سه شنبه ۳۰ خرداد ۹۶
دیروز روی دیوار کنار بانک، اعلامیه ی یک جوان ۲۴،۲۵ ساله توجهم را جلب کرد، برادرم ایستاده بود و به آن نگاه میکرد، پرسیدم:
_ این همون رفیقته که داشتی در موردش حرف میزدی؟
+آره
_خدا رحمتش کنه، تصادف کرده؟
+ نه، خودکشی کرده!
تمام مسیر و حتی چند ساعت بعد را به آن جوان فکر میکردم.
۵،۶ سال پیش وقتی خبر خودکشی" م"، پسر نوجوان یکی از دوستان خانوادگی، را شنیدم با وجود اینکه فقط یک یا دو بار او را دیده بودم اما چندین روز حال بدی داشتم.
نمیدانم چه اتفاقی می افتد که میتواند یک جوان را تا این حد به ورطه ی پوچی برساند، اما میدانم لبریز از درد شدن و از دست دادن تاب و تحمل دردیست سخت که وصفش در کلمات نمی گنجد؛ با این وجود و فارغ از قضاوت فکر میکنم آستانه ی تحمل انسان ها هم رو به رکود است، این که جوانی بخاطر دعوای خانوادگی، مشکلات مالی یا شکست عشقی و ... از جان و آرزوهای شیرین خود بگذرد و خود را اسیر پنجه های مرگ کند یعنی رسیدن به چیزی پایین تر از صفر مطلق، اما فکر میکنم مرگ از دست دادن نفس نیست، مرگ و باخت اصلی همان زمان رسیدن به پوچی و از دست دادن باورها، آرزوها و اعتقادات است، آن زمان که هیچ چیزی را شایسته ی ماندن و جنگیدن نمی دانی و رفتنی اختیاری و سرانجامی زهر را به بودنی تلخ ترجیح میدی.
حالا دوباره لیست انواع خودکشی های این چند سال از سیانور گرفته تا حلق آویز کردن و گلوله در ذهنم مرور میشود؛ چه چیزی میتواند سقوط را به انتخاب یک انسان مبدل کند؟؟