پنجشنبه ۲۰ آذر ۹۹
معشوق پاییزی من، سلام!
امیدوارم که در این روزهای باقیمانده از پاییز هنوز اسیر سرمای زود هنگام نشده باشی و روزگارت در سلامتی کامل طی شود.
روزهاست که برای شروع نامهام فکر میکنم اما هنوز هم نمیدانم که از کجا و چگونه آغاز کنم تا به خواب چند روز قبل برسم و آن را برایت شرح دهم ؛ پس اجازه بده بدون مقدمه به سراغش بروم، که برای نوشتن هیجانی عجیب دارم؛ هر صبح که چشمهایم را باز میکنم و شب هنگام که سر بر بالین میگذارم به اولین و آخرین چیزی که فکر میکنم رویای آن شب است.
یکشنبه شب، دست در دست تو روبروی کاخ کرملین بودم، کرملین زیبا با رنگهای سحرآمیزش!
حس میکردم که پا در واقعیت گذاشتهام، چیزی فراتر از رویا، آنچنان که میتوانم با دستانم لمسش کنم و با چشمهایم زیباییاش را به تماشا بنشینم.
در آن شب سرد که گویی زمستان بود، گرمای دستانت وجود یخ بستهی آشفتهام را گرم میکرد.
یقین دارم که تو در آن شب رویایی از هر شاهزادهای که در راهروهای کرملین قدم بر میداشت زیباتر بودی، با چشمانی درخشان که نشانی از سردی روسیه و خشکی بادهای آن شب نداشت.
موهایت در باد عجیب دلبرانه میرقصید، مثل شاخههای گیلاسی که باد عطرش را در هوا پراکنده باشد.
رویای عجیبی بود! تو زیباتر از رویا بودی، حتی واقعیتر، آنقدر واقعی که در بیداری به دنبالت میگشتم، دنبال عطر آشنایی که خبر از بودنت بدهد اما ... دریغ!
گاهی حس میکنم من در عشق حل شدهام، شاید هم در تو حل شدهام که دیگر نشانی از خود در هیچ جایی نمیبینم، همه تویی و من نیست شدهام یا شاید هم در تو جاودانه شدهام؛ نمیدانم!
این روزها به معنای عشق بیشتر و بیشتر فکر میکنم. آیا عشق آن نیست که بعد از نبودنمان، بعد از رفتنمان همچنان روحی از ما باقی مانده باشد، روحی که تا ابدیت عاشقانه معشوق را ستایش کند؟ گمان میکنم اگر حیات در جهان دیگری باشد همان عشق است، همان روح بازمانده که تا همیشه باید ستایشگر محبوب باشد.
ای تنها نهال بازمانده از من، معشوق من!
حس میکنم هر روزی که میگذرد عشق در ریههایم شاخ و برگی نو میزند.
شبی روبروی کرملین، روزی در راه پلههای لمپویونگ و روزی دیگر روی سکوهای نوتردام از نو عاشقت میشوم؛ هر روز با تو در سرزمینی تازه عشق را کشف میکنم.
عزیز جانم!
چیزی تا کریسمس باقی نمانده، شهر در لباس سفید، کاجهای سر به فلک کشیده و نور چراغهای رنگی غرق میشود؛ صدای هلهله و شادی مردم از شروع سال نوی میلادی در تمام کوچه پسکوچههای آنگلبرگ میپیچد اما برای من ... عزیزم سالهای من سالهاست که بی تو کهنهاند، بی تو مردهاند... .
نامهام را با خیال سفرهای مشترک نرفتهیمان برایت پست میکنم، به امید شبی که در میدان سرخ با تو همقدم شوم.
+ گفتی به تو گر بگذرم از شوق بمیری ... قربان قدت، بگذر و بگذار بمیرم!
