هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


نامه‌های پنج‌شنبه [۱۴]

معشوق پاییزی من، سلام!

نمی‌دانم از آخرین نامه‌ای که برایت فرستاده بودم چند روز می‌گذرد ولی به خاطر دارم که بهار بود، حالا اما بهار رفته و جای خود را به تابستانی گرم داده است.

آنگلبرگ در این تابستان مطبوع سرشار از زیبایی شده، میوه‌های نوبرانه‌ و گل‌های رنگارنگش هر جنبنده‌ای را به ذوق وا می‌دارد!

امروز صبح با تق‌تق‌های در حیاط و بعد کوبیده شدن دستانی کوچک و ظریف بر در خانه‌ام بیدار شدم، از اتاقم که بیرون آمدم نور ملایم و گرمای مطبوع تابستان از لابه‌لای پنجره‌ی شرقی به داخل خانه خزیده بود و صدای جیک‌جیک گنجشک‌هایی که روی درختان کمی دورتر نشسته بودند در هلهله‌ی بازی و شادی بچه‌ها پیچیده بود، بوی میوه‌ها و گل‌های تابستانی که سراسر شهر را پوشیده‌اند نیز چون شرابی گس مستی‌ام را کامل کرد‌.

درِ کلبه را که باز کردم پابلوی کوچک را مقابلم دیدم ، از فروشگاه عمانوئل ظرف کوچکی شیر برایم اورده بود؛ بوسیده، تشکر کرده و به داخل خانه دعوتش کردم، می‌دانست که همیشه مقداری بیسکوئیت کاکائویی در کابینت آشپزخانه‌ام دارم، پسرک بازیگوش سریع قبول کرده و به داخل آمد، بیسکوئیت‌ها را در ظرفی ریخته و مقابلش روی میز قرار دادم، به سرعت دستان کوچکش را پر از بیسکوئیت کرد، بعد با لبخندی خداحافظی کرده و به جمع هم‌بازی‌هایش پیوست!

بله جانم، خلاصه‌ی همه‌ی این‌ها اینکه زندگی خوب است...

اما ... راستش... اما ... نه، نه راستش را بخواهی هیچ کدام از اینها آنچنان که باید مرا سر ذوق نمی‌آورد.

چشم‌هایم را که می‌بندم لبخند زیبا و چشم‌های مهربانت زیبایی دنیا را دو چندان می‌کند اما ... چشم که باز می‌کنم نبودنت تمام لذت‌های دنیا را شسته و با خود به ناکجایی دور می‌برد!

می‌دانی وقتی در کنار زیبایی دلت به دنبال زیبایی‌های بزرگتری باشد دیگر نمی‌توانی لذت آنچه هست را به خوبی و شایستگی بچشی!

هر روز از صبح تا غروب به تو فکر می‌کنم، نبودنت هیچ چیز برایم باقی نمی‌گذارد، تو که نباشی دیگر نه بوی گل‌های تابستانی، نه صدای گنجشک‌ها، نه نور ملایم خورشید، نه عطر نوبرانه‌های تابستانی و نه حتی لبخندهای پابلو نمی‌تواند سر ذوقم بیاورد، آنچنان دلتنگی در وجودم ریشه دوانده که حتی دلم  به کوهنوردی‌های آخر هفته هم نمی‌رود.

عزیزِ جانم!

آشفتگی از سر و کول خانه‌ام بالا می‌رود، پیراهنم را که بچلانی دلتنگی از سر آستین‌هایش چکه می‌کند؛ زنی شده‌ام که دلتنگی سخت در آغوشش گرفته و حتی یارای نفسی رها شده از آن را هم ندارد!

رها ... نه، خدا نکند که دمی از تو رها شوم!

محبوبم!

در این روزهای تابستانی تو را به خالق گل‌های همیشه بهار و اعجاز چهار فصل می سپارم!

+ گفتم آباد توان ساخت دلم را گفتا ... حسن این خانه همین است که ویران ماند!

دلنشین بود :)

تشکر :)

چقدر قشنگ نوشتی :) خیلی قلمتو دوست دارم 

ممنونم، لطف دارید :)

:)

جذاب... قشنگ... و شاید تلخ... شاید...

چی بگم، کاش نامه‌های هیچ کس تلخ نباشه :)

بسیار عالی :)

تشکر :)
پنجشنبه ۱۲ تیر ۹۹ , ۲۱:۳۶ سیّد محمّد جعاوله

قلم پر احساسی داری

ممنونم، لطف دارید :)

دلم برای نامه های پنج شنبه تنگ شده بود ☘☘

پس خوشحالم که نوشتم و دلتنگی رو کمتر کردم :)
لطف دارید :)

 هر چی جلوتر میره نامه‌ها جذاب‌تر میشن که:)

خدا رو شکر پس :)
سعی میکنم جذاب‌تر هم بشن :)

سلام و درود فرشته خانوم عزیز 

 

اشتباهات تایپی ات رو میزارم بحساب اینکه حال دلت خوش نیست ! :(

 

 با اجازه ی بسطامی :)

کف بزن کام بجو باده بخور ساده بخواه

ک دریغ است دختر دریا غمگین ماند

 

شادی و سلامتی برات آرزومندم

سلام و درود جناب جانان عزیز :)
بذارید پای سرماخوردگی و امتحانی که امروز داشتم :)

غمگین نمیمونه جناب جانان، روز میچرخه و همیشه روزهای خوب هم میرسن بالاخره :)

خیلی متشکرم، همچنین :)

تمام متن لبخند روی لبم بود

حتی قسمت های غمناکش

حال دلت خوب:)

خدا رو شکر، خوشحالم که لبخند شدی فائزه عزیز :)
متشکرم، روزگارت خوش :*

آخرش چی میشه.... منظورم ته نامه هاست آخر داره ؟

هنوز که به آخرش نرسیدیم؛ بذارید بریم ببینیم چی میشه :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan