هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


آسمان ابریست ...

نمیدانم برای بار چندم پلی‌اش کرده‌ام، برای بار چندم وقتی به «نبودی و نشنیدی دلم به گریه نشسته ...» که رسیده‌ام از ته دلم همراهش زمزمه کرده‌ام، اما گمانم هیچ کدام از ابیاتش بهتر از این نمی‌تواند وصف من باشد، قرابت عجیبی را در واژه واژه‌اش حس می‌کنم، قرابتی که قلبم را هزار تکه می‌کند، هزار زخم را در جانم زنده می‌کند، شعله می‌کشد در چشم‌هایم و گلوله گلوله اشک از عمق دلم بیرون می‌کشد :

« چگونه این همه غم را به هر طرف بکشانم؟

نه پای رفتن از اینجا نه طاقتی که بمانم ...»


باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan