکنم کم‌کم به خودم برگردم اما ناگهان خاطره‌ای، اسمی‌، بالا امدنت در لیست پیامک‌ها و مخاطبین و ... لایه‌ی نازک زخم را کنار میزند و از نو تازه میشود. توی خیابان که قدم میزنم ناگهان برق خاطره‌ای از ذهنم گذر میکند.
هر روز به خودم میگویم دیگر امروز به خودم می‌آیم، زندگی را از سر میگیرم، کارهای عقب مانده‌ام را شروع میکنم و ... اما شدنی نیست، زخم‎هایم هنوز حتی لایه‌های نازک‌شان محکم نشده است، به نوازش انگشتی کنده میشود و ... .
هر روز، هر ساعت سرم را با سریال‌های مختلف گرم میکنم‌‌‌‎، از سریال‌های تخیلی گرفته تا سریال‌های عاشقانه‌ی ترکی و ایرانی. انگار همین که سرم گرم باشد و فکر نکنم کافیست. فرار میکنم. از چه؟ از خودم، از گریه کردن، از دلتنگی.
گاهی، یا شاید بهتر است بگویم اغلب اوقات احساس میکنم هیچ‌کس، مطلقا هیچ‎کس احساسات و رنجی که تحمل میکنم را نمی‌فهمد، توضیح دادنش سخت است حتی به خودم. کلمات کافی نیست انگار دایره‌ی لغاتم برای بیان حرف‌هایم شبیه لغت‌نامه‌ای بیگانه است که نهایتا چند کلمه‌ی آن را از بر کرده‌ای.
اما مینویسم که درد دارد. بعد از یکسال رها کردن درد دارد. با علم به اینکه بهترین تصمیم ممکن را انتخاب کرده‌ای باز هم درد دارد. رها کردن و گذشتن از خاطره‌ها درد دارد. دلتنگی بعد از رفتن درد دارد. فکر کردن به پریشانی بعد از تو درد دارد. اتمام دوستی‌ها و محبت‌ها درد دارد. دل نگران تنهایی و اضطراب و مشکلات زندگی‌اش بودن درد دارد.
چطور بنویسم که کسی بخواند و بفهمد که درد دارد؟ ولی بخدا درد دارد. فرار میکنم و فرار کردن هم درد دارد.
دیشب زهرا میگفت "به خودت سخت نگیر، بقیه حالت رو نفهمیدن، اذیت شدی لااقل خودت با خودت اینکار رو نکن. به خودت زمان بده. چیز کمی نیست. روزهای ساده‌ای رو پشت سر نذاشتی به خودت زمان بده. لااقل خودت خودت رو درک کن." راست میگوید احساس میکنم خودم با خودم نامهربانم. دائم سرزنشش میکنم که چرا به زندگی نرمال برنمیگردی؟ داری زمان را از دست میدهی. این تلنبار کردن کارهای عقب مانده و حرام کردن ثانیه‌ها و روزها یعنی چه؟
دائم نشسته‌ام و سرزنشش میکنم در حالی که میدانم خسته است. که هیچ‌گاه روزی را درست و بدون سرزنش، بدون درد، بدون دغدغه و راحت استراحت نکرده است. از این یکسال و چالش‌هایش میتوانم چندین کتاب بنویسم اما هنوز هم سرزنشش میکنم که چرا نمیجنگی؟ حال انکه روزی را بدون جنگ سر نکرده است، روزی را زندگی نکرده است. وسط میدان جنگ، با هزار زخم هر روز زندگی کرده و ادامه داده است اما هنوز میپرسم چرا نمیجنگی؟
این من خسته رمق از تنش رفته و نمیدانم برای اینکه دوباره بلندش کنم، توان ادامه دادن را در رگ‎هایش جاری کنم باید به کدام امید متوسل شوم.
دارم فکر میکنم از کی؟ از چه روزی به چنین نقطه‌ای رسیده‌ام؟ نمیدانم اما سال‌هاست. سال‌هاست که چیزی حل نشده فقط زخمی روی زخم دیگر، دردی روی درد دیگر، مشکلی روی مشکل دیگه تلنبار شده است.
به رفتن فکر میکنم. همیشه. هر لحظه. هر ثانیه. به رفتن فکر میکنم. به رها کردن. دلم میخواست که نقطه‌ای پررنگ بگذارم ته این زندگی و از نو شروع کنم. جایی دیگر، شکلی دیگر، جوری دیگر. مثل کتابی که هر چه میخوانی نمیفهمی، هر چه پیش میرود به دلت نمی‌نشیند این زندگی به دلم نمی‎‌نشیند؛ دلم میخواست کتابش را ببندم و پرت کنم گوشه‌ای که هرگز دوباره چشمم به صفحه‌ای از آن نخورد بعد کتابی نو را شروع کنم. کتابی که با تمام فراز و نشیب‌هایش به دلم بنشیند، از خواندن و دنبال کردنش لذت ببرم. گریه کنم، درد بکشم، غمگین شوم اما باز هم دوستش داشته باشم و بخواهم خطوطش را دنبال کنم و ببینم آخر ماجرا به کجا میرسد.
این کتاب اما هیچ چیزی برای ادامه دادن ندارد، انگار هیچ خط و کلمه‌اش متعلق به من نیست، همه‌اش اضافات و هذیانات نویسنده است که حتی یک سطرش را هم متوجه نمیشوم. شبیه کتاب‌های درسی‌ای که میخواندم و نمیفهمیدم ولی باز هم ادامه میدادم، ادامه میدادم که فقط یک دور خوانده باشم شاید جایی به دادم رسید این کتاب اما نگار هیچ جا به دادم نمیرسد، خسته کننده و ملالت‌بار است. 
 حیف، حیف زندگی که مجبور است اسیر این کتاب کهنه و خسته کننده باشد. حیف. ای کاش چاره‌ای، راهی، میانبری برای دور انداختن این کتاب و شروع چیزی نو داشتم. این کاش اما ... همه چیز در همین "کاش" خلاصه می‌شود.



انگار بستنی‌های دلم آب شده باشند.

انگار مایعی گرم و سرخ از دلم شره می‌کند. درد توی استخوان‌هایم پیچیده. دارم فرار میکنم؛ از خودم، از رویارویی با خاطراتم، از آدم‌ها. از شلوغی به تنهایی از تنهایی به شلوغی. 
عصر هوس یک چیز خوشمره کرده بودم. چه؟ نمیدانم. بعد از او انگار طوفان به زندگی‌ام وزیده باشد، تمام متعلقاتم را باد برده است، هر چیزی یعنی یک خاطره و هر خاطره یعنی غم. قبل از او عاشق بستنی بودم، بستنی شکلاتی، قهوه، کاپوچینو. میگفتم نیمی از وجودم بستنی است، الی میگفت "کی گفته نصفت بستنیه؟ تو همه‌ات بستنیه عزیزم، تو رگ‌هاتم جای خون بستنیه. مال من چایی و مال تو بستنی شکلاتی". راست می‌گفت. هفته‌های آخر غم سنگینی تصمیم‌گیری و فشار مغزم، غم کنسلی‌های پیاپی و بی‌حوصلگی‌هایم را با بستنی تحمل میکردم. هر روز عصر یک بستنی شکلاتی. بعد از او مزه‌ی بستنی‌ها رفته، هوسش از سرم پریده. دیگر انتخاب اول نیست. شب آخر پرسید " پیتزا و بستنی بخوریم؟" گریه میکردم، "نه". می‌خواستم بستنی برایم بماند، می‌خواستم غم خاطراتم را با بستنی قورت بدهم. گفت " شیرینی ماشینمه، فردا میری میگی پسره‌ی خسیس شب آخر یه شیرینی به من نداد.". اشک روی صورتم شوره بسته بود، گفتم " میل ندارم، نمیخوام واقعا". کوتاه نیامد "وا! الکی نگو نه تو جونت به بستنی بسته است، شام نمیخوریم ولی باید یه بستنی بخوری". خوردم و بستنی هم رفت.
غروب هوس پیتزا کردم. برنامه پیاده‌روی تا امپراطور و یک پیتزای مینی خوشمزه بود. اما یک چیزی مانع تنها رفتن می‌شد. به فاطمه پیام دادم "هوس پیتزا کردم. میای بعد از کارم بریم امپراطور؟"، جوابی نیامد. برنامه چیدم که تنها راهی شوم. دم رفتن وقتی کوله را روی شانه‌ام صاف میکردم پایم لرزید، در واقع دلم. نرفتم. شب یکی مانده به آخر یک پیتزای دونفره گرفت بود، چراغ ماشین کم نور بود، لب ساحل توی تاریکی شب پارک کردیم، دریا توی سیاهی شب پیچیده بود و بیش از تصویرش صدای کم رمق امواجش می‎‌رسید.چراغ گوشی‌‌هایمان را روشن کردیم و جایی روی داشبورد گذاشتیم، هنوز تکه‌ی اول را برنداشته آرام گفت "چقدر قشنگ شد، منظره‌ی جالبی شده". غمگین بود، بعدا فهمیدم همان شب پذیرفته بود که تمام شده‌ایم. وقتی بابت شام تشکر میکردم گفت " یه پیتزا طلب داشتی ازم، قول داده بودم ولی هی میگی پیتزا دوست دارم و پیتزا خورم همش همین؟ یه تیکه میخوری برای دومی باید التماس کنم". همان شب پیتزا را هم از دست داده بودم. این را هم بعدا فهمیدم.
با خودم گفتم " اینطوری که نمیشه. دلم یه چیز خوشمزه میخواد". آیس‌پک شکلاتی آمد توی ذهنم و اشک توی چشم‌هایم. بعد از آیس‌پک‌های سفارشی که پشت بندش پیامک می‌آمد " خواستم سوپرایزت کنم. در واقع دارم روت تست میکنم. بخور اگه خوب بود یه شب با هم میریم میخوریم" دیگر آیس‌پک هم نخوردم.
چه برایم باقی مانده؟ کیک شکلاتی هم همان شب‌ها باخته بودم.
به سرم زد پیاده تا تمشک یا گلچین بروم و رولت شکلاتی یا کوکی شکلاتی بخورم ولی نه، هوس همه چیز پریده بود و به جایش غم نشسته بود. 
قفل در دفتر را دوباره باز کردم و چراغ‌ها را روشن. اسنپ گرفتم و یک راست برگشتم خانه، برای فاطمه نوشتم "اگه شد فردا شب میریم".
لباس‌هایم را که از تنم میکندم چشم‌هایم توی آینه گریه میکرد. درها را بستم و لپ‌تاپم را روشن کردم. در تیتر اینجا نوشتم "انگار مایعی گرم و سرخ از دلم شره میکند.". 
حالا که مینویسم هنوز هم شره می‌کند. تا کی؟ نمیدانم.
انگار که از جنگ برگشته باشم. خراب و ویران. خشت به خشتم متلاشی‌ است. از صبح تا شب به سریال دیدن پناه میبرم. سرم را که از لپ‌تاپ جدا میکنم چشم‌هایم تار می‌بیند، درد چشم و سرم را هم نادیده نگیرم. راه‌حلش را در عوض کردن عینک و چشم‌پزشکی دیده‌ام چون فعلا نه میتوان از فیلم‌ها فرار کرد و نه اشک‌ها. صبح تا شب باید خیره شوم به لپ تاپ تا یادم برود که یک چیزی را تمام کرده‌ام تا یکهو به سرم نزند و بی‌هوا بزنم زیر گریه یا صفحه‌ی چت‌هایمان را باز کنم و چند خطی بخوانم و خنجر بکشم به قلبم. 


+ همیشه قصه را از زبان کسانی که ماندند خوانده بودم. اینبار خودم رفتم تا قصه را از چشم کسی که می‌رود ببینم. من رفتم اما یک غمی برای زمانی که نمیدانم تا کی طول میکشد در من ماند.

لزوم یافتن تفریح و شادی

پنج‌شنبه‌ها را دوست دارم. آخرین روز کاری هفته است و نوید جمعه‌ای با یک ساعت خواب بیشتر را می‌دهد. علاوه‌بر این خیابان دائما شلوغ محل کارم نیز، به دلیل تعطیلی ادارات، خلوت است، حتی مغازه‌های اطراف هم کمی زودتر از روزهای معمول کرکره‌ها را پایین می‌کشند.

این خلوت و آرامش پنج‌شنبه را دوست دارم، می‌توانم به‌دور از نگاه مغازه‌های روبرو خمیازه‌‎های کش‎دار بکشم، بخاطر سکانس یک سریال از ته دل بخندم یا حتی چشم‌هایم را بسته و احیانا چرتکی بروم، البته که چیز بعیدی است ولی خب به هر حال احتمالات را نباید نادیده گرفت.

اما به جمعه‌ها احساس خاصی ندارم، روز تعطیل است و تا چشم برهم بزنی غروب دلگیر و محزونش از راه رسیده است. طول روز اغلب با انجام کارهای عقب افتاده، شستن لباس‌ها، پخت غذا، گاهی مهمان‌داری و ... می‏‏‎‌گذرد. هر بار غروب که از راه می‌رسد آه از نهادم بلند می‌‎شود؛ جمعه رفته و خستگی یک هفته‌ی کاری همچنان باقی مانده است. گاهی فکر می‌‎کنم ارزش آن همه انتظار و چشم به‌‎راهی را ندارد، شبیه آن مهمان‌ افاده‌ای که دیر می‌آید و زود هم می‌رود.

تراپیستم می‌‎گوید بخشی از ریشه‌ی خستگی و بریدگی‌‎ات از همه چیز همین است. روحت ورودی ندارد و تا وقتی ورودی نیست چطور توقع خروجی‌های چشمگیر داری؟ تفریح نداری، شنبه تا پنج‌شنبه کار، جمعه زندگی مسخره‌ی خانه و کارهای روتین یک زن خانه‌دار، تفریحش کجاست؟ نقطه‌‎‌ی امیدبخشی که به انتظارش طول هفته را سپری کنی کجاست؟ هیچ کجا!

در طول هفته گاهی فیلم می‌بینم، فضای مجازی را شخم می‌زنم، کتاب می‌خوانم. همه‌ی این‌ها خوب است اما یک تفریح انرژی‌بخش نیست. چیزی که خستگی را از تنم بشوید و ببرد نیست. همیشه خسته و کسل و بی‌جانم. خوشی را فراموش کرده‌ام، انگار چگونگی خوشحالی و تفریح را از یاد برده‌ام. مرخصی نسبتا زیاد و وقت نسبتا آزادم تعطیلات نوروزی بود که از همان اول با ورود ماه رمضان ناک اوت شد.تمام 7_8‌ روزش شبیه یک جمعه‌ی کش‌دار البته با چاشنی فراوان عصبانیت، غم و حرص و جوش گذشت. خلاصه یک جور به یاد ماندنی و خاصی گند بود، از آن گندهایی که گویا قرار است تا مدت‌ها اثراتش را روی زندگی‌ام تحمل کنم.

بگذریم، داشتم چه می‎گفتم؟ آهان خروجی بدون ورودی.

بله، الحمدالله تا چشم کار می‌‎کند نه ورودی امیدبخشی دارم و نه خروجی خاصی. شبیه اقتصاد ایران شده‌ام، رکود خالص، در آستانه‌ی فروپاشی.

چشم تیزکرده‌ام برای ماه محرم، دوست دارم یک هفته‌ای مهمان امام‌ رضا باشم و سری به دوستانم بزنم. دلتنگم برای آن فضای دوستانه، قهقهه‌های از ته‌دل، بیرون رفتن‌های چند نفره، پانتومیم‌ و جاسوس دست جمعی. انگار که سال‌ها از آن تایم طلایی گذشته باشد، انگار که امید تجربه‌ی دوباره یا مشابه‌اش سوخته و فقط حسرت از کف رفتنش برایم باقی مانده است. هوووف، زندگی. عجب جاندار عجیب و غریبی است این زندگی.

+ عمیقا دلم یک اکیپ پایه و خوب شبیه اکیپ دانشگاه می‌خواهد. جمعی کوچک پایه‌ی تفریح و لذت. حیف، حیف که تا چشم کار می‌کند برهوت است.


‌‌۱۱.۲۸

وقتی به بعضی از فیلم‌های خارجی نگاه می‌کنم و زندگی، فضا، محیط و ... ایده‌آلم را می‌بینم گردی از حسرت روی دلم تلنبار می‌شود. 
این زندگی بدیهی‌تر و ساده‌تر از آن بود که مُهر «نرسیدن» زیر آن بخورد. نبود؟

برای ماندن از این روزها (۱)

یک چیزی درونم شکسته است، چیزی که بند زدنش انگار از توانم خارج است.
خسته نشسته‌ام در گوشه‌ای و زل زده‌ام به خودم، به خودی که هیچ‌گاه زخم‌هایش را تا این حد عریان ندیده بودم.
روح خسته‌ام توی ذوق می‌زند، انگار کشش هیچ‌چیز را ندارد، دلش می‌خواهد نقطه بگذارد انتهای همه چیز و بعد در گوشه‌ای تک و تنها لم بدهد. به هیچ‌چیز و هیچ‌کس فکر نکند، مردن گوشه‌ی رینگ، پایان جالبی‌ست.
دیشب پرسیدم «تا حالا ته خط رو دیدی؟»، دیده بود، زیاد دیده بود. پرسیدم «به آخر خط که رسیدی چکار کردی؟»، گفت چشم‌هایم را بستم و ادامه دادم، چاره‌ای نداشتم.
از پاسخش خوشم آمد، امیدوار و خوشحال کننده بود. مقایسه‌اش کردم با خودم، با چشم‌های باز ایستادم و مردنم را نظاره کردم. شکستم و افتادم و تنها بودم.
گفته بود یکی‌ از بحران‌هایش کنکور بود، ماه آخر کنکور خواهرش از تهران رها کرده بود و برگشته بود که تنها نباشد، مقایسه کردم، تنها بودم، تک و تنها در کشاکش بلا سوختم و نظاره کردم.
دلم میخواست می‌نوشتم «پسرک! ته خط برای من و تو خیلی متفاوت است، من هر شب، هر ثانیه، هر لحظه، به مرگ فکر کردم. میدانی صبح از خواب بیدار شوی و بگویی «خدایا ازت متنفرم که بازم یه صبح دیگه رو می‌بینم» یعنی چه؟ میدانی تایمر ساعت را تنظیم‌ کردن به این امید که صبح فردا آن تایمر را نشنونی و نشانه‌ی پایان باشد یعنی چه؟ میدانی هرگاه صدای منحوس آن تایمر را شنیدم باز هم شکستم؟ برایت مینویسم خسته‌ام اما چیزی درونم می‌گوید که هیچ توصیفی از خستگی‌ام نداری، میدانی وسط خیابان ایستادن، مکث کردن و به این فکر کردن که اگر تکان نخوردم احتمالا همه چیز تمام می‌شود، و آخ چه نفس راحتی، یعنی چه؟».
بعد به مامان فکر کرده بودم، به خواهر و برادرهایم، من حتی ادامه دادنم هم بخاطر خودم نبود. همانطور که حالا، وسط این رابطه، دل‌نگرانی برای تو هزار برابر از خودم بیشتر است. می‌بینی؟ یاد نگرفته‌ام نگران خودم باشم، کوچیک‌ترین چیزها را زیاده‌خواهی و خودخواهی می‌بینم. به تو‌ نگاه میکنم، تو هم نگرانی اما خودخواه‌تر از منی. خودخواهیت را دوست دارم. وقتی برایت مینویسم که وقتی حالت بد است حالم بد می‌شود چون احساس میکنم عامل این حال منم و نمیخواهم باشم، برایم می‌نویسی حرف میزنیم درست می‌شود، اشکال ندارد و حتی خیالم را راحت نمی‌کنی که برای حق طبیعی‌ام آزارت نمی‌دهم، یا حق‌هایم حق مسلمم هستند، وقتی گریه میکنم که نمیخواهم باب آزار کسی باشم، تازه می‌فهمم «فرشته مرده است»، وقتی خواهرم گفت «داری اذیتش میکنی، میشینی باهاش حرف میزنی، پسر مردم وابسته‌ات میشه، اون تو رو میخواد، ولی تو میگی نمیدونی میخوایش یا نه، بهش ضربه میزنی، آهش دامنت رو میگیره»، فهمیدم فرشته مرده است. این وسط کسی نگران فرشته‌ای که هزار پاره شده نیست، فرشته‌ای که حالا مثل دختر بچه‌های کوچک یک گوشه گریه میکند اما نه از ترس خراب شدن زندگی خودش، از ترس رنجاندن بقیه، حالا فهمیده‌ام که من برای خودم هم اولویت زندگی‌ام نیستم.
این پاره‌ گوشت بی‌جان که از «من» ساخته شده، که می‌ترسد، که دارد میمیرد، دارد جان می‌دهد، تنها رویایش رفتن و رفتن و رفتن است، همین جسم خسته‌ی ترک خورده، جان ادامه دادن ندارد.
دلم میخواست خیلی دوستم داشته باشد، خیلی بیش از این، زیاده‌خواهیست؟ کجای دنیا ترک برمیدارد اگر بخواهم این دوست داشتنی که حس میکنم کم است، زیاد بود؟ خیلی زیاد. دلم می‌خواست یک نفر به ازای تمام دردی که توی سینه‌ام پیچید و‌ شکست بغلم کند، دوستم داشته باشد، که قلب سخت شده‌ام را نرم و گرم کند اما ... حالا که داشتم به دوست داشتنت امیدوار می‌شدم حس می‌کنم سرد شده‌ای، بروز نمی‌دهی، مثلا میخواهی به روی خودت نیاوری ولی من حسش میکنم. کاش آنقدر رو داشتم که میگفتم «تو که نمیتونی دخترک بی‌حوصله و خسته‌ای که دائم نگران رنجش و زخم نزدن به توست را آنقدر که میگویی دوست داشته باشی، تو که حالا وسط این حال بدش سرد شده‌ای، چطور میخواهی یاور روزهای ته‌خط رسیده‌اش باشی؟ولی هیچ جای دنیا احتمالا کسی را پیدا نمیکنی که بیش از خودش نگران تو باشد، کسی که زخم‌های تو را حس کرده و قلبش تیر کشیده باشد، کسی که زخم‌های مشترک‌تان را محترم میشمارد، اگر کسی تا این حد نگران من بود و عیانش میکرد، احتمالا هیچ‌وقت رهایش نمی‌کردم، البته این‌ها به معنای انکار خوبی تو نیست».
نمیدانم، اینکه چه میشود و به کجا می‌رسیم را نمیدانم اما میتوانم با صداقت تمام بگویم که این پسرک مهربان و عزیز چقدر برایم محترم و مهم است، که چقدر خوب بودنش را دوست دارم، حتی اگر ادامه دادن تقدیر ما نباشد، این پسرک آنقدر خوب و مهربان است که مطمئنم هر کسی کنارش بایستد تمام تلاشش را می‌کند تا خوشبختی را حس کند.

