جمعه ۲۹ بهمن ۹۵
بارون میباره...
مثل بارون ندیده ها هممون پشت شیشه ی کتابخونه جمع شدیم و از بالا به دریا و خیابون پر رفت و آمدش نگاه میکنیم.
بالاخره بعد از چند ساعت شیمی خوندن از فشار و درد چشم هام خسته میشم. کتاب و مداد رو بر میدارم و به بهانه ی درس خوندن تو هوای ازاد راهی حیاط میشم!
محوطه ی پشتی کسی نیست حتی درخت ! اما میشه راحت اهنگ شنید و لذت برد. صداش بلند میشه : تو رو زیر بارون قدم میزنم...
قدم میزنم و لبخند روی صورتم میشینه ؛ تعداد روزهایی که زیر بارون ایستادم و صدای سرزنشگر مادرم بلند نشده : "فقط وای به حالت بعدا بگی سرما خوردم یا سرم درد میکنه! "و بلافاصله برخلاف میلم مجبور نشدم برم توی خونه, اندازه ی انگشت های 2 تا دست هم نیست.
یه دل سیر قدم میزنم ، بارون تندتر میشه ... به ساعت نگاه میکنم؛ حدود 15 دقیقه ای گذشته ، لعنتی به کنکور میفرستم و از ترس خیس شدن بیشتر وارد سالن میشم.
از پله ها بالا میرم، سالن ساکته و همه محو درس شدن. هم زمان با در اوردن چادرم دستم رو روی بخاری میگیرم و دوباره به خیابون پر رفت و آمدی نگاه میکنم که شاید سالها خاطرات بارونی رو توی خودش نگه داشته...
قدم زدن های بدون چتر ؛ خندیدن های بدون دغدغه ؛ خاطره سازی های عاشقانه ... شاید هم قدم زدن های بدون چتر ؛ تنها؛ اهنگ های play شده و خاطرات روزهای رد شده ...
پ ن : بارون نم نم، چتر و خیابون
بازم دلم هواتو کرده زیر بارون