هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


انزواطلبی درک نشدنی

فکر می‌کنم دیشب بود که صحبت‌های مادر و خواهرم را می‌شنیدم. خواهرم می‌گفت که زندگی با بچه‌ها جریان دارد و چقدر خانه بدون حضور آنها سوت و کور است. مادر هم دائما تاکید می‌کرد که با تمام شیطنت‌ها باز هم عاشق حضور بچه‌هاست و نبودن‌شان فضای کسالت باری را برایش فراهم می‌کند. در آخر هر دو نتیجه گرفتند که وجود یک بچه در هر خانه‌ای لازم و ضروری‌ست و زندگی بدون حضور آنها قابل تحمل نیست.
من در اتاق دیگری در حال شنیدن این مکالمه بودم، مکالمه‌ای که با قسمتی از آن موافق و با بخش دیگر چندان همراه و موافق نبودم.
بچه‌ها روح زندگی‌اند، خانه بدون حضور آنها سوت و کور و خاموش است، وجود آنها باعث شادی و رونق خانه است. اینها گزاره‌هایی هستند که من هم با آنها موافقم اما بخش اصلی مخالفتم با مفهوم اصلی و نتیجه‌‌گیری آنهاست. آنها از نبود به عنوان کسالت، خاموشی، بی‌رمقی یاد می‌کنند و در نهایت بر لزوم وجود همیشگی یک بچه تاکید دارند، من اما از این سکوتی و خاموشی حاصل بدم نمی‌آید و مایل به حضور همیشگی بچه‌ها نیستم.
البته قبل از هر چیز باید اینجا یک پرانتر باز کنم، پرانتزی که فکر می‌کنم هیچ‌گاه نتوانستم معنای آن را به خانواده یا کسانی که روحیات متفاوتی از من دارند بفهمانم.
من بچه‌ها را دوست دارم. عمیقا از وجودشان لذت می‌برم و این میل به خلوت، سکوت و تنهایی منافاتی با علاقه‌ام یا دال بر بی‌احساسی‌ام نیست، من دوست‌شان دارم، بعضی‌هایشان را عاشقانه دوست‌ دارم و با چنان لذت سرشاری به چهره و قامت کوتاه‌شان نگاه می‌کنم که انگار همیشه در ذات، یک مادر بوده‌ام. پرانتز بسته.
اما ... اما من به شدت انسانی خلوت گزین و دوست‌دار تنهایی‌ام. حضور چند ساعته‌ی بچه‌ها، سر و صدا و بازی‌هایشان را با علاقه دنبال می‌کنم اما زمان که تمام شود مایلم به کنج خلوت خودم پناه برده و در سکوت به صرف ادامه‌ی زمانم بپردازم. حضور دائمی بچه‌ها همان قدر آزارم می‌دهد که نبود همیشگی‌شان غمگینم می‌کند.
مثلا دوست دارم ساعت 9 صبح برادرزاده‌ی کوچکم بیدار شود، با من بازی کند، صبحانه بخورد، کارتون تماشا کند، صدای خنده‌هایش گوش فلک را کر کند اما چند ساعت بعد، مثلا ساعت 2 بعد از ظهر دیگر آن آدم آرام دم صبح نیستم. خسته‌ام، پریشانم و دیگر صدای خنده‌های کودک، لذت 9 صبح را در من زنده نمی‌کند، هر صدای بلندی مثل کلنگ بر پیکر مغزم فرود می‌آید و تا حد امکان از بودن در جایی که مرا در معرض اصوات قرار دهد فرار می‌کنم.
البته این میل به خلوت‌گزینی و سکوت فقط مختص حضور بچه‌ها نیست، بهتر است بگویم بچه فقط یک مثال خوب بود.
برخورد من با تمام شلوغی‌ها ، جشن‌ها، مهمانی‌ها و جمع‌ها همین است.
چند هفته قبل، وقتی قرار بود مهمانی کوچکی داشته باشیم، خواهرم با ذوق نامحسوسی گفت که دلش برای شلوغی، تکاپو و فعالیت قبل از یک مهمانی یا یک مراسم شادی تنگ شده بود. من اما برعکس او اصلا از این شلوغی و همهمه خوشم نمی‌آمد، برخلاف او از فکر کردن به حجم کارهای نکرده، میزان تکاپو و حضور چند ساعته در یک جمع کلافه بودم و دعا می‌کردم هر چه زودتر آن ساعت‌ها سپری شوند.
عصر وقتی در یک صحبت کوتاه خودمانی گفتم که دوست دارم تنها در یک خانه زندگی کنم و ایده‌آلم برای زندگی آینده‌ام ساعات زیاد تنهای‌ست اکثرا با تعجب و بعد با دیده‌ی ملامت به صورتم نگاه کردند. از دید آنها احتمالا تنهایی من یعنی حذف آدم‌ها، یعنی بی‌میلی نسبت به حضورشان و در نتیجه عدم علاقه به خانواده!
از دید من اما تنهایی یعنی محدود کردن حضور آدم‌ها در زندگی، یعنی چند ساعت حضور با کیفیت، یعنی چند ساعت فراغ بال و خوشی در جمعی که دوستش داری و بعد، با لذتی ناشی از سپری کردن ساعاتی خوب با عزیزان، پرواز کردن به سمت سکوت، لذت نوشیدن یک چای یا ورق زدن یک کتاب یا حتی خوابیدن در فضایی به دور از جمعیت.
خواهرم معتقد است این میل شدید به تنهایی ناشی از بزرگ شدن در یک خانواده‌ی پرجمعیت و حضور همیشگی آدم‌ها در اطرافم است. ولی من چندان مطمئن نیستم که اگر در خانواده‌ای 3 نفره متولد می‌شدم امروز مشتاق به جمع و شلوغی بودم!
البته یک سری فاکتورها و دلایل، که قصد گفتن آنها را ندارم، از تاثیر عوامل جانبی بر روحیاتم حکایت دارد اما همچنان از میزان این اثر مطمئن نیستم.
از تمام حرف‌ها و توضیحات بالا که بگذریم تازه می‌توانم به بررسی تاثیرات این اختلاف روحیات با خانواده، بر روی خودم بپردازم.
من اغلب حس می‌کنم که خشمگین و خسته‌ام، حتی زمانی که با حداکثر توان از بروز آن جلوگیری می‌کنم، بخشی از این خشم و خستگی ناشی از فراهم نشدن فضای ایده‌آل زندگیم است. به کرّات دیده‌ام که بعد از ساعت‌ها تنهایی آدمی آرام‌تر، مهربان‌تر و خوش اخلاق‌ترم اما بعد از ساعت‌ها شلوغی آدمی پرخاشگر، عصبی و خسته‌ام که هر چیزی خلاف خواسته و میلم، تا سر حد جنون کلافه‌ام می‌کند.
شلوغ بودن فضای اطراف باعث از بین رفتن تمرکز و آرامشی است که دائم سعی در نگاه داشتنش کرده.ام؛ به جرات می‌توانم بگویم بیش از نیمی از رنج‌هایم در زندگی ماحصل همین شلوغی است که دائم در حال فرار از آن بوده‌ام. همهمه‌ای که همیشه بر روحیات انزواطلبم تحمیل شده است و انگار درک آن از جانب خیلی‌ها بعید به نظر می‌رسد.
راستش را بخواهید اگر بخواهم دقیق‌تر بررسی کنم می‌توانم به هزار و یک آسیب کوچک و بزرگ دیگر هم برسم که ریشه‌هایشان به همین اختلاف روحیه برمی‌گردد اما دیگر از نوشتن عاجزم و ترجیح می‌دهم در خلوت خودم به بررسی باقی زخم‌های نشسته بر روحم بپردازم.
چقدر این متن و مکالمات قبلی‌مون در این خصوص برام ملموس و آشناست.
ما مشکلی نداریم و اتفاق در جهان امروز و با متر و معیارهای امروزی کاملا طبیعیه که هر فردی فضای شخصی خودش رو داشته باشه و از تنهایی‌هاش لذت ببره.
امیدوارم یه روزی بهش برسیم.
آره چندین بار در موردشون حرف زدیم، یادمه یکبار هم یه عکس فرستاده بودی که دختری در اتاقی رو بسته و آدم‌ها دارن تلاش میکنن از اون در بیان داخل، گفته بودی اون دختر تو رو یاد من میندازه :)
آره من فکر میکنم ما آدم‌های سالمی باشیم فقط مثل هر انسان عادی یه سری خوی و خصلت داریم که اگه درک بشیم جهان زیباتری میسازیم :)
منم امیدوارم.
چقدر همزادپنداری دارم باهات. و چقدر در این زمینه درک نمیشیم و برچسب ضد اجتماعی و منزوی و فلان می‌خوریم. به نظر من توی هر خونه‌ای باید فضایی برای خلوت کردن باشه. بدون اینکه کسی کاری به کارت داشته باشه. البته این مستلزم اینه که آدم‌های زندگیت هم به این حریم احترام بذارن و گرنه تنها راهش زندگی مستقله.
حس خوبیه که می‌بینم تنها نیستم.
دقیقا، و چقدر سوءتفاهم‌های زیادی براشون پیش میاد.
متاسفانه فعلا امکان زندگی مستقل رو ندارم، اما به اون فضای خلوت هم دسترسی ندارم و خب واقعا گاهی سخت میشه کنترل اوضاع.
امیدوارم یه روزی بتونیم لااقل حداقل‌هایی از ایده‌آل‌هامون رو داشته باشیم.

مرسی که از زبان من نوشتی.
چند روز پیش با عزیزی صحبت می‌کردیم در مورد موضوعی. وقتی فهمید یکی دو نفر از دوستانم هم در اون زمینه شبیه خودم هستن کمی متعجب شد گفتم تعجب نداره چون همین شباهت های درونیه که ما رو به سمت هم کشونده.

و فکر میکنم همین شباهت ها و نزدیک بودن هاست که اینقدر راحت با متن های همدیگه ارتباط برقرار میکنیم و اصلا حس میکنیم یکی توی درونمون نشسته و از حال ما نوشته.
احتمالا این زبان مشترک خیلی از ماست.
اره احتمالا، اینکه ببینی تو یه دایره‌ای هستی که آدم‌های شبیه خودت هست به آدم قوت قلب میده‌.

اره دقیقا، منم گاهی پیش میاد که موقع خوندن بعضی متن‌ها میگم این چقدر منه :))
نسلِ ما، نسلِ خسته‌ای‌ست، البته نه این‌که این اوصافی که بیان کردید، از روی خستگی باشد؛ نه! همین حالت‌ها را خیلی از ماها داریم و دقیق من هم به همین روحیه‌ای هستم که نوشته‌اید.
بطور کلّی تحلیل بسیار خوبی بود!
در أیّام پیش از ما، شرایط زندگانی متفاوت‌تر از امروز بود و این مسلّم است برای همه‌گان و نیازی به توضیح و تفسیرش نیست. در آن دوران، شیوه‌ی تربیت فرزند، زاویه‌ی نگرش به دنیا و مافیها، أهداف و أسباب زندگی کاملا متفاوت بود؛ خصوصا اینکه این‌همه رقابت و درگیری و فروعات هم وجود نداشت و پدر و مادرها توانِ زیادی برای تربیتِ یک فرزند صرف نمی‌کردند، امّا الآن علاوه بر اینکه شرایطِ حاضر موجب خستگی شده، برای تربیت درست، هزینه‌های مادّی بسیار سنگینی برا دوش یک خانواده سوار می‌شود. توقعّات هم بسیار بالا رفته و علت‌های فراوان دیگری نیز وجود دارند که همه می‌دانیم.

