يكشنبه ۱۹ شهریور ۹۶
سال دوم یا سوم دبیرستان بودم، امتحان ریاضی داشتم و سخت مشغول خواندن بودم،خانم همسایه هم آمده بود عصر نشینی(مثل شب نشینی😁) با مادر و خواهرم در اتاق نشسته بودند که ناگهان صدای"فرشته! فرشته!" مادر بلند شد،حوصله نداشتم بلند شوم از همانجا داد زدم"بله" ولی داد مادر بلندتر شد"فرشته بیو صحرا، زلزله یه ها" (فرشته بیا بیرون، زلزله است) هول کردم و دویدم به سمت هال ولی با صحنه ای مواجهه شدیم که حتی در آن شرایط اضطراب هم نتوانستیم جلوی خنده یمان را بگیریم.
خانم همسایه قدی بلند و هیکلی چاق دارد، چاق به معنی وزنی حدود ۱۲۰ تا ۱۳۰ کیلو(خدایی اغراق نیست و عین حقیقت است)، با همان هیبت به زور بلند شد و جلوتر از ما در چارچوبِ در ایستاد، من و خواهر و مادر هم پشت سرش در اتاق گیر کرده بودیم و هر چه هل میدادیم تکان نمی خورد، فکر کردیم شوکه شده و کنترل حرکاتش را از دست داده است، اما غافل از اینکه در چارچوبِ در پناه گرفته است!
مادر که ترسیده و نگران بود فریاد زد "فاطی برو صحرا دیگه" و همزمان همگی با هم فشار محکمی به او وارد کردیم تا بالاخره فاطی هن هن کنان حرکت کرد، ما که گویی از زندان گوانتانامو فرار کرده بودیم به سمت حیاط هجوم بردیم،مادر در حال مواخذه ی من برای بی توجهی به فریاد هایش بود"ایسو تو صدای تکون خوردن دیوار هم نفهمیدی؟خدا رحمت کرد" فاطی که روی قسمت سیمانی کنارِ خانه نشسته بود و نفس تازه میکرد با حالتی بیخیال گفت:"مو عامو تو چارچو در پناه گرفته بیدم اما شما خو خدا خیرتون بده، ننهادین":))