شنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۰
اومدم امشب دو کلام جلوی بقیه باهات حرف بزنم، خواستم امشب که شب قدر جلوی بندههات بهت بگم که «ببین! من خواستم، قدم پیش گذاشتم، ولی اونی که هربار نخواست خودت بودی! پس خواهشا هر بار انگ بندهی بد بودن رو به من نزن، به من نگو که تو یک قدم بیا من صد قدم میام، بهم نگو اگه چیزی رو از ته دلتون بخواید بهتون میدم، من واقعا ته دلم همونجایی بود که ازش خواستم، ولی متاسفانه گویا شما بده نبودی.
باشه قبول من اون بندهی خوب و حرف گوش کنه نبودم، اما در کمال شرمندگی و روی سیاهم بگم که شما هم متاسفانه اون خدای خیلی خوبه نبودی.
اینکه هربار یه دعاهایی مثل کنسل شدن کلاس و امتحان و این سری چیزها رو اجابت میکنی دمت گرم، واقعا مرسی بابتشون، ولی شرمنده من اینجوری اون بزرگترهایی که بخاطرشون گریه کردم، التماست کردم و به روت نیاوردی، ندادی، هی امید پشت امید رو ناامید کردی رو یادم نمیره. واسه همینه دیگه دلم مثل قبل صاف نیست باهات ، واسه همینه شاکیم ازت، زدی زیر حرفات وقتی باور کرده بودم که نمیزنی، حس کردم ولم کردی وقتی فکر میکردم رهام نمیکنی. حس کردم پشتم رو خالی کردی وقتی میدونستی که چقدر بهت نیاز دارم.
حالا چی؟ قراره یه چیز بزرگتر بهم بدی؟ کی؟ وقتی رس بدنم کشیده شد و عصای پیری جای قوای جوونیم رو گرفت؟ وقتی قدمهای مرگ رو یک قدمیم حس کردم؟ وقتی جوونی مرد و غنچهی آرزوهام تو دلم خشکید؟
دیر آخدا! من روزهای ۲۳ سالگیم تموم که شد روزهای خوب ۵۰ سالگی به دردم نمیخوره! من یادم نمیره، من اون موقع بهت نمیگم ببخشید که یه روزگاری سخت گذشت، هی صدات کردم و نیومدی اما خب من باید صبوری میکردم، ببخشید چون امروز حالم خوبه!!
من روزهای ۵۰ سالگیم زخمهای این سالها رو تنم چرک میکنه، بهترین چیزها رو هم که بهم بدی تهش میگم مرسی، دمت گرم، ولی برق خوشی رو تو نگاهم نمیبینی، دست گرم رفاقت و تشکر رو به سمتت دراز نمیکنم. به جاش بهت میگم میبینی؟ میتونستی بدی و ندادی.
هر روز ازت میپرسم برای چی؟ هر روز باهات دعوا میکنم که مگه تو مسئول زندگی ما نبودی؟ اگه بودی پس چرا رنجمون دادی؟ اگه نبودی پس چرا خلق کردی؟ این همه رنج تقاص اومدن ناخواستهمون به دنیا بود؟! عدالتت این بود؟ نه، این رسم عدالت نبود.
میدونی آخدا! من برای دیدنت، برای پرسیدن سوالهام لحظه شماری میکنم، نمیدونم اما شاید اونی که هنوز آماده نیست هم من نباشم.
میخوام اون روز بهت بگم این رابطه اگه به مو رسید من تلاش کردم پاره نشه، تو نخواستی، من سعی کردم نگهش دارم تو نخواستی. همش ننداز گردن ما، خیلی چیزها دست ما نبود، اونی که دستش میرسید تو بودی، آره تویی که نخواستی »
اره همینا رو میخواستم اینبار جلوی بندههات بگم.
شب قدره! آخدا! بیا تا دیر نشده آشتی کنیم، این رابطه به مو رسیده، پاره بشه ....
نذار پاره بشه، نذار پاره بشه.