پنجشنبه ۲ بهمن ۹۹
معشوق پاییزی من، سلام !
حال که این نامه را مینویسم کنار کیک تولد نشسته و به شمع رقصان آن چشم دوختهام.
روزی گمان میکردم تا ابد کنارم هستی، تا ابد خندههایت، شیرینتر از کیک تولد، کامم را شیرین میکند اما، افسوس!
کدام یک از ما گمان میکرد روزگاری اینچنین غریب و تنها مقابل یک شمع بنشیند و در حسرت دیگری آب شود؟ کدام یک از ما باور داشت که میتواند چنین روزی را تاب بیاورد؟!
از سالی که زیر پلههای آن کتابفروشی قدیمی انتهای خیابان بهار، چشم دوخته به قفسهی ادبیات، دیدمت، تا امروزی که در گوشهای از سرزمینی دیگر، کنج اتاقی تاریک، روبروی شمعها نشسته و دلتنگی را به آغوش کشیدهام، هر سال تو را آرزو کردهام؛ روزی برای داشتنت، روزی برای ماندنت و روزی برای دوباره داشتنت!
چه دایرهی غمباری بود تقدیر همیشه پاییزی ما!
محبوبم !
شمع را در حالی خاموش میکنم که گردنبند یادگاریت، همان گردنبند زیبای باقی مانده از میلاد 28 سالگی را، در میان دستانم میفشارم؛ او هر سال در این شب پناهگاه و مامن روح بیقرار من است.
اثر انگشتت روی آن تنها نقشی بر یک فلز نیست، هویت من است، نشان باقی مانده از عشقی جاودان که شاید تنها میراث بازمانده از من باشد.
عزیز جانم!
با همهی غمهایی که خاطرمان را آزرد، با زندگی که بر مراد ما نگشت اما... با صدای رسا میگویم «تو همیشه زیباترین اتفاق زندگیم بودهای؛ تو تجربهی ناب عشق در میان سیل هوسهای دنیا بودی که هیچگاه، حتی برای ثانیهای، از این احساس پشیمان نشدهام.»
در میان تمام نشدنهای این سالها، در بین تمام آرزوهای خط خورده، تو تنها هست شدن بودی، باشکوهترین آرزوی محقق شدهی زندگی من!
دوستت دارم، بیشتر از همیشه ...
دوستت خواهم داشت تا همیشه، بگذار این آخرین جملهی میلاد امسال من باشد.
+ جان جدا شدنی نیست ماهِ من
تَن نیستی که جان دَهَم و وارَهانَمَت