جمعه ۱۶ خرداد ۹۹
عجیب دلم برای نوشتن تنگ شده است، اما هر بار که دفترم یا صفحهی انتشار مطلب جدید را باز میکنم انگار کلمهها از مغزم سر میخورند و میروند، از دستانم فرار میکنند و تمام نوشتههایم ناتمام میماند!
چند وقتیست که سرم بیشتر در لاک تنهاییم فرو رفته، انگار که دلم بخواهد دور خودم حصاری بلند بکشم تا کسی در تنهاییم سرک نکشد. دلم میخواهد خودم را بردارم و ببرم به دور دستی که هیچ بشر دوپایی در اطرافم نباشد، یا لااقل زبان هم دیگر را نفهمیم ؛ منظورم از زبان نفهمیدن مفهوم کناییاش نیست، دقیقا دارم در مورد یک زبان بیگانه، زبانی که نه بدانی چه میگویند و نه بدانند چه میگویی حرف میزنم؛ دلم میخواهد بتوانم هر روز در جایی تنها باشم و تا زمانی که میلی به دیدن آدمها و صحبت نداشته باشم لب از لب باز نکنم.
هر گاه که از گوشهی تنهاییام بیرون میخزم، هرگاه که همکلام آدمها میشوم چند دقیقه بعد حس میکنم خستهام، دلتنگم، مثل کودکی که چند روزی مادرش را ندیده باشد، بیقرار و ناآرام؛ حس میکنم اشتباه کردهام و باید فورا به پناهگاهم برگردم، پردههای سرم را بیندازم، پتو را روی خودم بکشم و تسلیم آغوش تاریکی و تنهایی شوم.
پناهگاهم اما خیلی هم امن نیست، آدمهای زندگیم، خانوادهام، همه و همه بیمهابا یورش میبرند به دیوارش، با هر بار سئوال "چته تو خودتی؟" ، "چی شده؟" یا بهانههای سارا و سبحان نیمی از دیوارش فرو میریزد و من دوباره باید از نو بسازمش، خشت به خشت، اما میدانم که تعمیرهایم عمر چندانی ندارد!
چشم میبندم، یک خانهی کوچک در جایی دور، آشپزخانهای نقلی برای پخت و پزی که هم زنده بمانم و هم لذت ببرم، یک ساز برای شریک شدن تنهاییام، یک لپتاپ برای فیلم و کار ، یک گوشی برای ارتباطاتتم با آدمها، چند کتاب برای فهمیدن و یاد گرفتن، یک اتاق خواب برای چشم بستن، یک بالکن برای عصرهای بهار و پاییز، یک پنجره برای برف و باران، یک دیوار آبی برای هر چیزی که بخواهم مدام جلوی چشمهایم باشد، یک باغچه و چند گلدان برای حس زنده بودن، یک دوچرخه برای چرخیدن و نفس کشیدن در جایی بیرون از خانه و چند وسیلهی کوچک دیگر که بتوان با آن امورات یک زندگی را گذراند، همین! تمام خواستهام از زندگی، منتهی الیه تمام خواستههای امروزم میشود چیزی حدود همین ۵_۶ خط!
باید بروم و کمی بخوابم، باید پناه ببرم به دنیای خواب، دنیایی که حواسم مثل بیداری پرت نیست، سرم یک سر و هزار سودا نیست، دنیایی که میتوانم گاهی خشت به خشتش را خودم بسازم، با هیچکس شریکش نشوم و تنها در مسیرهای سنگفرش منتهی به دریایش با آوازی بلند قدم بزنم...