جمعه ۱۵ آذر ۰۴
صحبت به ازدواج کشید. دست زیر چانهاش گذاشت و گفت « یه سوال بپرسم؟». گفتم بفرما.
پرسید «به اون پسره چرا گفتی نه؟». تعجب کردم. پرسیدم «کدوم پسره؟ خیلی وقته پسرهای نبوده دیگه». گفت همون کارمنده. اهان بلندی گفتم. « تازه از رابطهی قبلیم اومده بودم بیرون، اذیتم بودم و نمیخواستم یه رابطهی دیگه رو شروع کنم، عکسش هم دیدم، از ظاهرش خوشم نیومد حقیقتا». چشمهایش را ریزتر کرد و گفت «چرت نگو، تو قبل از دیدن عکسش ردش کردی، بعدا عکسش رو دیدی گفتی خوشم نمیاد.» خندیدم، «چرت نگفتم که، همون اول گفتم چرا گفتم نه. امادهی یه رابطهی جدید نبودم.». دستی به لبش کشید «الان بیاد باز بهش فکر میکنی؟» خندیدم و چانه بالا انداختم. خندید و سری تکان داد. «حالا شاید باطنش اوکی بود ظاهرش هم به دلت نشست بعدش.» پوزخند زدم، «نوچ. اولین چیز ظاهرشه، به دلم بشینه میریم سراغ مرحلهی بعدی، به دلم نشینه اگه عکس دیدم با همون عکس رد میکنم، اگه حضوری دیدم با همون اولین قرار رد میکنم، اول ظاهرش بعد مراحل بعدی». سکوت کرد.
خندیدم، «حرفت رو بزن، کشش نده انقدر». خیره نگاهم کرد. « الان ملاک و معیارهات چیه؟»، خیره نگاهش کردم، پرسیدم « چیه؟ میخوای برام شوهر پیدا کنی؟ سخت گیرما خودت رو توی هچل ننداز». دوباره خندید. «نه جدی، بگو کار دارم. یا بذار بپرسم... اوکی؟ خب هنوزم نماز بخونه مهمه برات؟». خندیدم، ولی بیشتر شبیه پوزخند بود. «چیه؟ دیگه نمیخوره بهم این چیزها مهم باشه برام؟»، « فقط دارم میپرسم، میخوام روشن بشه برای دوتامون، غیرش رو قبلا شنیدم ازت اخه». « یه وقتایی عصبی میشم، حرص میخورم، دیدی میدونی دیگه، اره یه وقتایی گفتم میخوام با یکی ازدواج کنم که روش رو قبله نکنه، اصلا نفهمه قران چیه، یه کافر و ملحد و بیدین. ولی خودت هم میدونی آدمش نیستم. اعصابم رو خطخطی نکنن این قوم دلواپس دین محمد(ص) هنوزم به یه چیزهایی اعتقاد دارم.». سری تکان داد. «الباقی؟»، «الباقی یعنی چی دقیقا؟»، «نماز بخونه کافیه؟ روزهای، چه میدونم خمسی، ذکاتی، حجی، جهادی، هر چی به هر حال، بقیهاش هم مهمه؟». «به چی میخوای برسی همون اول برو سرش رک بپرس خلاص کن خودتو.» لبخند زد، متفکر و آرام. « دارم میپرسم دیگه، چرا عجولی؟ بیشتر میخوام توی ذهن خودت روشن بشه، حس میکنم هنوزم گیری، اذیتی». «اها. منظورت اینه هنوزم از اون پسر مذهبیهای سلیقهی قبلا خوشم میاد؟ در حد اینکه از دور ببینم جالب باشن اره، ته موندهی سلیقهی قدیمه دیگه ولی برای زندگی نه. از این پسرای هر شب هیئت و یقه بسته و شلوار پارچهای، تهریش دائمی و انگشتر عقیقیها که تمام دنیاشون همینه، هر چی میگه یا دنبال آیه است یا حدیث، زندگیش توی همون ۱۴۰۰ سال پیش گیر کرده و ته دغدغهاش همونه هنوز، نه. صبح تا شب نشسته اخوند براش بشکافه ببینه بالاخره در فلان روز امام حسن یا امام علی نقی یا هرکس فلان کار رو کرد یا نه، تهش هم میگی خب حالا کرد یا نه چی میشه؟ الان این بخش تاریخ قراره چکار کنه برات؟ هیچی به هیچی فقط میخواد بدونه، نه. دیگه آدمش نیستم، ته جذابیتش همون ۲۲ـ۲۳ سالگی بود نهایت و گذشت. ولی نفس اعتقاد داشتنش برام مهمه. اینکه زندگی کنه و فکر کنه و همزمان دینش رو هم سعی کنه نگه داره برام مهمه. میخوای بپرسی چقدر اعتقاد؟ میگم شبیه خودم. خیلی بیشترش هم نمیخوام، مثل خودم باشه برام کافیه.». متفکر میشنید، دقیق و کامل. «خب الان شکل خودت یعنی چی؟ ملاک آدم شکل خودت چیه؟ چه شکلیای مگه؟». «چیز پیچیدهای نیست والا، همینی که میشناسی. نماز و روزهاش رو بخونه، مال حلالش حروم نشه، دنبال ناموس کسی نباشه، از این دختر بازهای صدتا دوست دختر عوض کرده که از پشه ماده هم نگذشته نباشه، سرش تو کار خودش باشه و چشماشم هرز نچرخه. الکل و اینها هم نه. از اخوند خوشم نمیاد میدونی، زورم میاد پول توی حلقش بریزم والا ولی جهنم و ضرر اگه دستش میرسه و خمسش رو میدونه به اهلش میرسه بده حلالش کنه، نداد به آخوند هم فدای سرش خودش بده به فقیر حلال کنه. رو باشه هر چی هست، اها شرط اصلی رو هم که میدونی دیگه، از این ولاییها، ارزشیها، چه میدونم از این حکومتیها نباشه که خب همهی قبلیها باشه و اینم باشه متاسفانه توی گزینش رد میشه. قربون دستت زحمت میکشی یه خوشتیپ بر و رو دار و پولدارش رو سوا کن، سوئیس هم بخواد بره که دیگه طلای خالصه این مرد. من ندیده اوکیم اصلا» خندیدم، خندید، سری تکان داد و باز هم خندید «خاک بر سرت کی پول پرست شدی تو؟ تا دیروز که میخواستی خودت زندگی بسازی و با هم بسازیم قشنگه بودی که؟»، «غلط کردم بابا، رفتم سرکار دیدم با این اوضاع حقوق از قبل داشته باشه بد هم نیست دیگه چرا اذیتش کنم؟ زحمت کشیدن به هر حال. حالا شاید تکپسر پولدار بود، خانواده میخواستن بهش کمک کنن که اذیت نشه، من بگم نه؟ مرض دارم اذیتش کنم؟ دل خانواده و خودش رو بشکنم اول زندگی؟ گناه داره.». صدای خندههایش بلندتر شد. من هم همینطور. « اینی که توی میخوای سفارشیه، باید بدیم از همون سوئیس یک نسخهی مخصوص برای خودت بزنن. مسخره کردی؟». « آره . ولی حالا آرزو بر جوانان عیب نیست. مگه خدا نگفت بزرگ بخواه که بزرگ بهت بدم؟ نگفت من بزرگم زشته کوچیک میخواین؟ منم البته خیلی بزرگ نخواستم ولی دیگه در حد خودم. »، « در حد خودت دیگه؟ یوسف اوکیه؟ بپچیم برات؟»، « حضرت عباسی پیشینهی من از زلیخا پاکتر نیست؟ به اون داد، من چمه؟».
خندید، خندیدم. خنده تمام شد. جدی شد. «وجدانی؟»، «وجدانی از اینایی که گفتم بدم نمیاد، خدا هم قربون کرمش یهو دیدی تمام و کمال رو خواست یکجا جبران کنه، تو این زندگی الحمدالله همه کار کرده، هیچی ازش بعید نیست یه بارم شاید کلا خواست اینوری کنه دیگه، تو بخیلی؟ ولی حالا ملاک اخلاقیهایی که گفتی جدی همون اولیها بود دیگه. ولی چرا میپرسی جدی؟ واسطهات کردن بگوها؟». «خاک بر سرت واسطه هم نمیخوای که اخه ». «بابا پسره این همه فرصت داره بیاد بگه چرا باید واسطه بفرسته اخه؟ بیاد خودش بگه دیگه، پسری که روش نشه به دختری که خوشش میاد بگه بیا یه بار حرف بزنیم، بیا یه قهوه کوفت کنیم با هم لااقل، این به چه دردیم میخوره اخه؟». سری از تاسف تکان داد. « خری ولی باشه اینا برای بعدا. نه واسطه هم نیستم، کی تو رو میخواد اخه؟ خب الان سوال مهم. تمام اینایی که گفتی رو خودت هستی واقعا؟». سوال مهمی بود. خیلی مهم. فکر کردم. بالا و پایینش کردم. « الان بگم راست و حسینی برچسب نمیزنی روم؟ نمیگی مغروره و ال و بل؟ نمیزنی میگم اره هستم، از اینایی که گفتم بهترم حتی. بیشترش رو نخواستم چون گفتم که حد خودم، حدم حدود همینه که گفتم. کج رفتما نه که نرفتم، ولی خدایی درست زندگی کردم. یعنی یه جاهایی اصلا زندگی نکردم راستش. تجربه صفر الحمدالله. ولی چیزی که بودم بودم. یه زمانی هر شب مسجد و هر روز دعای عهد و چه میدونم اعتکاف و چادر و اینا بودم، همون بودم. همینی که بودم رو نشون دادم. اعتقاد داشتم بهش. نخواستم بهترش رو نشون بدم، بدترش رو نشون دادم بهترش رو نه. الان اینم. فرق کردم؟ زیاد. ولی همینم که بهت نشون میدم. زور نمیزنم یه چیزی نشونت بدم که نیستم. ایدهها و اعتقادات الکی و چه میدونم وعدههای الکی که بعد بگم بازار گرمی بود ندارم. همینی که هست. نماز میخونه و روزه میگیره؟ بله میگیرم، نماز جمعه و نماز جماعت و بشین اخوند گوش بده و پشت سر هر اخوندی نماز بخون نیستم، اصلا از اخوند خوشم نمیاد. حلال و حروم میکنم؟ همینی که از دستم بر میاد و میگم درسته رو میکنم، نیاز بود و شک داشتم میپرسم. زور میزنم حق کسی رو نخورم. بدونم چیزی حقه زورم رو میزنم پشتش وایسم حتی اگه یه زمانی خودم طرف برعکسش بودم. از اونور ایرادات خودمم دارم، برام قضاوت آدمها و نحوهی فکر کردنشون در موردم برام مهمه هنوز، پشتم حرف بزنن فشار میاد بهم، عصبی میشم. یه وقتایی حس میکنم توی تصمیماتم گیج میزنم و آدمها زیادی روم تاثیر دارن. همهی اینها رو میدونم دارم و تلاش میکنم تغییرش بدم. از اونور ظاهرم تغییر کرده، حوصله ندارم توضیح بدم میبینی دیگه، ادم و عالم گفتن اوووه خیلی تغییر کردی، متلک زدن خیلیها و ... . جهنم. خودم میدونم چقدر جون کندم و چقدر اذیت شدم تا جسارت پیدا کردم چیزی که میخواستم باشم رو باشم. میخواستم همین شکلی باشم، میخواستم چیزی که اعتقاد ندارم نباشم. هنوزم گاهی شک میکنم، هنوزم گاهی گیجم ولی فعلا اینطوری راحتم. شاید یه روز باز عوض شدم. میخوان آدم و عالم بگن حزب باده؟ جهنم. این پسره که میخوام باشه هم همین باشه. تغییر میکنه بگه اوکی تغییر میکنم پاش وایمیستم. کاری که فکر میکنم درسته رو انجام میدم ولی اون وسط یهو مثلا از نماز میخونه نشه صبح تا شب پیک پشت پیک بگه تغییر کردما، یا چه میدونم هر شب از پارتب جمعش کنم بگه من تغییر کردما، از این غلط کاریها بکنه و حرفام رو بخواد علیه خودم کنه یکی توی بردشه که از قضا عین خودشه. لجباز و کله شق. حلقم خشک شد. بسه دیگه. کاش حداقل دوتا کیس درست داشتی توی دستت. واضح و شفاف بود حالا توضیحاتم؟ ». «اره تازه الان فهمیدم تو چرا شوهر نمیکنی. تو اصلا کوتاه بیا نیستی. ملاکها در حد الههی پاکی و یوسف، اخلاق خروس جنگی، ریخت هم که نداری تازه میگی چرا کیس ندارم؟». « همینه که هست. جنگ اول به از صلح آخر. من خودم تعادل روانی ندارم یه روانی مثل خودم برای چیمه؟ اون نرمال باشه زندگی رو جمع کنه دیگه. من خستهام دیگه.». «افرین. مشکل همینه. باید به همینجا میرسیدی. میخوای اون جمع کنه. میخوای اون همه کاره باشه و همه کار کنه و عاشق و مجنون هم باشه، تهش ولی زوره دست تو باشه، نگه اینکار رو بکن و اونکار رو نکن، اینو بپوش اونو نپوش، این رفقات نه، از این روابطتت خوشم نمیاد، اینجا نرو. بگه تو شر میکنی، زیر بار نمیری و نمیسازی، ولی از اونور هم باید همه کار کنه اون، مراقب دلت باشه. خدایی نازک نارنجی هم هستی یه چیزی بگه داد و قال نکنی گریه رو داری ولی. غیر اینه؟». « واقعا این تصویری که ازم داری اینه؟! چقدر زشتم توی تصوراتتون. ». «نه، خوبیهاش رو نگفتم، روی سختش رو گفتم، شاید نه این شدت ولی یه بخشهاییش حقه، خودت هم میدونی. اونایی که گفتی هستی رو هستی، حقه که اره بهترش هم هستی. دیدم دلت رو شکستی که دل نشکنی، دیدم مهربونیهات رو، دیدم دلرحمیهات رو، دیدم احساسی و منطقی بودنت رو. منکر هیچ کدومش نیستم. ولی اینایی که گفتمم داری. میدونی که داری. اینی که میگی چاقوی دو لبه است، اینی که منتظرشی نمیاد دختر خوب. تو قصهها اومده فقط. نهایت فیلمها یه چهارتا شخصیت اینطوری داشتن. نمیاد ولی اینی که میخوای. این پسره که همهی اونایی که گفتی باشه اغلب مذهبیتر از اینیه که تو میخوای. ولی تو نمیتونی اون مذهبیه رو تحمل کنی چون نمیتونی اون خود قبلیت رو تحمل کنی. من قبول دارم حرفات رو، حق میگی ولی میگم واقعیت اینه. اینی که میگی احتمالا پول داشته باشه میگه بلند شو بریم حج واجب؟ میری؟ اربعین میگه بلند شو بریم پیادهروی؟ میری؟ این یکی فرشتهای که روبروی من نشسته احتمالا میگه نه. اون کوتاه بیاد بگه اوکی تو هر جور دوست داری لباس بپوش و با دوستات اوکی باش و من با دوستای پسرتم مخالفتی ندارم، تو از این تیپ لباس پارچهایهای یقه بسته باشه کنار میای؟ نمیای. اینی که جلوی من نشست نمیاد. میخوای اون کنار بیاد. اره سر چیزای دیگه کوتاه میای، زیاد هم کوتاه میای. میدونم. تو یکی از اونایی هستی که دلت گیر کنه زورت رو میزنی، میدونم. ولی میخوای اون عاشقتر باشه. صادق باش با خودت، عاشقتر باشه که کوتاه بیاد وقتی نمیتونی کوتاه بیای. البته این یکی از علتهاشه در کل عشق قشنگه، یکی خیلی عاشقت باشه هم خیلی قشنگه، میدونم یه طرفهاش هم نمیخوای، زورت برسه میخوای بیشتر هم عاشقش باشی ولی بازم باید خیالت راحت باشه که در حد دیگه غیر تو هرگز باش، یه وجه نازکش هم برای همینه که کوتاه نیومدی، کوتاه بیاد و نره، نه؟». نمیدونستم. به اینجاش درست فکر نکرده بودم. «نمیدونم. شاید حق با تو باشه. ولی در عوضش میدونم عاشق بشم ادم الکی رفتن نیستم. میدونم تا بتونم کوتاه میام، میدونم زورم رو میزنم براش. حق این نیست که همینم بخوام؟ عادی نیست واقعا؟ ». «چرا عادیه. طبیعیه بخدا همش. مشکل ولی همون یه جاست، زورت رو میزنی که تا جایی که میتونی کوتاه بیای. برای اونم میگی تا جایی که بتونه؟ یا هر جا تو نتونستی اون باید بتونه؟». فکر کردم. « گمون نکنم از کسی بیشتر از زورش رو خواسته باشم. من فقط خواستم درک بکشم، زورش رو بزنه، زورم رو بزنم. نشد کوتاه نیاد. قانع نشه. مگه همه چیز باید همیشه با کوتاه اومدن و قانع شدن حل بشه؟». « یه سری چیزهات نمیخونه. میشناسمت که میگم نمیخونه. ولی یه سری چیزها رو سنگین گفتم. میدونم. به وقتش یه سری چیزهات درست میشه، میدونم ولی از یه سری چیزها میترسم. یه سری چیزها رو هنوز سختگیری. سوزنت گیر میکنه هنوز نمیدونم چکار میکنی باهاشون.». «هر خوشکلی یه عیبی داره. یه جاهایی هم اره من سخت میگیرم. اگه بخت منه هم که نترس عزیزم. یک چیزی بهم میخوره که ... ولش کن. تو اصلا کیس نداری مرض داری اذیتم میکنی؟». خندید. خندیدم. ولی پشت این خندهها مغزیه که بالا و پایین میکنه. حق میگه؟ این منم؟