جمعه ۱۰ تیر ۰۱
دارم راهکارهای خوبی برای «فکر نکردن» پیدا میکنم.
مثلا وقتی که ناخواسته ذهنم به سمت چیزهایی میرود که نباید برود، فکرهایی که فقط خشت دیگری روی رنجهایم میگذارد، آواز میخوانم؛ با صدای بلند، آنقدر بلند که گوشهایم صدایم را بشنود.
راهکار نسبتا خوبیست، یعنی درصد پیروزیاش به درصد شکستش میچربد.
در کسری از ثانیه ذهنم مشغول پیدا کردن ادامهی ابیات میشود، زبانم مشغول خواندن و گوشهایم درگیر شنیدن.
البته همهی اینها باعث نمیشود که مطلقا از افکار ناخوشآیند رها شوم، اگر به اکوی شکستن و عمیق شدن ترکهای قلبم گوش کنم واضح است که رها شدنی در کار نیست.
اما آرامم، یعنی از درون میسوزم اما از بیرون آرامم، انگار یاد گرفتهام، غمهایم را بلد شدهام، احتمالا مواجه با غمها را هم.
از بند آخر چندان مطمئن نیستم، شاید فقط عادت کردهام، شاید همزیستی دائمیام با این غم مرا به سازش عادت داده است. نمیدانم. هر چه که هست هنوز دادهای بلند نکشیدهام، عصبانی شدهام، کمی داد زدهام اما هنوز گریه نکردهام، هنوز حنجرهام از دادهایم نمیسوزد، در عوض سکوت کردهام و در خودم فرو رفتهام، شاید هم اثر بزرگ شدن است، نمیدانم.
آشفتگیها اما به خوابهایم راه یافتهاند. قبلا پناهگاه امنم دامن خواب بود، حالا شده است ادامهی روند ملالآور زندگی.
دیگر شبیه کابوسهای گذشته غیر واقعی و هیجانآور نیستند، سرشارند از رنجهای تکراری یک زندگی تکراری، صبح که از خواب بیدار میشوم از کابوس دیشب نمیترسم، فقط خستهام، انگار نیمی از روز را به شیفت شب انتقال داده باشند.
مثلا همین چند شب پیش از اتوبوس جامانده بودم، یا شب قبلش کیفم را زدند، یا شب بعدش حین شستن ظرفها با مادر بحثم شد، یا شب بعدش... بگذریم. خلاصه همینقدر شبیه زندگی واقعی و مسخره، با این تفاوت که در خواب نمیشود بیهوا زیر آواز زد.
+ کاش میشد آدمی خودش را بردارد و ببرد یک جای دور دور دور، یک جای خیلی دور، به دور از حیات انسانی، به دور از تمدن بشری، یک ناکجای دور، متروکه، بکر و دست نخورده، یک جای خیلی دور، دور دور دور.