سه شنبه ۵ ارديبهشت ۹۶
امروز برخلاف همیشه موقع برگشتن از کتابخانه تنها بودم؛ تصمیم داشتم سری به مزار شهدای گمنام بزنم اما خواهرم تماس گرفت و قرار شد از مسیری دیگر تعدادی برگه را از دوستش بگیرم و با خود ببرم.
در حال عبور از کنار خیابان بودم که کبوتری توجهم را جلب کرد؛ گوشه ای از خیابان به پشت افتاده بود و نمی توانست پرواز کند، دلم سوخت، بلندش کردم و به گوشه ای از پیاده رو رفتم. سینه اش کمی قرمز بود فکر کردم شاید تیر خورده است و به همین خاطر نمی تواند پرواز کند اما خوب که دقیق شدم متوجه شدم به هر کدام از بالهایش یک سنجاق وصل است که ۳؛۴ تا از پرهایش را به هم وصل کرده است.
کبوتر بیچاره حسابی ترسیده بود،با ناراحتی سنجاق ها را باز کردم و کبوتر را روی تابلوی بزرگ و کهنه ی کنار پیاده رو گذاشتم.تا چند دقیقه نمی توانست تعادل خود را حفظ کند و هر بار که بلندش می کردم به پشت می افتاد؛تا اینکه بالاخره کمی بر خودش مسلط شد.
چند دانه ی برنج از قابلمه ی غذای ناهارم که همراهم بود بیرون اوردم و گوشه ای ریختم؛ پرنده ی بیچاره همچنان می لرزید که بالاخره رهایش کردم و به خانه برگشتم؛ اما تمام مسیر در ذهنم تکرار میشد : "پرنده حیوان است یا صاحب این سنجاق ها؟؟