پن : دوستان عزیزی که بلاگردون رو دنبال نمیکنید، لطفا اگه براتون امکان داره این پست رو مطالعه کنید، متشکرم :)
امیدوارم که در این روزهای باقیمانده از پاییز هنوز اسیر سرمای زود هنگام نشده باشی و روزگارت در سلامتی کامل طی شود.
روزهاست که برای شروع نامهام فکر میکنم اما هنوز هم نمیدانم که از کجا و چگونه آغاز کنم تا به خواب چند روز قبل برسم و آن را برایت شرح دهم ؛ پس اجازه بده بدون مقدمه به سراغش بروم، که برای نوشتن هیجانی عجیب دارم؛ هر صبح که چشمهایم را باز میکنم و شب هنگام که سر بر بالین میگذارم به اولین و آخرین چیزی که فکر میکنم رویای آن شب است.
یکشنبه شب، دست در دست تو روبروی کاخ کرملین بودم، کرملین زیبا با رنگهای سحرآمیزش!
حس میکردم که پا در واقعیت گذاشتهام، چیزی فراتر از رویا، آنچنان که میتوانم با دستانم لمسش کنم و با چشمهایم زیباییاش را به تماشا بنشینم.
در آن شب سرد که گویی زمستان بود، گرمای دستانت وجود یخ بستهی آشفتهام را گرم میکرد.
یقین دارم که تو در آن شب رویایی از هر شاهزادهای که در راهروهای کرملین قدم بر میداشت زیباتر بودی، با چشمانی درخشان که نشانی از سردی روسیه و خشکی بادهای آن شب نداشت.
موهایت در باد عجیب دلبرانه میرقصید، مثل شاخههای گیلاسی که باد عطرش را در هوا پراکنده باشد.
رویای عجیبی بود! تو زیباتر از رویا بودی، حتی واقعیتر، آنقدر واقعی که در بیداری به دنبالت میگشتم، دنبال عطر آشنایی که خبر از بودنت بدهد اما ... دریغ!
گاهی حس میکنم من در عشق حل شدهام، شاید هم در تو حل شدهام که دیگر نشانی از خود در هیچ جایی نمیبینم، همه تویی و من نیست شدهام یا شاید هم در تو جاودانه شدهام؛ نمیدانم!
این روزها به معنای عشق بیشتر و بیشتر فکر میکنم. آیا عشق آن نیست که بعد از نبودنمان، بعد از رفتنمان همچنان روحی از ما باقی مانده باشد، روحی که تا ابدیت عاشقانه معشوق را ستایش کند؟ گمان میکنم اگر حیات در جهان دیگری باشد همان عشق است، همان روح بازمانده که تا همیشه باید ستایشگر محبوب باشد.
ای تنها نهال بازمانده از من، معشوق من!
حس میکنم هر روزی که میگذرد عشق در ریههایم شاخ و برگی نو میزند.
شبی روبروی کرملین، روزی در راه پلههای لمپویونگ و روزی دیگر روی سکوهای نوتردام از نو عاشقت میشوم؛ هر روز با تو در سرزمینی تازه عشق را کشف میکنم.
عزیز جانم!
چیزی تا کریسمس باقی نمانده، شهر در لباس سفید، کاجهای سر به فلک کشیده و نور چراغهای رنگی غرق میشود؛ صدای هلهله و شادی مردم از شروع سال نوی میلادی در تمام کوچه پسکوچههای آنگلبرگ میپیچد اما برای من ... عزیزم سالهای من سالهاست که بی تو کهنهاند، بی تو مردهاند... .
نامهام را با خیال سفرهای مشترک نرفتهیمان برایت پست میکنم، به امید شبی که در میدان سرخ با تو همقدم شوم.
+ گفتی به تو گر بگذرم از شوق بمیری ... قربان قدت، بگذر و بگذار بمیرم!
پن : دوستان عزیزی که بلاگردون رو دنبال نمیکنید، لطفا اگه براتون امکان داره این پست رو مطالعه کنید، متشکرم :)