هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


نامه‌های پنج‌شنبه [۱۷]

معشوق پاییزی من، سلام!
امیدوارم که احوالاتت در این روزهای ابتدایی پاییز، در این فصل عاشقانه‌های بی‌بدیل، فصل دل‌انگیزِ شروعت، مثل درختان بهار باشد؛ سرزنده و سبز، پر از شکوفه‌هایی که بوی زندگی می‌دهند.
دیروز به شکرانه‌ی شروع پاییز و به یمن هوای خنک و نسیمی ملایم به دشت‌های اطراف کوه پناه بردم. 
نسیم همراه با سبزه‌ها، موهای خسته‌ی نشسته بر شانه‌ام را نوازش می‌کرد و صدای خش‌خشِ بی‌نظیر درختان که به استقبال فصل سکون می‌رفتند گوش‌هایم را مهمان ضیافتی پاییزی کرده بود.
به آسمان چشم دوخته بودم، به ابرهای سفید، به زیبایی دلگیری که رفته‌ رفته جایش را به تاریکی اعجاب‌‌انگیز شب و درخشش مسحور کننده‌ی ستارگان میداد؛ چشمانم محو پرستویی بازیگوش بود که تلاش میکرد هم‌بازی ابر کوچکی شود، ناگهان هواپیمایی در کنار آن بیکرانه‌ی سپید نمایان شد!
قلبم، احساس کردم جایی در قلبم به لرزش در آمد.
یادت هست؟ عصر آن روزِ ... آوریل بود!
در میان خیل جمعیت حاضر در فرودگاه، در ازدحام مردمی که با چشمان گریان عزیز کرده‌یشان را به دست پرنده‌ای غول‌پیکر و مردمی غریب می‌سپردند، در نگاه‌های بی‌قرار مادرم، اشک‌های جاری گلاره، صدای فین‌فین دوستانم؛ چشمانم به دنبال نگاهی آشنا صورت‌‌‌های سرد و کمرنگ آدم‌ها را درو می‌کرد.
نیامده بودی، با هر قدمی که می‌رفتم چند قدم به عقب بر‌می‌گشتم تا برای آخرین بار نقش چشمانت را در مردمک‌های شرجی‌زده‌ام حک کنم اما ... نبودی.
قدم‌ِ آخر، کنار درِ خروجی، وقتی با قدم‌هایی سست جسمِ بی‌جانم را برای آخرین‌بار از فرودگاه ایران بیرون می‌کشیدم، لحظه‌ی آخر، نگاه ناامیدم به نگاهِ خسته‌ی تب کرده‌ات، نگاهی که بوی کوچ‌های اجباری و استیصال میداد، گره‌ خورد. ندیدی که با چه جان کندنی دسته‌ی فلزی چمدان را در دست‌های یخ بسته‌ام نگه داشتم.
از پنجره‌ی هواپیما، از فاصله‌‌‌‌ای که چون قرن‌ها دور و دراز می‌‌آمد؛ چشمانم به روی وطنم قفل شده بود.
 جانِ دل! تو وطنم بودی و من بی‌وطن شده بودم.
اینجا برای تو نقطه می‌گذارم در انتهای آن روز تا زمانی که خودت روایتش کنی، اما برای خودم سه نقطه می‌گذارم، مثل زخمی که هرگز بسته نشده باشد.
 قلبِ من هنوز هم چینی صد تکه‌اش با تداعی آن روز، فریادهای بی‌صدایش، نگفته‌هایش، هزار پاره می‌شود ...

+ شبیه برگِ پاییزی پس از تو قسمت بادم ... خداحافظ ولی هرگز، نخواهی رفت از یادم!

نامه های دلبرانه ی نارنجی پاییزی...
به به 👏👏
متشکرم :)
پنجشنبه ۳ مهر ۹۹ , ۲۳:۵۲ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
اشکم دراومد:-(
ای بابا :((
پایان نیست همه پاییز را
بعضی ها پاییز را آغاز می کنند :)
هووم؛چه جمله‌ی قشنگی، مرسی :)
پس چرا من هیچوقت پاییزا دلگیر نمیشم تازه خوشحالم میشم که هوا سرد میشه و میتونم لباسهای مورد علاقه‌ام رو بپوشم :))
+متنت زیبا بود و از خوندنش لذت بردم
من از این جهت که پاییز هوا خوب میشه کیفورم خصوصا منِ تابستون گریز ولی بازم تابستونها دلگیری دلچسبی داره، در کل شاه‌فصل به دل ما میشینه :)
+ خیلی ممنونم و لطف دارید :)
سلام
خیلیممنون از مطالب بسیار مفیدتان
بسیار مورد استفاده قرار گرفت.
سلام‌
:)
نمیدونم چرا ولی یاد اون قسمت فیلم سینما پارادیزو افتادم
از این شهر برو و هیچوقت هم برنگرد
اینجا دیگه هیچ چیز تازه ای برات نداره....
متاسفانه فیلم رو ندیدم اما دیالوگش !
این برای کساییه که تو شهر اونی که باید رو ندارن؛  شهر اگر کسی که باید باشه توش باشه همیشه یه چیز تازه داره، گاهی ولی آدم ناچاره به رفتن، ناچاره به بریدن.
دقیقا اون هم معشوقه ای دراون شهر داشت ولی محکوم بود به بریدن
و در هرصورت اون شهر دیگه چیزی برای اون نداشت
چه سرنوشت سختی:(
شهر بی‌ یار مگر ارزش دیدن دارد؟
چه با احساس
به منم سر بزنین ممنون میشم
ممنونم :)
قاعده بازی همینه....
قاعده‌های حاکم به بازی‌ها تلخ شدن :(
چه تلخ نوشتیش...
اره، خودم رو هم زهر کرده بود راستش
تلخ در عین حال شیرین
چه پارادوکس عجیبی !
مثل زخمی که هرگز بسته نشده باشد ...
خوشحالم که شیرینیش رو حس کردید :)
چه خوشبحالشه معشوقت که میتونه تو رو داشته باشه.
خیلی تاثیر گذار مینویسی فرشته و این خوبه :)
مرسی عزیزم، معشوق دخترک البته :))
مرسی عزیزم، خوشحالم که این رو میگی ^_^
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan