سه شنبه ۴ آبان ۹۵
با چشمای پر از اشک میگفت :
"اون موقع ها (1340-1330) برنج توی روستا مثل الان فراوون نبود , بیشتر مواقعی که مهمون می اومد می پختیم.
رجب ولی عاشق برنج بود؛ همیشه میگفت :" کاشکی مریض بشم برام برنج درست کنی" می خندیدم و می گفتم : خدا نکنه.
میگذشت و دوباره مریض میشد ؛ هیچی نمی خورد منم براش برنج درست میکردم بلکه چیزی بخوره اما عین همیشه فقط چند قاشق میخورد و کنار میکشید... وقتی خوب میشد دوباره میگفت: کاشکی مریض بشم ...
حالا هرگاه برنج میخورم یاد اون روزها می افتم... برنج هست؛ اما... دیگه رجبی نیست... ."
پ ن : برشی ازکودکی های بی بی ( مادربزرگ مادریم) که مادر به روایت بی بی تعریف کرد؛رجب , دایی مادر(برادر بی بی) بود.