پنجشنبه ۲۵ خرداد ۹۶
روبروی فروشنده ی جوان کتابفروشی ایستادیم و مشغول صحبت با او شدیم.
نگاهم به فرد کنار فروشنده افتاد که لبخند بر لب به من نگاه می کرد،چهره اش آشنا بود اما هر چه به مغزم فشار می اوردم نمی توانستم به یاد بیاورم که او را کجا دیده ام؛ سعی کردم بی خیال باشم اما نگاه و لبخندی که هر چند دقیقه متوجه من میشد اجازه نمیداد، وقتی مشغول صحبت با فروشنده بود چند ثانیه ای به چهره اش خیره شدم، ناگهان لبخندی بر لبم نشست و خاطرات شیرین روزهای کودکی در خاطرم زنده شد.
اولین باری که او را در حیاط مدرسه دیدم کلاهی بر سرش بود که موهای کوتاهش از کنار آن پیدا بود و بدنی لاغر داشت دقیقا شبیه اکثریت سربازها ، آن موقع باورم نمیشد قرار است زنگ آخر روی صندلی معلم بنشیند!
هنوز اولین جلسه ی کلاسش را به یاد دارم، استرس ناشی از اولین سال تدریسش آن هم وسط آن همه دختر باعث شده بود کل معرفیش سلام باشد و من آقای ع هستم، بدون هیچ توضیح اضافه ای در مورد درسی که برای اولین بار قرار بود بخوانیم و باقی استرسش هم صرف فراموش کردن نصف درسها شد.
روزهای کلاسش را به یاد آوردم ، از فامیلیم که با ع شروع میشد ولی اولین نام دفتر کلاسی بود و از شانس بدم همیشه اولین نفر برای درس، تا گریه ی وسط کلاس بخاطر بعضی رفتارهای غیر حرفه ایش و تنها واکنشش که تکیه دادن دستش به پنجره و نگاه خیره اش بود.
تا آن روز نزدیک به آخر سال که فکر میکنم بخاطر وجود معلمی با موهای فشن ،که حالا به چند بند انگشت رسیده بود، در خاطرات تمام شاگردهای آن روزش ثبت شد و فرستادن کل کلاس به بهانه های مختلف به دفتر مدیر و تذکر مدیر به آقای معلم.
تا اختلافات کوچکی که برای دخترک ۱۱،۱۲ ساله ی آن روزها خیلی بزرگ بود (و آن معذرت خواهی روز آخر که دلیلش شرمنده کردن آقای معلم بود اما کک مبارکشان هم نگزید :)) ) خلاصه هر چه که بود باعث شد علاوه بر اینکه من در خاطرات او ثبت شدم او هم در خاطرات من ثبت شود و موقع رفتن جواب لبخندش را که حالا میدانستم بخاطر دیدن شاگرد اولین سال تدریسش بود با لبخندی به پهنای صورت و خداحافظی ای گرم بدهم:)