دوشنبه ۲۷ اسفند ۹۷
ایستادهام روبروی گلدانرزهای قرمز و با قیچی شاخههای بلندشان را کوتاه میکنم، خار یکی از گلها در انگشت سبابهام فرو میرود، عینک دایرهایم را بالاتر میآورم و موهای افتاده بر گوشهی چشمانم را به کناری میزنم، با دقت خار را از دستم بیرون میکشم و دوباره به سمت شاخهی رز گوشهی گلدان خم میشوم که گوشهی روسری گلدار سفیدم کشیده میشود، میچرخم و آلفرد خندان را مقابلم میبینم، بعد از سلام و احوالپرسی حال مادرش را میپرسم و میگویم که آیا امروز هم آمده است تا شاخه گلی برایش ببرد؟ با سر جواب منفی میدهد و با لهجهای آمیخته از آلمانی و فرانسوی میگوید که میخواهد شعری برایم بخواند، روی صندلی روبروی پنجره مینشینم و با لبخند اشاره میکنم که بخواند، شروع میکند به خواندن شعری که در ابتدای آگوست روی کاغذی نوشته و چندین بار تلاش کرده بودم که خواندن صحیحش را به او بیاموزم، در حالی که فارسی را به سختی تلفظ میکند برایم "ساقیا آمدن عید مبارک بادت...." را میخواند، بعد از پایان شعر در آغوشش میکشم و چند شاخه از گلهای قرنفل قرمز و سفید را به سمتش میگیرم، میپرسم از کجا میداند که عید نزدیک است؟ میگوید که از همان آگوست نوروز ایرانیها را روی تقویمش علامت زده است تا بتواند این غزل را برایم بخواند، بلند میشوم و به سمت قفسهی بزرگ کتابهای گلفروشی میروم، یکی از دیوانهای نقرهکوب حافظ را بر میدارم و به سمتش میگیرم، امتناع میکند و میگوید که نمیتواند کتاب مورد علاقهام را بردارد، میخندم و میگویم "ما ایرانیها رسم داریم موقع نوروز به بچهها عیدی بدیم، این حافظ هم عیدی من به تو"!
هنوز خورشید کاملا پشت کوههای شمالی پنهان نشده است که قوری گلمحمدی دوست داشتنیام را در سینی میگذارم و به سمت میز وسط حیاط میروم، پشت به من، رو به غروب نشسته است و در فکری عمیق پرسه میزند، به نیمرخ جذابش نگاه میکنم و از خودم میپرسم چطور توانستهام ۲۰ سال کسی را اینچنین تا سر حد جنون دوست داشتهباشم، که هنوز هم دلم بخواهد ساعتها به نیمرخ متفکرش خیره شوم؟
با نگاهی غافلگیرم میکند، میخندد و میگوید:
_ میدونم، میدونم، نباید هم از دیدن الههی خوشتیپی و زیبایی سیر بشی !
_[میخندم] عزیزم! تو شاید خوشتیپ و زیبا نباشی ولی باطن زیبا و سلیقهی خوبی داری، اینو موقع انتخاب من به دنیا ثابت کردی!
قهقهههای مستانهاش از حاضری جوابیم هنوز هم مثل روز اول سلولهای تنم را به جنبش در میآورد، برای بار هزارم میگویم "اگه تو زندگی هیچی هم نداشتیم فقط بخاطر همین خندههات عاشقت میشدم"، قهقهههایش به لبخندی آرام تبدیل میشود، چند ثانیه نگاهم میکند و بحث را به نوروز میکشد:
_ بلیطهای رفت و برگشتمون رو گرفتم، یه روز قبل از تحویل سال میریم.
_راستی امروز آلفرد برام ساقیا آمدن عید مبارک بادتِ حافظ رو خوند، دیدی بالاخره تونستم بهش فارسی یاد بدم؟
_ واقعا؟ ببینم میتونی بالاخره زبون رسمیشون رو عوض کنی یا نه!
_تا یادم نرفته بگم امروز از پرورشگاه تماس گرفتن، میخواستن آمار فعالیتها و هزینههای امسال رو بدن، گفتم که برای تو بفرستن!
_چرا برای من؟
_ من دیگه روحیهی رسیدگی به کارهای پرورشگاه رو ندارم، دلم میخواد بقیهی وقتم رو صرف درمانگاه روستای بوشهر کنم!
_ اوهوم، فکر میکنی امسال بتونیم برنامهی سفرمون رو اجرا کنیم؟
_من هم امروز داشتم به همین فکر میکردم، خیلی خوبه اگه امسال بتونیم بعد از این همه سال رویامون رو کامل کنیم.
_هنوز هم دوست داری با دوچرخه سفر کنی؟
_معلومه که دوست دارم!
_ به نظرت میتونیم با دوچرخه ۱۰ کشور باقی مونده رو بگردیم؟
_ چرا نتونیم؟! فکر میکنم دیگه چیزی نیست که نتونیم انجامش بدیم... میگم، به نظرم بعد از اون هم برگردیم به کشور خودمون، ما تو این سالها فرهنگها و کشورهای مختلفی رو تجربه کردیم، حالا که آرزوی زندگی کردن توی قطب رو هم برآورده کردیم دوست دارم بقیهی عمرم رو صرف رسیدگی به درمانگاه و گلفروشی کنم، هنوز کتابهای زیادی هم هست که دوست دارم بخونم، نمیدونم چقدر دیگه از عمرم باقی مونده ولی دلم میخواد دههی پنجم زندگیم رو تو کشور خودم به باقی کارهای مورد علاقهام برسم!
راستی تو "ساقیا آمدن عید..." رو حفظی؟
_خواهش میکنم فرشته! نگو که میخوای مجبورم کنی این رو هم حفظ کنم...!
با شیطنت میخندم "الههی خوشتیپی! واقعا دلت میاد شعر به این قشنگی رو حفظ نباشی؟" و روی میز ضرب میگیرم و آواز میخوانم "ساقیا آمدن عید مبارک بادت ...."
+ چالش وبلاگی تصور من از آینده، ممنون از محمد برای دعوتش، و وبلاگ عقاید یک رامین بخاطر چالش :)
++ دعوت میکنم از آسوکای نازنین و جناب منزوی که اگه دوست داشتن شرکت کنن :)