از این روزهای دخترک به قول تو «گیج گیجوی من»

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

برای دلتنگی شب آخر ...

امشب آخرین شبِ امتحانات کارشناسی‌ست.

می‌بینید؟ چهارسال از آن شبی که نوشتم «دارم میرم دانشگاه» گذشت. چهارسال! 

هنوز باورم نمی‌شود، چقدر این عمر لعنتی زود گذر شده است. خوب است یا بد؟ نمیدانم ... .



آه از آن رفتگان بی‌برگشت ...

می‌دونید، آدمیزاد وقتی وسط جمع و شلوغیه حواسش نیست، میتونه‌ غم‌هاش رو لابه‌لای آدم‌ها قایم کنه و بخنده، میتونه وسط شلوغی خودش رو جا بذاره و بره، اما امان از شب، امان از اون وقتی که توی تاریکی اتاق با خودش، خودِ خودش تنها میشه. اون لحظه‌ است که غوص می‌خوره وسط غم‌هاش، موج غم پشت سر هم سیلی میزنه به صورتش.
دیشب وقتی جمله‌ی حاجی «افسوس از رفتن استوانه‌های خانوادگی» رو خوندم و بعد کلیپ سایه پخش شد، بغضم شکست. توی سرم تاریخچه‌ها مرور شد، ۳۰ دی عمه، ۲۰ فروردین عمو، ۱۲ اردیبهشت بی‌بی.
حس تلخیه اون لحظه‌ای که از خودت میپرسی واقعا دیگه نیستن؟ مثل سمی که ذره ذره مزه‌اش کنی، مثل خنجری که کم‌کم توی قلبت فرو کنن.
صبح از خودم پرسیدم که یعنی دیگه هیچ‌وقت عمه پشت در حیاط نیست که بگه «عباس ایخاس بیا، گفتُم مُنم ببر کوکامه ببینُم»؟ عمو حاجی نیست که از وقتی پات رو توی اتاق میذاری باهات شوخی کنه؟ بی‌بی نیست که با اون کمر خمیده‌اش توی حیاط قدم بزنه، صبح‌ِ سحر بوی نون و تخم مرغ و کره‌ی محلی‌اش همه‌جا فِر بگیره و صدا بزنه «بیاین ناشتا بخرین»؟ همه رفتن؟! آخ، حالا دیگه از خشت به خشت خاطرات بچگیم غم چکه می‌کنه، هر گوشه‌ی دلم جای رفتن یکی شرّه کرده. چقدر درست نوشتن که «ما برای جا دادن این همه اندوه، نیازمند قلب‌هایی به مراتب بزرگ‌تر بودیم.».

از روزی که گذشت.

بالاخره طلسم درس‌ خواندن را شکستم و بعد از حدود ۲۰ روز جزوه‌هایم را پهن کردم و شروع کردم به خواندن. یک روخوانی ساده برای یادآوری اینکه ماجرا از چه قرار است. بعد دنبال ویس‌های جلسات آخر گشتم تا خواندن اصلی را شروع کنم البته به علت حضور دوستِ هم‌اتاقیم و سر و صدای اطراف مجبور به وقفه شدم، وقفه‌ای که حاصلش این خطوط است.
صبح بعد از چند ماه دوباره To Do را به صفحه‌ی اصلی گوشی اضافه و لیست کارهای‌ روز را یادداشت کردم. با توجه به شناختی که از خودم داشتم باید روز اول را ساده‌تر برگزار می‌کردم وگرنه از همان ابتدای بازی شکست خورده بودم. از ۵ کار نوشته شده تا الان ۳ کار تیک خورده است، همان سه‌تایی که راحت‌تر بودند و مشتاق انجام‌شان بودم.
یکی از کارهای روزانه‌ای که قبل از برگشتن به خانه سعی در انجام دادنش داشتم، تقریبا موفق هم ظاهر شدم، روزانه ۱۵ دقیقه مطالعه بود؛ روالی که با برگشتن به خانه شکسته شد اما حالا سعی در بازگرداندنش دارم. 
۱۵ دقیقه مطالعه‌‌ که تقریبا معادل با ۱۰ صفحه خواندن است را انجام دادم اما از بخت زیبا به قسمت‌های جذاب کتاب رسیده بودم، وقتی به خودم آمدم که به جای ۱۰ صفحه حدود ۱۲۰ صفحه را خوانده بودم و ساعت از ۳ ظهر گذشته بود. 
خسته بودم، بعد از کرونای دم عید بدنم همچنان ضعیف است و به راحتی به ضعف و بی‌حالی کشیده می‌شود، شرایط روحی‌ای که گذراندم هم مزید بر علت است. با خستگی دراز کشیدم، دراز کشیدن یک ساعته‌ام بخاطر بی‌خوابی و خستگی‌ای که رفع نمی‌شد تا ۶ عصر ادامه پیدا کرد، البته بدون رفع کسلی که بر بدنم غالب شده است.
بالاخره بعد از کلنجار رفتن و‌ بهانه‌تراشی جزوه‌هایم را کف اتاق پهن کردم، دو قورباغه‌ی اصلی‌ برای قورت دادن باقی‌ مانده‌اند، باید تلاش کنم که قبل از ۱۲ شب دو کار آخر را هم تیک بزنم.

+ گزارش روز اول. هنوز نمیدانم چرا دلم خواست که این خطوط را اینجا ثبت کنم.
++ بعد از مدت‌ها یک استوری در صفحه‌ی اینستاگرامم پست کردم، دو بیت از خیام در باب «مخور غم جهان گذران»، هم‌کلاسی‌ام استوری را ریپلی کرد و نوشت «خیلی به این روحیه دادن نیاز داشتم، ممنون که نوشتیش» اما او احتمالا هیچ‌وقت متوجه نمی‌شود که در این روزها چقدر خودم به این روحیه دادن نیاز داشتم و در واقع مخاطب خاصی که سعی داشتم کمی حالش را با این دو بیت بهتر کنم خودم بودم، خوشحالم که پرتوهای تلاشم اگر آنچنان به خودم نرسید لااقل به یک نفر تابید.

+++ ای دل غمِ این جهانِ فرسوده مخور
بیهوده نئی، غمانِ بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش، غم بوده و نابوده مخور
«عمر خیام»
۱ ۲ ۳ . . . ۴۷ ۴۸ ۴۹
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan