پنجشنبه ۸ آذر ۹۷
۱) صبح با عجله تو کمد دنبال لباسم میگشتم و پیدا نمیشد، ناچاراً سارافون آبی آسمونیم که خیلی وقت بود دیگه نمیپوشیدم و حتی برام تنگ شده بود رو پوشیدم و رفتم تو حیاط ؛ به محض دیدنم با تعجب میگه "چقدر لاغر شدی دختر!" یه نگاهی به خودم انداختم و تازه یادم اومد که این لباسه برام تنگ شده بود ولی الان نه تنها تنگ نیست کمکم داره گشاد هم میشه! بهم میگه:
_چکار کردی که لاغرتر و سفیدتر شدی؟!
_ برای سفید شدن که الان چند روزه همش تو اتاق خوابیدم و کمتر حتی از سر جام بلند میشم، آفتاب به پوستت نخوره خودت سفید میشی دیگه! ولی برای لاغر شدن یه برنامهی تضمینی بهت میدم که اگه بیشتر از من لاغر نشی قطعا کمترش نمیشی![خندید] صبحانه و شام کلا نخور، ناهار هم هر چی خوردی تا عصر بیارش بالا!
_ اَخخخ، بیشعور حالمو بد کردی!
_ وا خو دارم بهت برنامهی جدیدم رو میگم دیگه! همین برنامه رو پیش بری تو دو هفته حداقل ۴ کیلو کم میکنی!
والا برنامهی من بیش از یه هفته است که همینه + گُر گرفتگی معده و نفس تنگی + سوزش معده و حالت تهوع!
۲) انقدر بهم گفتن لاغر شدی که امروز رفتم روی ترازو ... و بله حدود ۴ کیلو کم کردم، تنها نفع این معده درد لعنتی اینه که نمیتونم هیچی بخورم و لاغر میشم! یعنی اگه یک ماه همینجوری پیش برم کلا اضافه وزنم، که انقدر تلاش کردم نابودش کنم و نشد، از بین میره! علی برکت الله :/
۳) تصور کنید سر سفره نشستید و سبزی، نوشابه، سس فلفل، سس فرانسوی و ترشی( و آخ امان از ترشی کلم و بادمجون و هویج) جلوی چشمتون باشه، و همه ازشون بخورن و تنها مظلوم جمع شما باشید که نمیتونید بخورید، چه حسی پیدا میکنید؟!
احساس این دخترهای مظلوم چشم و گوش بسته رو دارم که یه پسر شیطون (اینجا منظور ترشی خصوصا کلم) میخواد از راه بهدرشون کنه، آخه یکی نیست بگه لامصب تو چرا میای سر سفره؟:| ( او یک عاشق ترشیجات بود)
اصلا شاعر میفرماید" من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود..."
۴) چرا همهی داروهای گیاهی بدمزهان؟ چرا وقتی میگم بدمزه است، تلخه، همه میگن مگه میخواستی دارو خوشمزه باشه؟ آره آقا میخواستم خوشمزه باشه،آدم وقتی مریضه باید یه چیز خوشمزه بهش بدن که اثر بیماری و رنج رو کم کنه دیگه! بد میگم؟!
۵) صحبتم با خدا اینه که" قربونت بِرُم، دورِت بگَردُم (ابراز علاقهی بوشهری) چی میشد وقتی میخواستی معدهی ما رو خلق کنی یه ۴،۵ لایه هم محض اطمینان زیرش میچسبوندی؟"! :|
+ دیشب ساعت ۱۲.۵ نصف شب، بعد از مدتها، برام شعر فرستاده! حدود دو سال از آخرین باری که اینکار رو کرد گذشته،اون روزها هم حس خوبی به این رفتارهاش نداشتم، ولی بازم اون موقع با الان خیلی فرق داشت، اون موقع مجرد بود، میدونست من شعر دوست دارم هر چند وقت یکبار یه چیزی میفرستاد، منم کم و بیش به علاقهاش پی برده بودم، ولی نمیتونستم چیزی بگم، مثلا چی میگفتم؟ ببخشید آقای فلانی برای من چیزی نفرست چون اعصابم از این منظور داشتنت خرد میشه؟ که ایما و اشارهات خیلی روی مخمه؟
چیزی نگفتم تا بالاخره خودش گفت و با یه نه هر دوتامون رو خلاص کرد، ولی حالا فرق میکنه، پارسال ازدواج کرده، متاهله و بازم دیشب برای من شعر فرستاده، شبیه همون شعرهای عاشقانهی دو سال پیش، سین کردم و جواب ندادم، اعصابم از دستش خرده انقدر که دلم میخواد انقدر بزنمش که جونش بالا بیاد!
خوشحالم که اون روز جواب منفی دادم، همش به این فکر میکنم که اگه من جای زنش بودم( بین انگشت سبابه و شست خود را گاز میگیرد:| ) چکار میکردم؟ مطمئنم اگه میفهمیدم مردی که دوسش دارم به یکی دیگه شعر عاشقانه میفرسته دق میکردم ولی شاید قبلش اون به مرگ مشکوکی میمرد! مثلا تو خواب دچار خفگی میشد!
# متاهل_که_میشوید_متعهد_هم_شوید! لطفا!