يكشنبه ۲۵ تیر ۹۶
نمیدانم چطور بحث به"رامین" پسر عموی شوهرش کشیده شد.
اول با تعریف و تمجید های کوچک شروع کرد و هیچ کس واکنش خاصی نشان نداد اما کم کم آش تعریف هایش شور شد،به به و چه چه هایش به جایی رسید که همه را متعجب کرد؛ با گوشه ی چشم به "علی" که گوشه ی اتاق نشسته بود نگاهی انداختم، سعی میکرد عادی باشد و واکنشی نشان ندهد اما متورم شدن رگ گردن و تکان پاهایش حکایت از عصبانیتی رو به انفجار میکرد.
بچه ها سعی کردند مجلس را جمع کنند و بحث را به سمتی دیگر سوق دهند اما چنان طناب صحبت را محکم گرفته بود که هیچ کس حریفش نمیشد تا اینکه ضربه ی آخر را زد و گند را به اوج خود رساند " حالا اگه علی بخواد همین کار رو انجام بده باید پونصد نفر کمکش کنن بلکه خراب کاری نکنه" همه هل کرده بودند و با اضطراب به علی نگاه میکردند ولی او خودش را پشت نقاب آرامش پنهان کرده بود و تمام حواسش را مشغول جواب دادن به پیام هایش نشان میداد.
محمدحسین از سکوت به وجود آمده استفاده کرد و در حالی که سعی میکرد عصبانیتش را نشان دهد تا شاید زبان به کام مبارک بگیرد، حرف عروسی رضا و نرگس را پیش کشید و دیگر تا آخر مجلس اجازه ی صبحت کردن را به او نداد اما آن شب نگاه ناراحت و به غضب نشسته ی علی درس عبرتی برای خانمهای جمع بود.