سلام
نسل ما بیشتر شبیه نسل خاکستر شده است که داره بار هزاران مشکل کوچیک و بزرگ رو به دوش میکشه، با امیدهای بر باد رفته و خستگی که از تنش در نمیره.
تو ایام گذشته خانواده‌ها چندین بچه‌ها داشتن، بچه‌ها با هم بزرگ میشدن، چیز خاصی هم نبود که توقع زیادی هم داشته باشن، همه تقریبا در سطوح شبیه به هم بودن اما حالا نه، دنیا پیشرفت کرده، امکانات اومده و تفاوت سطح اجتماعی خیلی بیشتر از قبل شده. البته من بچه‌ی یک خانواده‌ی پر جمعیتم، میل به تنهایی برخلاف زندگی شلوغ منه، میل به فرزند نداشتن یا کم داشتن اما امروز جدای از روحیه‌ی بعضی‌ها که میلی به داشتن فرزند ندارن بخش زیادیش به همین علتیه که شما فرمودید، هزینه‌های سرسام آور زندگی، نداشتن وقت و عوض شدن سبک زندگی خانوادگی.
چارده-پانزده‌ساله بودیم که یکی از هم‌بازی‌هایمان که حتّی از ما هم کوچکتر بود، به اَمرِ پدرش با یکی از دخترکانِ اقوام‌شان عقدِ نکاح بست، و دیگر در جمعِ بازی‌های ما یافت نشد. یک مدّتی غیبش زد! بعد از چند ماه، او را دیدیم که کلّا فضای دیگری داشت! سربه‌زیرتر بود؛ آرامتر بود! یک کیفِ دستی زیر بغلش بود و بی‌حواس داشت می‌رفت... سرِ کار می‌رفت... یک‌‌جایی مشغول به کار شده بود؛ مثل نجّاری یا چُنین چیزی!
رفت سرِ زندگی‌اش... چندین بچه آورد... و الآن پسر بزرگش از خدمت سربازی فارغ گشته و هنگام ازدواجش است! در همین ایّام خواهیم دید که بزودی نوه‌دار می‌شود و با اینکه سنّ و سالش هنوز از چهل نگذشته، سر و سامان گرفته و همه‌ی مأموریت‌هایش را انجام داده و ما هنوز اندر خم یک‌کوچه‌ایم و تکلیف‌مان با خودمان هم مشخص نیست.
آن موقع اینطور نبود! مردم اطلاعات زیادی از همدیگر نداشتند. اینترنت نبود. گوشی هوشمند و امثال آن نبود. نمی‌دانستیم در ورای مرزها چه می‌گذرد! از سفره‌ی دیگران خبر نداشتیم؛ از زندگی و فضای خصوصی دیگران بی‌خبر بودیم و رقابت هم کم بود. در حقیقت، زندگی مالِ آن دوران بود و الآن به ته‌دیگ رسیده‌ایم و جز روغن سوخته نصیب‌مان نشد.
راستش با اون بخشی که گفتید هنوز سنش از ۴۰ نگذشته اما همه‌ی ماموریت‌هاش رو تموم کرده خیلی موافق نیستم. من نمیدونم ماموریت این شخص توی زندگیش چی بوده اما ماموریت همه‌ی آدم‌ها ازدواج و نسل‌آوری نیست،  یعنی اصولا من خیلی این رو به عنوان یک دستاورد غبطه برانگیز حساب نمیکنم، برعکس برای اینکه نوجوونی رو از یک پسر و دختر دریغ کردن غصه میخورم. بهتر اگه بخوام بگم من ازدواج و فرزند‌آوری رو یک بخشی از زندگی افراد حساب میکنم و این بخش میتونه دستخوش تغییرات بشه، دیرتر پیش بیاد، زودتر پیش بیاد یا حتی حذف بشه. آدم‌ها توی زندگی مسیرهای مختلفی رو طی میکنن و به مقصدهای متفاوتی میرسن. مثلا دوست من ازدواج کرده و دوتا بچه داره و راضیه، من رفتم دانشگاه و سعی میکنم تو این مسیر رشد کنم و احساس نمیکنم از دوستم عقبم. سردرگمی بخش جدایی ناپذیر زندگی آدم‌هاست، ما تمام عمر تلاش میکنیم تکلیفمون با خودموم مشخص باشه ولی معلوم نیست کجا این مهم میسر بشه‌.
شاید اگه برید و از دید دوستتون به زندگی نگاه کنید اون فکر کنه از شما عقب‌تره و ماموریت‌ها و رسالت‌های مهمی رو به سرانجام نرسونده باشه‌.

با بخش دوم حرفتون هم خیلی موافق نیستم چون خیلی مرتبطه با اینکه زندگی رو چی تعریف کنید. با وجود اینکه دنیایی با فضای مجازی کنترل شده‌تر و حریم خصوصی بیشتر رو بیشتر می‌پسندم و به روحیاتم تقریبا نزدیک‌تره اما فکر میکنم بشر بخش خیلی زیادی از زندگیش رو مرهون تکنولوژیه. خبر نداشتن مردم از هم، حداقل بودن تکنولوژی، باخبر نبودن از دنیای ورای مرزها یا حتی سیاره‌ها شاید الان چون به فضای نوستالژیک ذهنیمون نزدیکه برامون خوشاینده در حالی که در واقع هزاران مشقت با خودش داشته.
من روزهایی رو توی روستای مادریم به یاد میارم که اهالی روستا برای مصارف روزانه‌شون باید آب از چاه می‌کشیدن! تلفن توی مخابرات روستا بود و خونه‌ها به صورت جدا جدا تلفن نداشتن. شاید الان از دید نوستالژیک اون روزها خیلی برای من طلایی و زیبا باشن اما واقعا طلایی بودن؟! البته اینکه من فقط چند روز رو خونه‌ی مادربزرگم بودم و این سختی‌ها رو کم تجربه میکردم هم بی‌تاثیر نیست. اما حالا اونها آب لوله‌کشی دارن، گاهی مادرم با خوبی و خوشی از اون دوران یاد میکنه که لذت‌بخش بود اما آیا اون روزها هم این کار همین‌قدر براشون لذت بخش بود و آیا حاضره دوباره شیر آب رو قطع کنیم و بریم از لب دریا آب بکشیم؟!
القصه که من فکر میکنم زندگی الان آسون‌تر شده و حتی میشه بهتر زندگی کرد فقط باید بتونیم بین امکانات و حفظ حریم زندگیمون تفکیک قائل بشیم، وگرنه هر دوره‌ای وقتی با رنج‌های مختلف، از جنس‌های مختلف، داشته باشه، مردمش از دید خودشون میشن ته‌دیگ!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan