پنجشنبه ۶ آبان ۹۵
به عکس بچگی هام نگاه میکنم ؛ اشک میریزم و دائم از خودم میپرسم چرا؟؟ چی شد که اون اتفاق افتاد؟
قصه از اونجایی شروع شد که بچگی هام خیلی زیبا بودم ؛ موهای طلایی , چشمای آبی , صورتی سفید :
البته اگه بهم فرصت میدادن اما... اما امان از حسادت، سرنوشت و ... بی مسئولیتی!
و همه ی اینها دست به دست هم داد که اون اتفاق وحشتناک افتاد...من عوض شدم!
بله ! من بخاطر بی مسئولیتی یک پرستار عوض شدم و از اون روز تمام زندگی من تغییر کرد.
و حالا البوم کودکی من پر شده از دختری که من نیستم :
کاش فقط یکبار اون پرستار رو میدیدم تا ازش میپرسیدم چرا؟ تو چشمهاش خیره میشدم و میگفتم: "هرگز نمی بخشمت و تو رو به وجدانت میسپارم!"
پ ن : هرگونه فحش دادن پیگرد الهی دارد :)))