پنجشنبه ۲۵ اسفند ۰۱
معشوق پاییزی من، سلام!
این نامه را زمانی میخوانی که آخرین پنجشنبهی سال شمسی است، مصادف با ۱۶ مارچ ۲۰۲۳، ۲۳ شعبان ۱۴۴۴ و ۲۵ اسفند ۱۴۰۱.
این نامه را در حالی برایت مینویسم که زیر سقف آبی و خستهی غروب نشستهام، آسمان پر از پرستوهایست که با پرواز دیوانهوارشان آزادی را به رخمان میکشند، محو تماشایم و علیرضا قربانی در گوشم میخواند «برایم چه داری در آن چشمها...»؟.
به تو فکر میکنم، به چشمهایت، چشمهایی که آبی نیست اما شبیه آبهای خلیج فارس زیبا و عمیق است، چشمهایی که شبیه خلیج پر از افسانه و سحر و جادوست.
«برایم چه داری در آن چشمها»؟ چشمهایی که ترکیبی از تمام فصلهاست، گرمای تابستان، طراوات بهار، شکوه پاییز و زیبایی زمستان.
عزیزم!
«برایم چه داری در آن چشمها»؟ چشمهایی که چشم به راهی دیدارشان سو را از چشمانم برد و امید را در آنها پژمرد. چشمهایی که حالا شبیه رویاست، دور و دست نیافتنی.
کجایی؟ زمستان دارد میرود، سوز این سرما از دل طبیعت رخت برمیبندد، بهار دوباره از راه میرسد اما سوز نبودنت دمی مرا رها نمیکند، انگار که بهار هیچگاه گذارش به خیابان ما نرسیده باشد.
کجایی؟ کجایی که با هیچ شکوفهای از راه نمیرسی، هیچ نسیم صبایی قاصد رسیدنت نیست، انگار فقط میروی، هربار، با هر زمستان، فقط دور و دور و دورتر میشوی.
کجایی؟ با صوت کدام مناره میرسی، با تحویل کدام سال برمیگردی، سین آخر کدام هفت سین میشوی؟
عزیزم!
برس، بگو « برایم چه داری در آن چشمها، چه با خود میآری در آن چشمها ...».
این نامه را زمانی میخوانی که آخرین پنجشنبهی سال شمسی است، مصادف با ۱۶ مارچ ۲۰۲۳، ۲۳ شعبان ۱۴۴۴ و ۲۵ اسفند ۱۴۰۱.
این نامه را در حالی برایت مینویسم که زیر سقف آبی و خستهی غروب نشستهام، آسمان پر از پرستوهایست که با پرواز دیوانهوارشان آزادی را به رخمان میکشند، محو تماشایم و علیرضا قربانی در گوشم میخواند «برایم چه داری در آن چشمها...»؟.
به تو فکر میکنم، به چشمهایت، چشمهایی که آبی نیست اما شبیه آبهای خلیج فارس زیبا و عمیق است، چشمهایی که شبیه خلیج پر از افسانه و سحر و جادوست.
«برایم چه داری در آن چشمها»؟ چشمهایی که ترکیبی از تمام فصلهاست، گرمای تابستان، طراوات بهار، شکوه پاییز و زیبایی زمستان.
عزیزم!
«برایم چه داری در آن چشمها»؟ چشمهایی که چشم به راهی دیدارشان سو را از چشمانم برد و امید را در آنها پژمرد. چشمهایی که حالا شبیه رویاست، دور و دست نیافتنی.
کجایی؟ زمستان دارد میرود، سوز این سرما از دل طبیعت رخت برمیبندد، بهار دوباره از راه میرسد اما سوز نبودنت دمی مرا رها نمیکند، انگار که بهار هیچگاه گذارش به خیابان ما نرسیده باشد.
کجایی؟ کجایی که با هیچ شکوفهای از راه نمیرسی، هیچ نسیم صبایی قاصد رسیدنت نیست، انگار فقط میروی، هربار، با هر زمستان، فقط دور و دور و دورتر میشوی.
کجایی؟ با صوت کدام مناره میرسی، با تحویل کدام سال برمیگردی، سین آخر کدام هفت سین میشوی؟
عزیزم!
برس، بگو « برایم چه داری در آن چشمها، چه با خود میآری در آن چشمها ...».