جمعه ۱۵ آذر ۰۴
يكشنبه ۱۰ آذر ۰۴
۱) امشب موقع نماز مغرب چشمم به آخوند نشسته در قسمت مردانهی نمازخانه افتاد. به سرم زد که در مورد حکم نمازی که شکسته خواندهای ولی حالا اقامتت از ده روز گذشته است بپرسم، یک قدم به سمت نمازخانه رفتم و بعد مکث کردم. کسی در ذهنم گفت «الان میپرسه خب مرجع تقلیدت کیه؟ میگی ندارم، بعد اونم میخواد یک ساعت در باب نداشتن مرجع تقلید و قبول نبودن نماز و روزه برات حرف بزنه. بعدش هم حتما میخواد آداب انتخاب مرجع رو توضیح بده، یه کم گوش کنی یه در دیگه برای نصایح پیدا میکنه. حوصله داری دختر؟ اعصاب داری؟ اصلا آزار داری برای خودت دردسر میسازی؟ یه زنگ بزن یادآوری کن حاجی میپرسه دیگه». بیخیال شدم و برگشتم سمت نمازخانهی زنانه. کاش یک آخوند جیبی که آخوند واقعی نباشد و خیلی خلاصه و کوتاه جواب سوالاتت را بدهد داشتم. اصلا شاید یک روز اپلیکیشن آخوندک را ساختم. :دی
۲) دیشب بعد از صحبت با دکتر و اضطراب بدی که به جانم افتاد راهی نمازخانه شدم. دستهایم را به نردهها گرفته بودم و آرام پلهها را بالا میرفتم. به آخرین پله که رسیدم اشکهایم جاری شد. وارد نمازخانه شدم، چند قطره اشک ریختم و بعد برای نماز کنترلشان کردم، نماز مغرب را خواندم، سیل شد، باز به زور خودم را جمع کردم، نماز عشا را خواندم و دوباره سیل شد، اینبار سیلبندها را رها کردم. تا وقتی که احساس کردم کمی سبک شدهام ادامه دادم. بعد بلند شدم. پیرمردی که سوالش را پاسخ داده بودم هنوز در راهرو بود. وارد سرویس بهداشتی شدم، صورتم را شستم تا کمی سرخی چشمهایم را پنهان کنم، از در سرویس بیرون آمدم، پیرمرد دست بر سینه گذاشت، تشکر کرد و قبول باشهای گفت. هنوز نمیدانم منظورش از «قبول باشه» کدام بخش بود؟ حدسم این است که با کمی تاخیر زمانی اشارهاش به نمازخانه بود!
۳) اگر از غروب یک روز تا فردا صبح کسی با من صحبت نکند، به پر و پایم نپیچد و اطرافم سکوت خالص باشد، شب هم خواب مناسب داشته باشم، فردا صبح یک آدم بشاش و پرانرژی خواهم بود که اخلاق بهتر و صبر بیشتری دارد. اما افسوس که این سه شرط داروی نایابی شده است که کمبودش دارد مغزم را ویران میکند. کاش یک اتاق ایزوله برای خودم داشتم. برای خودِ خودم.
۴) اگر به کنسرت علیرضا قربانی نرسم اسم کانالم را به «فرشته هستم، مادر یزید» تغییر میدهم. کائنات فقط با مادر یزید میتواند تا این حد چپ افتاده باشد، نه یک انسان معمولی (در واقع فرشتهای در پوست انسان :دی).
آقای قربانی این همه انتظار کشیدم و نیامدی، نیامدی، نیامدی. حالا آمدی؟ ای بر پیشانی و بختت دختر.
شنبه ۲ آذر ۰۴
بالاخره بعد از ۱۲ روز بستری بابا مرخص شد. شب پدر، مادر و برادر را راهی کردم و خودم برای پیگیری یک سری از کارهای پزشکی در شیراز ماندم. صبح زود بلند شدم، دوش گرفتم، صبحانه خوردم و از اتاق بیرون زدم. اول مدارک را از بیمارستان تحویل گرفتم، بعد به درمانگاه دیگری رفتم و از دکتر پدر برای هفتهی بعد نوبت گرفتم، سپس از پزشک دیگری برای نشان دادن مدارک پزشکی، عصر همان روز نوبت گرفتم، میخواستم از صحت تشخیصها و یک سری سوالات دیگر مطمئن شوم. چند ساعتی وقت ازاد داشتم. سری به پارک ابتدای زند زدم. ربع ساعتی نشستم. به اتاق برگشتم، وضو گرفتم، وسایلم را برداشتم و اتاق را تحویل دادم. باید وقت آزادم را کجا سپری میکردم؟ بازار یا گشت و گذار؟
باید مکانی پیدا میکردم که هم دیدنی باشد و هم فضای نماز خواندن و نشستن داشته باشد. با خط واحد خودم را به مسجد نصیرالملک رساندم. امان از شکوه و زیبایی مسجد، امان از جادوی رنگها. محو زیبایی کاشیکاریها و نور رنگارنگ پنجرهها بودم که گفتند «مسجد ۲ تعطیل میشه». وسایلم را برداشتم و به سمت بخش کوچک ورودی شبستان رفتم. هنوز بخشهای زیادی را ندیده بودم که مسجد تعطیل شد و از در بیرون زدم.
خانهی زینتالملوک فاصلهی چندانی تا مسجد نداشت، پیاده راه افتادم و کمی بعد به در خانه رسیدم. دروغ چرا نمیدانستم که نارنجستان و خانهی زینت دو مکان جدا هستند! ۲ـ۳ ساعتی را در خانهی زینت خانم قدم زدم. آینهکاریهای زیبا، نور منعکس شده در شیشههای رنگی، درختان کوچک و زیبا، فوارهی آب، حیاط سنتی و باصفا، همه و همه قلبم را نشانه میگرفت. گوشیام را به یکی از فروشندهها سپردم تا کمی شارژ بگیرد و خودم روی تکه سنگ وسط حیاط نشستم. خلوت بود و خنک، نور کمجان پاییز هم دنجترش میکرد. نشستم و فکر کردم. چند نفر همراه با پارتنرهایشان در حال عکاسی بودند، هرکس به طریقی میخندید، عکس میگرفت و لذت میبرد. به نیمهی گور به گورم فحش دادم که چرا از تابستان گذر نمیکند؟ عجیب جای معشوق پاییزیام در آن هوای پاییزی و لوکیشن زیبا خالی بود. آن موقع شاید لااقل چند عکس درست و درمان هم داشتم. نیم ساعت بعد گوشیم را تحویل گرفتم. لب حوض نشستم و گوشیام را به خانمی سپردم تا چند عکس مهمانم کند که ای کاش نمیکرد ... یکی از یکی بدتر. هنوز در مورد اینکه واقعا تا این حد زشت و سیاه و بیقیافهام یا اینکه عکسها خوب نیستند به نتیجه نرسیدهام.
مشغول سلفی گرفتن بودم که پسری از کنارم صدا زد «خانم! میخواید ازتون عکس بگیرم؟» برگشتم و متوجه تنها بودنش شدم، همدرد بودیم. گوشی را به او سپردم و چند عکس مهمانم کرد. عکسهای او بهتر از عکسهای زن بود.
عزم رفتن کردم، چشمم به زیرزمین افتاد! چرا اینجا را ندیده بودم؟ موزهی کوچکی بود با تاریخ قدیم و مجسمهها، چرخی زدم و از خانهی زینت هم خداحافظی کردم.
راه کوچه پس کوچهها را در پیش گرفتم. ما رأیت الی جمیلا. گل کاغذیهای زیبا، با نقش و نگار سنتی دیوارها، دکورهای سنتی و اقای بستنی فروش. همه چیز زیبا بود و باصفا. پیرمردی مهربان همراه با خانم خارجیاش کنار یکی از دیوارها گفت «به نظرم داش آکل اینجا بوده» و بلند خندید. پیرمرد گرم و خوش صحبتی بود. گفت اینجا مرا به یاد شیراز قدیم میاندازد. مسیر ورودی به خیابان زند را پرسید، گفتم کمی صبر کنید و از روی نشان دنبال خیابان گشتم, خندید و گفت اها تو هم دنبال نقشهای؟ گفتم بله، مسافرم. لبخندش پررنگتر شد و آرزوی سفری لذتبخش را بدرقهام کرد. به خیابان اصلی رسیدم، تا مکان بعدی فاصله زیاد بود، دوباره سوار خط واحد شدم، کمی که رفت متوجه شدم نزدیکتر شدهام اما مسیر مقصد متفاوت است. پیاده شدم و الباقی راه را پیاده رفتم. از پل تاریخی علی بن حمزه گذشتم. چشمم به موکب کوچکی که چای روضهی حضرت زهرا میداد افتاد. اول گذر کردم اما چیزی در سرم صدا زد « این منظرهی غروب، صدای روضه از موکب کنار امامزاده، صندلیهای گوشهی امامزاده، خلوتی خیابون. شاید این چای رزق من باشه؟»، دوباره برگشتم، از سینی چای برداشتم و همان گوشهها نوشیدم. بعد روی صندلی نشستم و به خورشید در حال غروب خیره شدم. همه چیز بوی معنویت میداد. آدم رفتن و نشستن در روضهی امامزاده و گوش کردن به آخوندی که بالاخره یک گوشهای برای عصبانی کردنم پیدا میکند، نبودم، اما آرامش آن لحظههای این پیادهرو چیزی نبود که از خودم دریغ کنم. نمیدانم چقدر گذشته بود که دوباره راه افتادم. وارد خیابانی سنگفرش شده، مزین به گلهای کاغذی در دو طرف شدم. روی نیمکتی نشستم و عکس گرفتم و بعد وارد مقصد آخر شدم. حافظیه. مثل همیشه شلوغ بود اما باصفا. نشستم، عکس گرفتم، فضا را دید زدم. نماز خواندم، گوشیمام را کمی شارژ کردم، روی پلههای سنگی حافظیه نشستم، تفال زدم، سکوت کردم و خیره شدم. از حافظیه بیرون زدم، سوار اسنپ به زند برگشتم. از عطریاتی سفارشهای برادرم را خریدم، نیم ساعتی پیادهروی کردم و کمی بعد در حالی که پاهایم کمی ناسازگاری میکرد وارد مطب دکتر شدم. دکتر مدارک را چک کرد ولی سیتی آخر موجود نبود. پرسیدم «من ساعت ۱۲ شب بلیط دارم، اگه فکر میکنید اوردن و چک کردنش طول میکشه بلیطم رو کنسل کنم و فردا رو بمونم». منشی گفت «بپر برو سیتی رو بیار، زود راهت میندازم که به اتوبوست برسی.».
ساعت ۱۰:۱۵ بود، این خیابان را از بر بودم، خودم را به بیمارستان رساندم، کسی تلفنی سفارشم را کرد و سیتی ۵ دقیقهای در دستانم بود، دوباره دوان دوان خودم را به مطب رساندم. سیدی را به دکتر سپردم. کارم که در مطب تمام شد حوالی ۱۱ شب بود. توی خیابان روی نیمکتی نشستم و به هوای خنک پاییز دل سپردم. دل نگران بودم و خسته. ۱۱:۱۰ اسنپ گرفتم و تا ۱۱:۳۵ به امیرکبیر رسیدم. باد خنک سوز خوبی داشت. دلم میخواست در سکوت شب و تنهایی حیاط ترمینال بنشینم ولی باطری گوشی منعام میکرد. گوشی را به شارژ وصل کردم و روی یکی از صندلیها نشستم. خانوادهی شلوغ و پر سر و صدایی در صندلیهای کناری نشسته بودند. ۱۲ شب و این حجم از انرژی! ماشاءالله.
۱۲ سوار اتوبوس شدم. هندزفریها را در گوشم چپاندم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. درد شانهی راستم برگشته بود و ازارم میداد. پشتی صندلی را کمی عقب بردم که نچ و غر آرام پسر پشت سرم را شنیدم. اهمیتی ندادم، به بلند صحبت کردن تلفنیان در :دی تازه از شیراز بیرون آمده بودیم که پلکهایم روی هم افتاد و در سیاهی شب غرق شدم.
روزنوشت ۲۸ / آبان / ۱۴۰۴
دوشنبه ۲۷ آبان ۰۴
از در مسافرخانه که بیرون آمدم چشمم به دختری لاغر اندام افتاد که با چشم به دنبال من میگشت. نزدیکش شدم، در همان نگاه اول همدیگر را شناختیم. دست دادیم و هم را در آغوش گرفتیم. حس عجیبی بود، کسی که تا دیروز از پشت گلس شیشهای نوشتهها، افکار و عکسهایش را تماشا کردهای حالا فول اچدی، واقعی واقعی در فاصلهی چند سانتی متریات ایستاده است.
اکرم [زندگی با طعم لادن] مهربان، خونگرم و دلنشین بود، دقیقا شبیه نوشتههایش. از کلمات و رفتارش میتوانستی به وضوح صبوری و دلسوزی را حس کنی، یک نوع خونگرمی و حمایتگری زیبا در رفتار و کلامش مشهود بود.
با هم سوار اسنپ شدیم و به مقصد قصردشت حرکت کردیم.
از ماشین که پیاده شدیم در سمت دیگر خیابان خانمی نشسته پشت میز چوبی شیرینیسرا منتظرمان بود. دست دادیم و از همان ابتدا لحن گیرای کلام و شمرده شمرده ادا کردن کلماتش به جانم نشست.
شخصیت سیدهزهرا [آرزوهای نجیب] از نوشتههایش، ویسها و کلیپهایش آرامتر و جذابتر بود، یک نوع آرامش و صبوری درونی که از همان ابتدا خودنمایی میکند. در همان چند ثانیهی اول حس اعتماد و نزدیکی زیبایی بین هر سه نفرمان شکل گرفت، دقیقا شبیه کسانی که سالهاست همدیگر را میشناسند و حالا مدتی کوتاه از هم دور افتاده بودند. هیچچیز این دیدار شبیه دیدار اول نبود.
با هم راهی کوچههای دنج پیادهرو رادفر شدیم. از بین خانههای قدیمی و نو، جادههای خاکی، دیوارهای کاهگلی و درختان خرمالو، انار و نارنگی گذر کردیم. در تاریکی شب و روشنایی کم ماه درختان به وضوح نمایان نبودند اما دنجی فضا آرامش را به رگهایم تزریق میکرد.
قبل از آمدن اکرم گفته بود «خوب لباس گرم بپوش، بیرون شهر و توی کوچههای قدیمی سرده»؛ زیر کتم یک دورس گرم پوشیدم که در سرمای شب ساپورتم کند اما انگشتانم از سرما گز گز میکردند، حس زندگی را در سر انگشتانم حس میکردم. گفته بودم که سرما روح لذت و شوق را در رگهایم جاری میکند؟
اکرم پرسید «خوب سرده؟ تو انقدر از گرما فراریای که میخواستم بیارمت یه جا تا قشنگ سرما رو حس کنی»، با تمام پوستم لذتش را حس میکردم.
به کوچههای سنگفرش شدهی زیبایی رسیدیم که جمع زیادی از جوانها در دوطرفش نشسته بودند، بوی قلیان و آش و کباب در هوا پیچیده بود، به شوخی رو به بچهها گفتم «حس میکنم فضا خیلی مناسب سنم نیست».
این مدل کوچههای سنگفرش، نورپردازی رنگی روی درخت بلند یک خانه و هوای سرد شب مرا به یاد اصفهان و جلفا و شوق دیدار کریسمس میاندازد. از نیمههای مرداد که از مشهد برگشتم در سرم هزاران بار دی ماه امسال و کریسمس جلفا را تصور کردم، همان روزها گفتم « ۱۱ تا ۱۶ دی رو مرخصی میخوام، میخوام برم اصفهان و کریسمسش رو ببینم، میترسم کریسمس و کاج کریسمس ندیده بمیرم» اما حالا برنامههایم جوری درهم آمیخته که احتمالا یک سال دیگر هم باید خوی غربزدهی عاشق کریسمسم را سرکوب کنم.
کنار یک کبابی، در هوای آزاد نشستیم، به دعوت سیدهزهرا جگر پرده، جگر و قارچ کبابی خوردیم. گپ زدیم، از همهجا، از دوستان مجازی، فضای وبلاگی و تلگرامیمان، از آدمهایی که به واسطهی سوشال مدیا شناختهایم و ... . دختری با موهای مشکی پرکلاغی، پیچیده در کاپشن مشکی، همراه با چند نفر دیگر از مقابلم گذشت. دستهگل رز قرمز زیبایی که در دستش بود نظرم را جلب کرد، با خنده گفتم «ای بابا منم گل میخوام، چقدر دستهگلش خوشکله، یعنی واقعا خاک بر سر نیمهی گور به گورم»، لبهای همراهانم به خنده باز شد. اکرم گفت «ایشالا سال دیگه همین موقع با نیمهات اینجا باشی» خندیدم؛ همه به شوخیهای من با نیمهی گم و گورم آشنایند گفتم «نه دیگه دیره، من الان گل میخوام، بعدا چه فایده؟». [ معشوق پاییزی عزیزم که نمیدانم در کدام تابستان لاکردار گیر کردهای، روزی این نوشته را به تو نشان میدهم و بابت گلهایی که باید میخریدی و تمام نیامدنهایت قهر میکنم. آن روز تقلبی در کار نیست ولی تو برایم رز و نرگس و آش رشته، یا بستنی شکلاتی بخر، خدا را چه دیدی، شاید اخمهایم باز شد.].
اوقات زیبایی بود، انقدر زیبا که هنوز هم با مرورش چراغی در دلم سوسو میزند.
ساعت حوالی ۱۰:۳۰ از سر میز بلند شده و قدمزنان راه رفته را برگشتیم. سر خیابان با هم خداحافظی کرده و هرکس راه سرپناهش را در پیش گرفت. ۱۱ شب به مسافرخانه رسیدم و بعد از تعویض لباس و شیرجه زدن روی تخت در کانال نوشتم «یک شب باکیفیتی رو گذروندم که نگم براتون. خیلی خوش گذشت و خاطرهاش رفت نشست وسط قلبم.».
اکرم [زندگی با طعم لادن] مهربان، خونگرم و دلنشین بود، دقیقا شبیه نوشتههایش. از کلمات و رفتارش میتوانستی به وضوح صبوری و دلسوزی را حس کنی، یک نوع خونگرمی و حمایتگری زیبا در رفتار و کلامش مشهود بود.
با هم سوار اسنپ شدیم و به مقصد قصردشت حرکت کردیم.
از ماشین که پیاده شدیم در سمت دیگر خیابان خانمی نشسته پشت میز چوبی شیرینیسرا منتظرمان بود. دست دادیم و از همان ابتدا لحن گیرای کلام و شمرده شمرده ادا کردن کلماتش به جانم نشست.
شخصیت سیدهزهرا [آرزوهای نجیب] از نوشتههایش، ویسها و کلیپهایش آرامتر و جذابتر بود، یک نوع آرامش و صبوری درونی که از همان ابتدا خودنمایی میکند. در همان چند ثانیهی اول حس اعتماد و نزدیکی زیبایی بین هر سه نفرمان شکل گرفت، دقیقا شبیه کسانی که سالهاست همدیگر را میشناسند و حالا مدتی کوتاه از هم دور افتاده بودند. هیچچیز این دیدار شبیه دیدار اول نبود.
با هم راهی کوچههای دنج پیادهرو رادفر شدیم. از بین خانههای قدیمی و نو، جادههای خاکی، دیوارهای کاهگلی و درختان خرمالو، انار و نارنگی گذر کردیم. در تاریکی شب و روشنایی کم ماه درختان به وضوح نمایان نبودند اما دنجی فضا آرامش را به رگهایم تزریق میکرد.
قبل از آمدن اکرم گفته بود «خوب لباس گرم بپوش، بیرون شهر و توی کوچههای قدیمی سرده»؛ زیر کتم یک دورس گرم پوشیدم که در سرمای شب ساپورتم کند اما انگشتانم از سرما گز گز میکردند، حس زندگی را در سر انگشتانم حس میکردم. گفته بودم که سرما روح لذت و شوق را در رگهایم جاری میکند؟
اکرم پرسید «خوب سرده؟ تو انقدر از گرما فراریای که میخواستم بیارمت یه جا تا قشنگ سرما رو حس کنی»، با تمام پوستم لذتش را حس میکردم.
به کوچههای سنگفرش شدهی زیبایی رسیدیم که جمع زیادی از جوانها در دوطرفش نشسته بودند، بوی قلیان و آش و کباب در هوا پیچیده بود، به شوخی رو به بچهها گفتم «حس میکنم فضا خیلی مناسب سنم نیست».
این مدل کوچههای سنگفرش، نورپردازی رنگی روی درخت بلند یک خانه و هوای سرد شب مرا به یاد اصفهان و جلفا و شوق دیدار کریسمس میاندازد. از نیمههای مرداد که از مشهد برگشتم در سرم هزاران بار دی ماه امسال و کریسمس جلفا را تصور کردم، همان روزها گفتم « ۱۱ تا ۱۶ دی رو مرخصی میخوام، میخوام برم اصفهان و کریسمسش رو ببینم، میترسم کریسمس و کاج کریسمس ندیده بمیرم» اما حالا برنامههایم جوری درهم آمیخته که احتمالا یک سال دیگر هم باید خوی غربزدهی عاشق کریسمسم را سرکوب کنم.
کنار یک کبابی، در هوای آزاد نشستیم، به دعوت سیدهزهرا جگر پرده، جگر و قارچ کبابی خوردیم. گپ زدیم، از همهجا، از دوستان مجازی، فضای وبلاگی و تلگرامیمان، از آدمهایی که به واسطهی سوشال مدیا شناختهایم و ... . دختری با موهای مشکی پرکلاغی، پیچیده در کاپشن مشکی، همراه با چند نفر دیگر از مقابلم گذشت. دستهگل رز قرمز زیبایی که در دستش بود نظرم را جلب کرد، با خنده گفتم «ای بابا منم گل میخوام، چقدر دستهگلش خوشکله، یعنی واقعا خاک بر سر نیمهی گور به گورم»، لبهای همراهانم به خنده باز شد. اکرم گفت «ایشالا سال دیگه همین موقع با نیمهات اینجا باشی» خندیدم؛ همه به شوخیهای من با نیمهی گم و گورم آشنایند گفتم «نه دیگه دیره، من الان گل میخوام، بعدا چه فایده؟». [ معشوق پاییزی عزیزم که نمیدانم در کدام تابستان لاکردار گیر کردهای، روزی این نوشته را به تو نشان میدهم و بابت گلهایی که باید میخریدی و تمام نیامدنهایت قهر میکنم. آن روز تقلبی در کار نیست ولی تو برایم رز و نرگس و آش رشته، یا بستنی شکلاتی بخر، خدا را چه دیدی، شاید اخمهایم باز شد.].
اوقات زیبایی بود، انقدر زیبا که هنوز هم با مرورش چراغی در دلم سوسو میزند.
ساعت حوالی ۱۰:۳۰ از سر میز بلند شده و قدمزنان راه رفته را برگشتیم. سر خیابان با هم خداحافظی کرده و هرکس راه سرپناهش را در پیش گرفت. ۱۱ شب به مسافرخانه رسیدم و بعد از تعویض لباس و شیرجه زدن روی تخت در کانال نوشتم «یک شب باکیفیتی رو گذروندم که نگم براتون. خیلی خوش گذشت و خاطرهاش رفت نشست وسط قلبم.».
پنجشنبه ۲۳ آبان ۰۴
۱) دیروز روز پرتکاپویی بود. مادر سردرد داشت و خوب نبود. یک پایم در بیمارستان بود، یک پایم در مطبها برای نوبت و ویزیت مادر. شب وقتی تنم به تشک زهوار در رفته رسید خستگی تازه به تنم نشست. دلم میخواست تنهایی قدمی در خیابان بزنم، ولی خستگی امان نمیداد. ساعت ۱۲ شب خوابم برد و تا ۷/۵ متوجه ساعت نشدم.
دکتر معمولا قبل از ۸ وارد بخش میشود، برای مامان چای حاضر کردم و خدا خدا کنان که دکتر قبل از من سرنرسیده باشد، سیبی را به عنوان صبحانه گاز زدم و راهی شدم. صدای مامان بلند شد «نه صبحانه میخوری نه شام، از پا در میای» با وقت ندارم و باید به دکتر برسم از اتاق زدم بیرون. با ماشینی سوار شدم که همشهری بود. اقایی بود تقریبا ۵۰ ساله، آدم مهربان و خوشبرخوردی بود ولی در عجبم که چرا به سوالات بیموردش پاسخ دادم. اون پرسید، من پیچاندم ولی باز پرسید و من شبیه کچل راستگو پاسخ دادم. پناه بر خدا از دست بیعقلیهای گاه و بیگاهم.
پ.ن : از مردم سوالات الکی و خصوصی نپرسید، پاسخ میدهند ولی بعد عذاب وجدان و نگرانی پدرشان را در میاورد.
۲) یک وقتهایی، عین دیروز، احساس میکردم در حال کم آوردنم. گریهام گرفته بود و پرخاشگر بودم. دلم سکوت و تنهایی میخواست. برگشتن به شرایط زندگی معمولیام؟ نه، نه این و نه آن. هیچ کدام از این شرایط را دوست ندارم. یک نوع بیقراری به دلم چنگ میاندازد. کاش همه چیز روبهراه شود، کاش یک مسیر جدیدی را باز کنم که راضیام کند.
۳) پشت دیوار اتاق ما در حال تعمیرات و تخریباند. گاهی نگران شکستن شیشههای رو به حیاط میشوم که با صدای وحشتناک برخورد قلوهسنگها از جا میپراندم و گاهی نگران بیماری تنفسی و این حجم از گردوخاکی که وارد ریههایمان میشود. آنقدر گرد و خاک در هوای اتاق معلق است که بعد از ترخیص پدر باید یک تخت بگذارم و آسمم را درمان کنم.!
۴) دکتر میگوید شما بروید دلتنگتان میشویم خانم ع، برای همین ۴ـ۵ روز دیگر هم در خدمتتان هستیم. :/
۵) به الی میگویم روی یکی از بیمارها کراش زدهام، پسری مودب، متین و آرام در تخت کناری پدر است و خیلی هم خانوادهی باشخصیتی دارد. برعکس مریض تخت روبرویی که انگار من سواحل قناری هستم و دائم خیره نگاهم میکند این پسرک هیچگاه خیره نگاهم نمیکند، گاهی متوجه سنگینی نگاهش میشوم اما هیچگاه با نگاهش معذبم نمیکند. با خنده میگوید این همه راه تا شیراز رفتهای بعد روی بیمار کراش زدهای زن؟ وفور نعمت اطرافت را نمیبینی؟ میگویم قشنگ نیستند، به دلم نمینشینند. میگوید کی بالاخره میفهمی که همه چیز قشنگی نیست زن؟ :)))
۶) کراشم خدا را شکر پریروز عصر مرخص شد ولی اصلا برکت از بخش رفته است. :دی
شنبه ۱۸ آبان ۰۴
۱) هوای شیراز خوب است. پاییزی، خنک و زیبا؛ مخصوص قدم زدنهای عصرگاهی، گپ و گفتهای دوستانه و فنجانی چای. اما سهم من از تمام قدم زدنهای خیابانی گشتن دنبال دارو، دمپایی برای مامان و خرید تغذیههای بیمارستان است. البته امشب قصد خرید لباس داشتم ولی پاهایم اجازه نمیداد. دلم میخواهد کمی در خیابانها قدم بزنم، نفسی تازه کنم، خریدی کنم ولی خب، مجالی نیست. یادم میماند که روزی دوباره، با دلی شاد و برای گشت و گذار شیراز پاییزی را قدم بزنم.
۲) یکی از هماتاقیهای بابا پیرمردی بود خوزستانی که هیچ همراهی نداشت. در برخورد اول از تنها بودنش تعجب کردم اما گمان کردم که همراهش برای استراحت ساعتی تنهایش گذاشته، کمی بعد متوجه شدم که هیچ همراهی ندارد. ۴ روز بستری در بیمارستان استانی دیگر، بدون هیچ همراهی، همچنان در تعجبم.
با وجود اینکه خدا را شکر امروز، سالم و سرحال ترخیص شد ولی تنهایی این پیرمرد عجیب مرا در فکر فرو برد.
دیروز عصر، در خلوت و سکوت عصرگاهی اتاق به پیرمرد فکر میکردم. فرزند، همسر یا خواهر و برادری نداشت؟ رفیق چه؟ رفیق شفیقی نداشت که در این برهوت تنهایی، به حال خود رهایش نکند؟
از زندگی پیرمرد و کس و کارش هیچ نمیدانم اما چیزی در سرم تکرار میشود. جوانی را هر چند سخت، میتوان تنها سر کرد ولی پیری چه؟ روزی که از پا افتادی، گوشهی مریضخانهای غریب، چه کسی همراهیات میکند؟
تا اینجای زندگی فرزند داشتن در آینده انتخابم نبوده است، حالا هم نیست، ولی به پیرمرد / پیرزنهای تنها که میرسم از خودم میپرسم که تنهایی آن روزها ترسناک نیست؟ تنهاهای امروز خود را برای تصمیمات گذشته سرزنش نمیکنند؟ اگر به عقب باز میگشتند تصمیماتشان را باز تکرار میکردند؟ شک و تردید پدر آدم را در میآورد.
تبصره : فارغ از علل مختلف تنهایی انسانها و تصمیمات انسانهای دیگر برای تنها گذاشتن اطرافیانشان، که محترم است، بعضی فرزندان هم بودنشان به درد لای جرز دیوار میخورد. نه تنها بودنشان ضامن تنها نبودن روزهای بیکسی نیست که هدر دهندهی عمر و جوانیاند، اما دید من به ماجرا یک چیز کلیتر بود، نه جزئی و موردی.
۳) آدمها در مواقع درد بنا به خوی خود یا اشتراک دلسوزتر میشوند. گمانم بیمارستان همدلی آدمها را بیشتر میکند. این چند روز کسانی به من کمک میکردند یا من به آنها کمک میکردم که تنها اشتراکمان «بیمار داشتن» بود. از پسرهای جوانی که با دیدن در دسترس نبودن برادرم برای جابهجا کردن پدرم کمک میکردند، تا پسرهای پیرمرد تخت کناری که حواسشان به پر و خالی شدن سرم و داروهای ما بود، یا همسر تخت روبرویی که با هم تخت همسرش را جابهجا کردیم و ...، حتی راننده اسنپی که مکالمات تلفنیام را شنید هم در ساختمان بیمه از سر همدلی پرسید «میخواید منتظرتون بمونم که برگردید؟». دوز بالاتری از همدلی را در مواقع سخت میتوان از جانب غریبهها دید، غریبههایی که به انسان امیدوارتر و دلگرمترت میکنند.
تبصره : البته جانیان، قاتلان، ظالمان، دیکتاتوران و... هم انساناند ولی خب، مبحث ما چیز دیگری بود!
۴) بین علمای پزشک اختلاف افتاده است. یکی میگوید شرایط بیمارتان خیلی حاد است، شبیه بمب ساعتی، یکی میگوید از هر ۳۰۰ـ۴۰۰ مریض شاید یک کیس با چنین شرایطی به من مراجعه کند و اوضاع خوب نیست، آن یکی میگوید در سونوگرافی هیچچیز عجیبی نیست، همه چیز نرمال است، بیمارتان مشکل خاصی ندارد!
امروز دو بار پدر را از اتاق عمل برگرداندند! چون یکی میگفت شرایط خوب نیست و باید لولهی تخلیه بگذاریم، آن یکی در اتاق عمل میگفت من چیزی نمیبینم، کدام عفونت؟ چه لولهای؟ بیمار را به اتاقش برگردانید. دوباره نیم ساعت بعد پزشک اول میگفت بیمار را به اتاق جراحی برگردانید باید لوله بیاندازند. برگرداندیم در اتاق جراحی پزشک گفت من همچنان چیزی نمیبینم، به استاد بفرمایید فردا خودشان تشریف بیاورند و چیزهایی که میبینند را به من هم نشان دهند تا لولهگذاری را انجام دهم!
به قول احمد «یا خدای فردا».
۵) چشمم دنبال آن کفش کوهنوردی سبزرنگ است (شاید هم فقط شبیه کفشهای کوهنوردی بود، نمیدانم) اما نمیدانم مناسب سرکار و پیادهرویهای عادی هم هست؟ آن کفشهای مشکی و قهوهای مدل کفشهای مردانه هم زیباست، ایضا نیمبوتهای مشکی :دی
لعنت دائمی خداوند بر جبر اقتصادی و بانیان وضع موجود که باعث میشوند جیبهایم اجازهی خرید هر سه را ندهند! تازه به یک تونیک سبز کتانی و شلوار پارچهای مشکی (!!) هم فکر میکنم. :|
۶) شاید فردا روز بهتری. :)
جمعه ۱۷ آبان ۰۴
معشوق پاییزی من، سلام!
پاییز دیگری از راه رسیده است. نفسهای سرد پاییز، از لابهلای سایههای برافراشتهی درختان لای تنمان میپیچد. برگها زرد شدهاند و در زور آزمایی بین مرگ و زندگی، مرگ مچ زندگی را میخواباند. برگها ریزش میکنند و دلها نیز... .
امروز، کنار پنجرهی غربی کلبه، خیره به کبوتر نشسته روی چمنها، به یاد آن عصر پاییزی ۱۴۰۴ افتادم، به یاد پیادهروی خیابان زند، روی نیمکت چوبی گوشهی پیادهرو، هنگام خوردن ناهار، وقتی به تو فکر کردم. آن روز هم کبوتری تاتی کنان در حال گذر بود. آن روز هم برای عبور از روزهای سخت، برای تاب آوردن مقابل اضطرابها، محتاج یک حضور برای تسکین بودم؛ نبودی.
حالا هم نیستی و گلهای نیست ولی جای خالیات احساس میشود.دلتنگی مثل پیچک قلبم را در آغوش گرفته است.
بگذریم، شرح روزهای سخت، دشوار است. شرح دلتنگی از آن هم بدتر.
عزیز من!
هر کجا هستی، در هر کجای این پهنهی هستی، قلب نازنینت از گزند غمها دور و نفسهایت گره خورده به سلامتی.
+ یک ثانیه خورشیدم و یک ثانیه ابرم ... تلفیق غم و شادی و دلتنگی و صبرم!
پنجشنبه ۲ آبان ۰۴
در یکی از کانالهای تلگرامی نوشته بودند :«عاشق نوشتنم چون همه چیز رو ماندگار میکنه».
امروز، اولین روز آبان ۱۴۰۴ است. بیدلیل و شاید هم بخاطر شروع فصل هواهای خنک و دوست داشتنی بوشهر، حس شوق و شادی زیر پوستم خزیده است. البته راستش را بخواهید در دلم یک اضطراب کوچک نهان دارم که علتش را نمیدانم،احتمالا بخاطر ترس از اتفاقات بد است چون هربار با حس شوق و ذوق روزم را شروع کردم دنیا چوب عبرت و پشیمانی را دستش گرفت و بر تنم کوبید، انقدر این اتفاق تکرار شده است که هربار چنین احساساتی را تجربه میکنم یک نفر هم نهانی رختهایش را در دلم میشوید [کمکم دارد گریهام میگیرد] بگذریم نمیخواهم به این فکرها مجال دهم، اولین روز آبان است و میخواهم خوشحالی امروزم را اینجا هم ثبت کنم. روی تن خانهای که پر از نوشتههای کوتاه و بلند این سالیان است.
مینویسم که بماند : « شروع روزهای خنک و پاییزی، آغاز آبان زیبا فرخنده باد. ».
چهارشنبه ۲۴ مهر ۰۴
دلم میخواست اینجا یک چیزی بنویسم که بعد از مدتها ستارهای روشن کرده باشم، اما ایدهای برای «چی بنویسم؟» نداشتم. صفحه را باز کردم به این امید که کلمهها راه خودشان را پیدا کنند.
از کودکی عاشق کارتونهای زمستانی بودم، از آنها که مورچهها آذوقهی زمستانشان را جمع میکردند. راکون، موش، سمور و انواع حیوانات کارتونی در تنههای درختان خانه میساختند و هیزم جمع میکردند و ...، دوست داشتم چنین زمستانهایی را تجربه کنم. زمستانی گرم با آذوقههای جمع شده در تابستان. بعدتر عاشق لباسهای کارتونی و برفهای تا کمر و زمستانهای سختشان شدم. اصلا از وقتی یادم میآید عاشق آن حال و هوا بودم.
بزرگتر شدم و فهمیدم پاییز را از زمستان بیشتر دوست دارم، البته هنوز هم گاهی در احساساتم دچار نوسان میشوم اما در هر صورت پاییز و زمستان فصلهای محبوبم بوده و هستند، برعکس تابستان که هرگز نتوانست حتی بارقهای از علاقهام را جذب کند. با آمدن اولین بادهای خنک پاییز انگار تازه زندگی جریان پیدا میکند.
پاییز فصل بیدار شدن ذوق و شوق زندگیست، فصل هنر و اسودگی و لذت. فصل پیادهروی روی دست نسیمهای خنک عصرگاهی، نشستن زیر سایهی آفتاب کمجان پسین، صبحانه خوردن کنار ساحل، ماهیگیریهای شبانه، جا پهن کردن و نشستن در حیاط و چای، آش و حلیم خوردن. بافتنیهای رنگارنگ، بوی کیکهای عصر و ذوق زنانگی زیر پوستهای گل انداخته. البته مقصود این نیست که بگویم پاییز فصل زندگی گل و بلبلی است، زندگی در تمام روزها و ساعاتش مصائب است و چالش اما یکی آمیخته شده است با بوی عرق و شرجی و گرما و آن یکی نسیم خنک و صدای باران و گاه سوز سرما.
اینجا، برخلاف سالهای قبل, چند روزیست پاییز شروع شده است. کولرها روشناند اما عصر و شب میتوان پیاده قدم زد و خیابانهای شلوغ را به تماشا نشست، همراه با جریان زندگی به تکاپو افتاد و شبنشینیهای دوستانه را ساخت.
از عصرها نگویم که هوس پخت کیکهای مختلف دیوانهام میکند اما مشغلههای بزرگسالی، خستگی و کار چندان فرصت هنرنمایی نمیدهد. یک عالم هنرهای جدید و قدیمی نشستهاند گوشهی ذهنم و برای جلب توجه دستشان را بالا میاورند. کامواهای توی جعبه و نخهای ریخته شده وسط پاکت، دورههای آموزشی روی لپتاپ و کتابهای ناخوانده و ... همه و همه به سمتم هجوم میاورند. حیرانم در انتخاب کردن و تقسیم انرژی. در اخرین قدم هم اغلب خواب و لش کردن زیر پتو برندهی فینال نفسگیرمان میشوند. نه اینکه تنبل باشم، نه، ذهن و تنم خستهاند و حسرت عبور برقآسای روزهای خنک هم کلافهام میکند.
نیاز دارم به یک هفته تا ده روز تعطیلی که با مسافرت و معاشرت با دوستان بگذرانم و البته چند خبر خوب که ذوقشان یخهای قلبم را آب کرده و قلبم را به تپش بیاندازد.[ یک آمین و دعای از ته قلب].
این متن را باید چطور به پایان برسانم؟ نمیدانم، شاید با آرزوی گذراندن پاییزی رویایی و پر از خبرهای خوشحال کننده برای همه. :)
باز کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!
همهی چلچلهها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیهی جشن اقاقیها را
گل به دامن کرده است!
باز کن پنجرهها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینهی گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزهی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچهی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقیها
جشن میگیرد!
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران را باور کن...
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!
همهی چلچلهها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیهی جشن اقاقیها را
گل به دامن کرده است!
باز کن پنجرهها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینهی گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزهی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچهی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقیها
جشن میگیرد!
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران را باور کن...
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آرشیو مطالب
-
آذر ۱۴۰۴ ( ۴ )
-
آبان ۱۴۰۴ ( ۵ )
-
مهر ۱۴۰۴ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۴ ( ۱ )
-
خرداد ۱۴۰۴ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۳ ( ۲ )
-
آذر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
مهر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
مرداد ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۲ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۲ ( ۳ )
-
اسفند ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
آبان ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
مرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
خرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
اسفند ۱۴۰۰ ( ۵ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
مهر ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
آذر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
مهر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۵ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
فروردين ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱۴ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۱۱ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۴ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
شهریور ۱۳۹۴ ( ۴ )
نویسندگان
پیوندها