هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


مرشد و مارگاریتا

چند روزیست که مرشد و مارگاریتای میخائیل بولگاکف را به اتمام رسانده‌ام؛ رمانی که در ابتدا تیراژ بالا، تعریف و تمجیدها و شهرتش باعث جذابیت آن، و مقدمه و نقدهای مختلف کتاب که تکیه بر عبارت "رمان فلسفی و اجتماعی" دارد کنجکاوی‌ام را برانگیخت اما در ادامه‌ نثر و داستان قوی ، توصیفات به‌جا، پیوستگی داستان‌ها و از همه مهم‌تر تعلیق‌هایی که مخاطب را تا فصول انتهایی کتاب مشتاق و کنجکاو نگه می‌دارد عوامل کشش‌ آن بود.
کتاب با روایت قرار بزدومنی شاعر و برلیوزِ سردبیر در یکی از خیابان‌های مسکو و حضور میهمان خارجی غریبه‌ای به نام ولند آغاز می‌شود، و در ادامه روایتگر سه داستان موازی شامل "حضور شیطان در مسکو _ عشق مرشد و مارگاریتا _ ماجرای پیلاطس و تصلیب حضرت مسیح" است که کم‌کم و با پیش رفتن کتاب رشته‌های اتصال ماجراها پررنگ‌تر شده و در بخش‌های انتهایی هر سه ماجرا با هم پیوند می‌خورد.
شخصیت جالب ابلیسِ کتاب را می‌توان نوعی خرق عادت دانست که باورهای مخاطب را به چالش می‌کشد و همانند تضمین ابتدای کتاب تا انتهای داستان او را درگیر پارادوکس ابلیسِ داستان و ابلیس حقیقی تعریف شده در ذهنش می‌کند.

سرانجام بازگو کیستی؟ ای قدرتی که به خدمتش کمر بسته‌ام! قدرتی که همواره خواهان شر است اما همیشه عمل خیر می‌کند.
فاوست

مرشد و مارگاریتا نوعی اعتراض، و تصویرگر شرایط اجتماعی مسکو در زمان بولگاکف است که در عین سورئال بودن بخش‌های رئالش را به رخ می‌کشد؛ و اشاره‌ی مترجم به شباهت زیاد زندگی نویسنده با مرشد بُعد اجتماعی کتاب را پررنگ‌تر می‌کند.

《ولند که دهانش به لبخندی مچاله می‌شد جواب داد :"پس متاسفم که باید خودت را با واقعیت سلامت حال من وفق بدهی. همین که سر و کله‌ات بر این پشت بام پیدا شد ، مسخره بازی را شروع کردی ، از لحن صحبتت فهمیدم، طوری صحبت می‌کردی که انگار وجود اهرمن و ظلمت را منکری، فکرش را بکن ؛اگر اهرمن نمی‌بود ، کار خیر شما چه فایده ای می‌داشت و بدون سایه دنیا چه شکلی پیدا می‌کرد؟ مردم و چیزها سایه دارند، مثلا این شمیشیر من است، در عین حال موجودات زنده و درخت‌ها هم سایه دارند ... آیا می‌خواهی زمین را از همه‌ی درخت‌ها؛ از همه‌ی موجودات پاک کنی تا آرزویت برای دیدار نور مطلق تحقق یابد؟ خیلی احمقی."》
مرشد و مارگریتا _ میخائیل بولگاکف

+ خوندن مرشد و مارگاریتا رو در این تابستون بهتون پیشنهاد میکنم :)
این کتاب رو فکر کنم پارسال خریدم و همیشه همراهم بود تا بخونم، اما انقدر مشغله های فیزیکی و ذهنی زیاد بود این یکی دو سال گذشته که نشد بیشتر از پنجاه سصت صفحه بخونم و از اون مهم تر بفهممش، و بین همه کتاب های نخونده یا نیمه خونده قرار گرفت، حالا دوباره مرشد و مارگریتا، دوباره بولگاکف، که توی گوشم نجوا میکنن...
منم عید کتاب رو خریدم و منتظر بودم وقتم آزاد بشه که بتونم با فراغ خاطر بخونمش.
به نظرم اگه وقت کردید برید سراغش و بخونیدش ، از خوندنش لذت می‌برید :)
دارم به این فکر میکنم ماها هرکدوم روش متفاوتی برا پیشنهاد چیزی یا حرف زدن درموردش داریم و تو از اونایی که بجای اضافه گویی یه راست میری سر اصل مطلب.
و من هم احتمالا از اونام که این مدل توصیف رو بلد نیستم و باید با بازی بازی داخل داستان تعریفش کنم. :)
خب هر کس روشی برای حرف زدن و نوشتن داره و همین قشنگش میکنه، همین مدل‌های مختلف نوشتن راجع‌به یه چیز آدم رو ترغیب میکنه :)
تو هم در نوع نوشتن خودت قشنگ معرفی میکنی به نظرم :)

دوشنبه ۳۱ تیر ۹۸ , ۱۷:۳۹ دچارِ فیش‌نگار
من
نخوانده ام ش
پس بخونیدش، به نظرم خوشتون میاد ازش :)
حالا من که سه چهار سال پیش خوندم چیکار کنم ؟ 😁
دوباره بخونش :)))
راحت میشه بهش گفت یک رمان شریف.
موافقم، حتی شیطان کتاب هم به نظرم شریف بود، هیچ وقت فکر نمیکردم ابلیس رو دوست داشته باشم راستش :))
جالبه برام که توی این سن خوندیش.
من سال‌ها بود که اسمش رو از یه بازیگری شنیده بودم که به نظرم خیلی آدم حسابی بود. سالها کارم این بود که توی کتابخونه ها بگردم بلکه تونستم پیداش کنم. اون وقتها کتاب خریدن اینقدر راحت نبود بارم. یعنی پولی براش نداشتم. کتابهای درسی رو هم به زور میتونستم بخرم.
خلاصه که بالاخره پنج یا شش سال پیش خریدم و خوندمش.
یه فضای عجیب و مه آلودی داره که هر لحظه اش برام جذاب بود.
من خیلی کیف کردم از این کتاب. پست های مفصلی هم راجع بهش نوشتم. دوست داشتی بخون:)
من دیگه دارم پیر میشما، چندتا موی سفید در اوردم :))
من همین الان هم اول میرم کتابخونه ببینم رمانی که میخوام رو داره یا نه ولی خب یه مدته تصمیم گرفتم به کتاب غیر درسی خریدن نزدیک‌تر بشم :)
اره دقیقا همین فضای به قول خودت مه الود و ابهام آمیز باعث جذابیتشه که تا فصل‌های اخری هم حفظش میکنه و هی تو رو با خودش میکشه تا ببینی بالاخره چی میشه؟یعنی این عطش فهمیدن ادامه‌ی ماجرا رو تا ته تو ذهنت نگه میداره.
مرسی که گفتی ، حتما میخونمشون :)
ممنون بابت پیشنهاد. به نظر کتاب خوندنی‌ای میاد. :)
خواهش میکنم ، اره کتاب جالبیه که به نظرم از خوندنش لذت میبرید :)
این‌قدر این کتاب خونده شده که همیشه منم دوست داشتم بخونمش. تا امروز و این لحظه امّا فرصتش برام محیا نشده. واقعیت اینه که توی رمان خارجی خوندن همیشه تنبل بودم. :)
توی نقد کتاب و معرفی‌ها و حتی مقدمه بعضاً از کلمه‌ی شاهکار استفاده شده ، من ولی به نظرم یه کتابه که از سطح خوب بالاتره و حتی میشه با احتیاط گفت یه کتاب خیلی خوبه، خلاصه که کتاب جالبیه و ارزش خوندن داره ، پیشنهاد میکنم تنبلی را از خود دور کرده و تابستون بخونیدش :)
توی لیستِ خریدم هست :)
من خودمم کتاب رو خریدم اما با این قیمت کتاب به نظرم همیشه اول سری به کتابخونه بزن و کتاب‌هایی که میخوای و دارن رو بگیر و بخون و اونهایی که ندارن رو بخر ،البته فقط یه پیشنهاد اقتصادیه :))
اگر روسی بودیم اسممون چی بود؟
آبلوموف
کارامازوف
جوادُف!
یا فرشته‌‌ایچ مثلا :))
به نظرم استفاده از کلمه‌هایی مثل خوب، شگفت انگیز، بد، قشنگ، زشت، زیبا و ... کلاً برای توصیف و معرفی یک کتاب اشتباهه. نقاط قوت و نقاط ضعف کتاب رو لازمه که بگی و بعد تصمیم گیری رو بذاری به عهدۀ مخاطبش. برای همینه که به معرفی کتاب‌های اینستاگرامی اعتمادی نیست. 
اره حق با شماست چون عبارت های توصیفی سلیقه‌این و دقیق نیستن، ولی در کل نکاتی که به ذهنم می‌رسید رو توی پست خلاصه گفتم و امیدوارم اگه خوندید خوشتون بیاد.
سه شنبه ۱ مرداد ۹۸ , ۱۳:۱۰ دچارِ فیش‌نگار
چشم انشالله
چشمتون روشن :)
وقتی انا کارنینا رو خوندم اسم فامیلو قبلیه رو داشتم ایچ ایچی میکردم (: فقط اسم پدرارو که اضافه میکردم از خنده میترکیدم.
خلاصه که.روسا یه قلم قوی و یه اراده و واقع بینی فرسایش ناپذیر دارن تو نوشتن
اره اسامیشون سخت و البته شبیه همدیگه است، هر کتاب روسی که میخونم مجبورم بارها برگردم و اسامی رو چک کنم :)
اره، روس‌ها توصیف‌گرهای خوب و البته نویسنده‌های ماهرین جوری که آدم میتونه تا حدود زیادی شرایط رو لمس کنه:)
اون شبی که تو کانالت دیدم راجبش پست گذاشتی تازه دوروز بود که این کتابو شروع کرده بودم و گفتم تا تموم نمیشه نمیام پستتو بخونم الان تازه به نیمه‌هاش رسیدم و خب اونقدری درگیرم کرد که دیدم لازم نیست تا تموم شدنش صبر کنم و اومدم نظرتو رو هم راجبش بخونم:)
خب پس تموم کردی بیا نظرت رو راجع‌بهش بگو :)
حقیقتا سخته بدون لو دادن داستان بخوای نظرت رو در مورد یه کتاب بگی ولی من در کل دوستش داشتم :)
رمان بسیار عالی
:)
چقدر دیگه حوصله کتاب خوندن ندارم..چی واسه من عشق کتاب بدتر از اینه...




چقد قشنگ شده وبت:)
حقیقت اینه که مدت یه مدته همین‌طور شدم، یعنی دیگه کم‌کم حوصله‌ی هیچی رو ندارم، دلم میخواد پناه ببرم به یه گوشه‌ای که هیچ کس نباشه!

ممنون عزیزم :)
سلام
فعلاً چندتارو تو سبدم دارم هنوز تموم نکردم :)
تازه از کوه " صد سال تنهایی " سرازیر شدم هنوز تنم درد می کنه :) دارم با " قلعه حیوانات " پانسمانش می کنم :)
ولی رفت تولیست، ممنونم بابت معرفی
سلام
منم دو هفته است که از صفحه‌ی ۹۰ خاطرات خانه‌ی اموات که دستمه نتونستم تجاوز کنم، وقت نمیکنم متاسفانه! :( ابلوموف هم توی طاقچه گذاشته و بهم چشمک میزنه :)
خواهش میکنم، امیدوارم لذت ببرید :)

خوندن این کتاب واسه من شبیه دیدن یه فیلم خیلی خیلی وحشتناک بود..

هرکتابی که میخونم تو ذهنم مثل فیلم بازسازیش میکنم بازسازی این کتاب تو ذهنم وحشتناک بود ...

احتمالا بخاطر وجود شخصیت ولند و همراهانش بوده؛ تصویرسازی کتاب قوی بود و چون منم گاهی نصف شب مشغول خوندن میشدم بعضی مواقع کمی ترس رو احساس میکردم :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan